شهید انقلاب
پنجشنبه, ۱۴ بهمن ۱۳۹۵ ساعت ۱۴:۰۹
شهید عباسعلی قاسمی برخورداری فرزند محمد در سال 1314 در شهر مقدس قم چشم به جهان گشود. او در تاریخ 15/3/42 در جریان مدرسه فیضیه مورد ضرب و شتم عوامل شاه خائن قرار گرفته و پس از چن روز بستری در بیمارستان به علت تزریق آمپول هوا توسط عمال شاه به شهادت رسید.

 4-5 سال بود که ازدواج کرده بود و یک دختر 2 ساله شیرین زبون داشت. زندگی ساده و بی تکلفی برای خانواده اش فراهم کرده بود. روحیه ایثار و فداکاریش در خانواده زبانزد بود. وقت نماز که می شد با همان لباس و دستان خاکی، کار را تعطیل می کرد برای نماز اول وقت. ایام محرم که که فرا می رسید، دل تو دلش نبود. ارادت خاصی به امام حسین (ع) داشت. معتقد بود خدمت در عزاداری امام حسین (ع) لیاقت می خواهد. از نظافت مسجد گرفته تا آشپزی و... حتی آن روز که سرش در محل کار آسیب دیده بود، دست از ارادتش برنداشت.

ظهر عاشورا علم بر دوش گرفت و با دسته به سمت حرم حضرت معصومه (س) حرکت کرد. هر کجا بود شب خودش را می رساند به حرم تا در نماز جماعت آیت الله مرعشی نجفی شرکت کند. بعضی از روزها هم که به مناسبت های مختلف در منزل ایشان مراسمی بر پا بود، دست از کار می کشید و به آنجا می رفت. روحیه ستیزه جویی با کفر و طاغوت از کودکی با خون و جانش عجین شده بود. آن را می شد از کردار و رفتارش در ایام عزاداری ائمه معصومین (س) فهمید. از فضای نامناسب جامعه بیزار بود. ارتباط عجیبی که با آیت الله نجفی و خانواده ایشان داشت باعث شد تا رفت و آمدهایی به محافل مبارزاتی پیدا کند.

با ورود امام خمینی به قم مسیر زندگی اش عوض شد و راه مبارزه را در پیش گرفت. سال 42 بعد از ظهر گرمی بود هراسان به منزل آمد و گفت: حرم و فیضیه خیلی شلوغه. قرآنها را پاره کردند. خیلی ها هم مجروح و شهید شدند. سفارشهایی به همسر باردارش کرد و دختر دو ساله اش را بوسید و گفت: رفتنم با خودمه اما برگشتنم با خداست و شما را هم به خدا میسپارم و رفت.

به فیضیه رسید. کتاب ها و قرآن های زیادی بر روی زمین ریخته بود. خونش به جوش آمد. همراه جوانان دیگر و تعدادی از دوستان وارد جمعیت شد. کتک می خورد و ورقه های خونین و پاره پاره قرآن را جمع آوری می کرد. شدت ضربات باتوم ها آنقدر زیاد بود که تاب نیاورد. با هر سختی که بود خود را به صحن حرم کشاند و در آنجا از هوش رفت. تعدادی از دوستان او را به بیمارستان رساندند و با چند عمل جراحی روی شکم رو به بهبودی می رفت تا برای فردایی دیگر آماده شود.

با آگاهی و بصیرتی که نسبت به جو حاکم داشت، به همه سفارش می کرد درباره نحوه جراحت در بیمارستان صحبت نکند. می خواست بعد از بهبودی دوباره به هدف مقدس خود ادامه دهد اما ماموران ساواک متوجه شدند. صبح فردا هنوز استاد عباس روی تخت بود در حالی که با آمپول هوا مرثیه سرخ شهادت را نجوا کرده بود و در قبرستان نو به خاک سپرده شد.

خیلی دوست داشت در حرم کریمه اهل بیت (س) دفن شود. قسمتش نبود. اما بارها و بارها همسر و دخترش در خواب دیده اند که مزار او در قسمتی از صحن مطهر می باشد. دخترش که امروز مادر شده است هنوز بر سر مزارش خواسته های خود و فرزندانش را با استاد عباس در میان می گذارد و او مانند پدری استوار و محکم مشکلات آنان را رفع می نماید.

همسرش می گوید: دختر دوممان بعد از شهادت به دنیا آمد. یک شب عباس را در خواب دیدم گفتک یکی از دخترها برای من و می خواست دختر بزرگم را ببرد. اجازه ندادم و قنداق دختر هشت ماه ام را با بغضی که در گلو داشتم به او دادم. با خودم گفتم: با پدرش است و خطری نیست. چند روز بعد دخترم بر اثر بیماری سرخک از دنیا رفت.

منبع: کتاب شهید اول

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده