شهید آذر ماه
دوشنبه, ۰۱ آذر ۱۳۹۵ ساعت ۱۴:۵۸
شهید حسین جوادی پور فرزند علی در سال 1336 در شهر مقدس قم چشم به جهان گشود. او در تاریخ 23/9/57 مصادف با شب سیزدهم محرم توسط مزدوران رژیم منفور پهلوی در خیابان آذر قم بر اثر اصابت گلوله به ناحیه قلبش به درجه رفیع شهادت نائل آمد.

پناه بی­پناهان

 

جوان با غیرت و پر تلاشی بود. در یک کوره­پزی با برادرش شریک بود. شاخصۀ بارز در زندگی حسین سخاوت بود. یکی از بستگان بعد از شهادت او می­گفت منزلی ساختم که تمام آجر آن را حسین تأمین کرد و به من سفارش کرد به کسی نگویم حتی به برادرش که با او شریک بود و این آجرها را از سهم خودش به من داد.

 

حسین به آرزویش رسید

 

بسیار خوش برخورد و اجتماعی بود که وقتی در محلۀ «سید سربخش» نام او را می­برند همه به خوبی از او یاد می­کنند. حالت عجیبی داشت به شدت از غیبت متنفر بود. اگر به منزل اقوام می­رفتیم و در آنجا اتفاقی می­افتاد وقتی بیرون می­آمدیم رو به من می­گفت آنچه را که دیدی و شنیدی همین جا دفن کن. مبادا از اینجا بیرون ببری! اگر نواری بود که صوت غیر مجاز داشت به روی آن روضه ضبط می­کرد.

کف منزل ما خاکی بود. اعلامیه­های امام را به خانه می­آورد و خاک می­کرد. وقتی که در منزل بود دائما با گرفتن موج کشورهای دیگر در جریان اخبار و رویدادهای روز قرار می­گرفت. برایش مهم بود که بداند بازتاب انقلاب در دیگر کشورها تا چه حدی است. بیشتر شبها برای برپایی آشوب و تظاهرات علیه رژیم از خانه بیرون می­رفت و تا عصر به خانه نمی­آمد. وقتی به او اعتراض می­کردم که شبها مرا تنها می­گذاری می­ترسم! می­گفت: برو منزل پدر من یا پدرت. در خانه تنها نمان.

مقابل خانه ما دالانی بود که جوانها در آن جمع می­شدند و شعار می­دادند تا اگر گاردیها به طرف آنها حمله کردند به داخل منازل فرار کنند. حسین که از همه شجاع­تر بود می­آمد سر کوچه نگاهی می­کرد اگر کماندوها در آنجا بودند به دوستانش اطلاع می­داد و اگر نبودند به آنها می­گفت بیایید در کوچه اصلی شعار بدهیم. وقتی به او می­گفتم که نرو اعتراض می­کرد که من نروم، برادرم نرود؟ پس چه کسی برود. باید برای پیروزی انقلاب تلاش کرد.

سه روز قبل از شهادتش برای تشییع اولین شهید رفته بود که وقتی به خانه آمد یک شادابی خاصی داشت. می­گفت: رفتم داخل قبر شهید می­خواستم همانجا بخوابم دیگر بیرون نیایم. نمی­دانی چه لذتی داشت. 24 سال بیشتر نداشت. 5 سالی بود که زندگی مشترکمان را آغاز کرده بودیم و دو فرزند پسر داشتیم. در شب شهادتش یعنی 24/9/57 ساعت 30/1 بعد از نیمه شب برای شرکت در تظاهرات شبانه علیه طاغوت زمان طبق معمول شبهای قبل از من خداحافظی کرد و گفت: از خانه بیرون نمی­آیی و رفت. نزدیکی منزل ما مسجدی بود و با دوستانش قرار گذاشته بود که به داخل مسجد برود و اوضاع احوال کوچه را به گوش انقلابیون برساند. پاسی از شب نگذشته بود که از پله­های مسجد آهسته آهسته پایین آمده و سری به کوچه اصلی زده بود. کوچه در چشم او خلوت و در تاریکی مطلق فرو رفته بود غافل از اینکه سر کوچه گاردیها در کمین او  نشسته­اند همین که اوضاع را آرام می­بیند با دست چپش اشاره می­کند که بیرون بیایید، از قضا ساعتش در تاریکی شب می­درخشد و کماندوها او را می­بینند. همینطور که اشاره می­کرده است گلوله­ای شلیک می­کنند که به سینۀ حسین اصابت می­کند و در قلبش فرو می­رود. با شیندن صدای گلوله دوستانش به طرف حسین می­دوند و جنازۀ او را به داخل دالان می­کشند تا به دست مأمورین نیافتد.

