«پس از گذشت چهار دهه از آن واقعه، هنوز هم صحنه را کاملا به یاد دارم و در مقابل چشکانم رژه میرود. صحنهای که زیر آوار مانده بودم، ولی هنوز امکان تنفس بود و به هوش بودم. در آن لحظات دائم داد و فریاد میزدم و از مادر کمک میخواستم و میگفتم: مادر مرا نجات بده من اینجا زیر خاک هستم ...» آنچه میخوانید بخشی از خاطرات جانباز «المیرا رستمیتاش» است که تقدیم حضورتان میشود.
کد خبر: ۵۳۶۴۸۶ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۳/۳۰
خاطرات شهید
نوید شاهد بوشهر به مناسبت سالروز شهادت شهید «اسماعیل دشتی» خاطرات این شهید را از زبانش همرزمش «شکرالله پی خسته» منتشر می کند.
کد خبر: ۵۳۶۳۹۴ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۳/۲۹
برگی از خاطرات زنان امدادگر قزوین در کردستان؛
«در طول خدمت کردستان بین همکاران کسی را ندیدم که منافق و جاسوس دشمن باشد. البته من در اتاق عمل بودم و موقعیتم این شرایط را ایجاب میکرد. چون فقط افراد متخصص حق ورود به اتاق عمل داشتند. از سوی دیگر بیمارانی که وارد اتاق عمل میشدند در وضعیت بغرنج و حیاتی بودند؛ مثلا خونریزی شدید داشتند بنابراین مریضی که تمارض میکرد به سادگی قابل تشخیص بود ...» ادامه این خاطره از زبان «کبری چگینی» از نقش زنان امدادگر استان قزوین در کردستان را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۳۶۳۸۴ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۳/۲۹
سیری در خاطرات شهیدخرمی؛
شهید«رضا خرمی» از شهدای دوران دفاع مقدس است. همسرش در روایت از او بیان می کند: «رضا همیشه می گفت:"شهادت در راه خدا عاقبت به خیری به همراه دارد. در بستر بیماری مردن را دوست ندارم."»
کد خبر: ۵۳۶۳۶۴ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۳/۲۹
«شهید محمدعلی محمدیرامندی در منطقه فرمانده گردان بود، ولی خانوادهاش نمیدانستند و بعد از شهادتش به مسئولیتی که در جبهه بر عهده داشت، پی بردند ...» آنچه میخوانید بخشی از خاطرات شهید «محمدعلی محمدیرامندی» است که تقدیم حضورتان میشود.
کد خبر: ۵۳۶۳۳۴ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۳/۲۸
«مادر بزرگوار شهید گفتند حاجآقا من مدتهاست که آرزو داشتم شما منزل ما تشریف بیاورید و چشم براه بودم. حاجآقا بسیار ناراحت شدند و گفتند مادر، من را در کوتاهی که کردم ببخشید و عذرخواهی میکنم ...» آنچه میخوانید بخشی از خاطرات «آیتالله هادی باریکبین پدر شهید مرتضی باریکبین» است که تقدیم حضورتان میشود.
کد خبر: ۵۳۶۲۶۹ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۳/۲۶
«دیدیم مادر عزیزی با یک چوب کوچک زمین را میکند و با چشمهای گریان و دستان لرزان و با صدای حزین داد میکشید: پسرم اگر اینجایی اگر حال مادرت را میبینی که قطعا میبینی و صدای مرا میشنوی یک لحظه چهره بشاش و خندان را نشان بده ...» ادامه این خاطره از پدر شهید «نبیالله هاشمی» و برادر شهید «عبدالله هاشمی» را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۳۶۲۳۸ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۳/۲۵
هواپیماهای متجاوز رژیم بعث عراق با بمباران هوایی، قصد داشتند مدرسه را تخریب کرده و دانشآموزان را قتل عام کنند که بر اثر اصابت چندین بمب به مدرسه و اطراف آن، موج انفجار و ترکشهایش سقف خانه ما را هم پایین آورده بود ...» آنچه میخوانید بخشی از خاطرات جانباز «المیرا رستمیتاش» است که تقدیم حضورتان میشود.
کد خبر: ۵۳۶۱۶۷ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۳/۲۴
«وارد پارکینگ که شدم دستم را گرفت و گفت: تو که این همه به لباس من افتخار میکنی دعا کن من شهید بشم. افتخار واقعی توی لباس شهادته. ناخودآگاه اشکم جاری شد. سقلمهای به پهلویش زدم و گفتم: جواب خوشحالی من این حرفا بود زکریا؟ ...» ادامه این خاطره از شهید مدافع حرم «ذکریا شیری» را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۳۶۱۲۸ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۳/۲۳
به مناسبت میلاد امام رضا(ع):
مادر شهید «مفقوالاثر رضا ارشدی» در میلاد امام رضا(ع) از خاطرات تنها پسرش که برای سالم به دنیا آمدنش او را نذر امام رضا کرده و اکنون که پسرش همچنان مفقودالاثر است برای به دست آمدن نشانه ای از او امیدش را به امام مهربانی بسته است، می گوید. در ادامه خبر خاطره ای از مادر شهید ارشدی را بخوانید.
کد خبر: ۵۳۶۰۰۶ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۳/۲۱
«شهید قنبری که هنوز مشغول جابهجایی پیم نارنجک خود بود نارنجک در حال انفجار مرا با یک دست برداشت و از پنجره رو به سمت محوطه و ایوان پایگاه (منطقه بیخطر) پرتاب کرد، اما نارنجک به آهنی پنجره برخورد کرد و به وسط اتاق برگشت! ...» ادامه این خاطره را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۳۵۹۷۲ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۴/۰۵
برگی از خاطرات زنان امدادگر قزوین؛
«راه و رسم معمول رزمندهها این بود که بعد از هر عملیاتی ما را میبردند و سطح عملیات و مناطق آزاد شده را نشانمان میدادند. انگار به ما انعام داده باشند. نمیتوانستیم به خود بقبولانیم که این مناطق دست دشمن بوده و اکنون آزاد شده است و خون بهای این موفقیت چه بوده است؟ بعضی اوقات هنوز جنازه و مهمات عراقیها روی زمین بود ...» ادامه این خاطره از زبان «شهربانو چگینی» از زنان امدادگر استان قزوین را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۳۵۹۷۱ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۳/۲۱
«تصمیم گرفتند ساعت ده و نیم هر روز برای ایشان ساندویچ بخرند. روز اول که ساندویچ را خریدند و به اتاق ایشان بردند، وقتی موضوع را مطرح کردند، آقای رجایی لبخندی زد و گفت: متشکرم بگذارید روی میز و بروید ...» آنچه میخوانید بخشی از خاطرات شهید «محمدعلی رجایی» است که تقدیم حضورتان میشود.
کد خبر: ۵۳۵۹۷۰ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۴/۰۶
«من قرار بود بعد از انجام کارهایم برگردم خدمت حاجآقا، به محمود ماهی گفتم: اگر دوست دارید بیایید با هم برویم نزد حاجآقا و ایشان را ببینید که قبول نکرد و در گوشی به من گفت من اگر با شما بیایم پول برگشت ندارم! ...» ادامه این خاطره از «سید آزادگان، شهید حجتالاسلاموالمسلمین سیدعلیاکبر ابوترابیفرد» را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۳۵۹۶۷ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۴/۰۴
برگرفته از کتاب روزهای بیآینه؛
«وقتی میآمد سر وقت علی. او را میبوسید و پایین و بالا میانداخت. هر چه میگفتم: حسین غذا سرد میشه. میگفت: هیچ چی نگو منیژه. بذار یه ساعت با بچه بازی کنم دلم آروم بشه ...» آنچه میخوانید بخشی از خاطرات خواندنی حواء (منیژه) لشگری همسر خلبان سرلشکر شهید «حسین لشگری» است که تقدیم حضورتان میشود.
کد خبر: ۵۳۵۹۶۶ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۴/۰۱
«هر جا که بوی اخلاص میآمد پیدایش میشد. تشکیلات خاصی نبود که برای ما برنامهریزی کند. همینطور ناخودآگاه به هم میرسیدیم ...» ادامه این خاطره از شهید «سید علیاکبر حاج سیدجوادی» را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۳۵۹۶۵ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۴/۰۲
«یک روز زمستان که برف سنگینی هم آمده بود. از مدرسه که خارج شدم دیدم علی آقا زیر برف و سرما ایستاده در حالی که همه لباسها، سر و صورتش پر از برف است و مثل آدم برفی شده، منتظر است تا من بیایم ...» ادامه این خاطره از شهید «علی سیمبر» را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۳۵۸۵۱ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۳/۱۸
«ایشان خیلی خاکی بودند و طلبهها از چهره ایشان پی میبردند که یک آدم باشخصیت است، اما رفتار ایشان را که میدیدند خیال میکردند که یک آدم عادی و خودمانی است تا اینکه میفهمیدند حاجآقا باریکبین است خودشان را جمع میکردند ...» آنچه میخوانید بخشی از خاطرات آیتالله «هادی باریکبین» پدر شهید «مرتضی باریکبین» و از مبارزان انقلابی است که تقدیم حضورتان میشود.
کد خبر: ۵۳۵۸۰۲ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۳/۱۷
«نمراتش همیشه عالی بود. طوری که مدیر محترم آن مدرسه میگفت: محمود پروانه مدرسه است. بسیار زیبا و ماهرانه نقاشی میکرد. بدون آنکه آموزشی دیده باشد ...» آنچه میخوانید بخشی از خاطرات شهید «محمود مافی» است که تقدیم حضورتان میشود.
کد خبر: ۵۳۵۷۹۵ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۳/۱۷
«شبها هنگام خواب، عکس امام خمینی که یکی از دوستان طلبهاش از قم میآورد را چنان عمیق و عاشقانه نگاه میکرد که انگار واقعا در کنار امام است ...» آنچه میخوانید بخشی از خاطرات شهید ترور معلم «قدرتالله چگینی» است که تقدیم حضورتان میشود.
کد خبر: ۵۳۵۵۹۸ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۳/۱۴