در آخرین کلام به همرزمانش می­گوید: به منزل ما بروید و تمام اعلامیه­ها را بردارید و بعد شهید می­شود. زیرا اگر پیکر حسین به دست گاردیها می­افتاد باید پول تیر آنها را می­دادیم و با کلی زحمت و اهانت او را پس می­گرفتیم. این در صورتی بود که بی­خبر از ما او را دفن نکرده باشند وگرنه هرگز او را نمی­دیدیم.

نزدیک اذان صبح بود که دیدم سر و صدایی نیست و کسی شعار نمی­دهد نه خبری از حسین است و نه دوستانش! از خانه بیرون آمدم و رفتم منزل برادرش. کوچه پر شده بود از جمعیت و من بی­خبر از همه جا سراغ حسین را از آنها می­گرفتم. همین که قضیه را فهیمدم زانوهایم سست شد و روی زمین افتادم. چند ماهی همینطور گیج و مبهوت بودم. آری حسین به آرزویش رسید!

شهید عکس بزرگی از امام را تهیه کرده و به دست خود در اتاق نصب کرده بود و همیشه سعی می­کرد هر طور شده پیامها و سخنان امام را بشنود و از هر کجا بود نوارهای سخنان امام را تهیه می­کرد و برای دوستان و آشنایان پخش می­کرد. همیشه آرزو داشت به قم بیاید و امام را زیارت کند. آخرین جمله­ای که شهید بر زبان می­راند این بود: «الله اکبر، درود بر خمینی».

شهيد به بچه هاي خود علاقه فراوان داشت اما در چند ماه اواخر عمر خود تمام فكر و ذكرش امام و انقلاب بود به طوري كه وقتي يك بار به وي گفتم اين روزها كمتر به فكر من و بچه ها هستي، آخر كمي هم به فكر بچه ها باش، در جواب گفت كه اين بچه ها خدا دارند. اين روزها مسئوليت هركس بسيار سنگين است زيرا سرانجام اين انقلاب و اين اسلام بايد پيروز بشود و امام بايد به قم تشريف بياورند و اين مسئله هم به اين سادگي ها نيست و بالاخره افرادي بايد در اين راه تلاش كنند و من هم يكي از آنها هستم.

در آن موقع كه حتي ذكر نام امام خطر داشت اما اين شهيد عكس بزرگي از امام تهيه كرده و به دست خود در اتاق نصب كرده بود و هميشه سعي مي كرد هر طور شده پيامها و سخنان امام را بشنود و از هر كجا كه بود نوارهاي سخنان امام را تهيه مي كرد و براي دوستان و آشنايان پخش مي كرد.

هميشه آرزو مي كرد امام به قم تشريف بياورند و ايشان را زيارت كند.

به گفته شاهدان عيني آخرين جمله اي كه شهيد بر زبان جاري كرد اين جمله بود: الله اكبر، درود برخميني

كه دو بار اين جمله را ادا كرد.
 
منبع: اسناد و مدارک موجود در بنیاد شهید و امور ایثارگران استان قم
 
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده