گفت:«مادر جان با این فکرها خودتو اذیت نکن! آخه کی گفته که من تو کمین نشستم؟!» بعد از شهادتش، دوستانش برایم تعریف کردند که آن ایام به قدری به دشمن نزدیک بودند که در هنگام تماس، پتو روی سرشان میانداختند...
کد خبر: ۴۶۸۶۳۴ تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۰۹/۰۷
یکی از نخستین و ماندگارترین اقدامات شهید جانباز مجید نبیل در بنیاد قزوین، تشکیل صندوق قرضالحسنه ویژه جانبازان بود که همچنان فعالیت آن ادامه دارد...
کد خبر: ۴۶۸۵۹۷ تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۰۹/۰۶
در را که میزدند، میگفتم: علی آمد، نامه میآوردند، میگفتم: بی شک نامه علی است، تا اینکه بعد از یازده سال چیزی را آوردند که اصلا انتظارش را نداشتم. پلاک و کفشش!...
کد خبر: ۴۶۸۵۳۸ تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۰۹/۰۵
دیوارهای مسجد را خودش بالا برد، گاهی که از حاج آقای ابوترابی میپرسیدند: چرا چهرهات قرمز شده است، مگر عملگی میکنی؟ به آنها میفرمود: بله، برای خدا عملگی میکنم. اصلا به هیچکس این موضوع را نگفت و ماهم نگفتیم...
کد خبر: ۴۶۸۴۶۲ تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۰۹/۰۴
یاد حرفهای «عبدالله» افتادم و به شوخی گفتم: «عبدالله» دیگر بر نمیگردد!، او هم که فکر میکرد من از ماجرا با خبرم، گفت: «پس تو هم خبر داری؟»...
کد خبر: ۴۶۸۳۹۰ تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۰۹/۰۳
گفتم: راستی شنیدهام فلانی نماز شباش ترک نمیشود، برادرم بلافاصله گفت: خوش به حالش و خوش به سعادتش، ما که سعادت نداریم! و من دیگر هیچ نگفتم...
کد خبر: ۴۶۸۳۱۶ تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۰۹/۰۲
با خوشحالی هنگام پایین رفتن از پلههای خانه بلند بلند میگفت: «یادت باشه، یادت باشه» و من هم با لبخند در حالی که اشک میریختم و آخرین لحظات بودن با معشوقم را در ذهن حک میکردم پاسخ میدادم «یادم هست، یادم هست »...
کد خبر: ۴۶۸۲۳۸ تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۰۸/۳۰
از یکی از دوستان شهید "مرتضی ابراهیم آبادی" خاطره نقل شده است که او حتی در حد استفاده کوتاهی از خودکار بیت المال برای امور شخصی امتناع کرده است. این کار شهید نشاندهنده ی اهمیت بالایی ست که او به بیت المال می داد.
کد خبر: ۴۶۸۲۱۲ تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۰۸/۲۹
کارهایش با همیشه متفاوت بود، از طرفی این صحنهها را میدیدم و اصلا نمیتوانستم حرفی بزنم، حتی یک سوال بپرسم، انگار دهانم بسته شده است؛ در دلم آشوبی به پا بود...
کد خبر: ۴۶۸۱۸۵ تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۰۸/۲۹
در حالی که به پیادهروی خود ادامه میدادیم تیرهایی به طرف ما شلیک شد، ما سر درگم بودیم که این تیرها از کدام جهت و توسط چه کسی شلیک میشود...
کد خبر: ۴۶۸۱۲۳ تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۰۸/۲۸
رفتم بالای پشتبام و دیدم حاجآقا ابوترابی علاوه بر پشتبام منزل ما، برف پشتبام چند خانه اطراف و همسایگان ما را نیز ریختهاند...
کد خبر: ۴۶۸۰۸۰ تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۰۸/۲۷
اوایل جنگ چند تن از پرسنل نظامی در باشگاه بدون غذا و مهمات به محاصره گروهک ها درآمده بودند. شهید "مهدی افروشه" با نفرات برای کمک به برادران خود شتافت و با همه این ایثارگری ها بود که بعد از گذشت 14 روز از محاصره، باشگاه آزاد شد.
کد خبر: ۴۶۸۰۳۱ تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۰۸/۲۷
شهید "مهدی افروشته" 6 ماه در اسارت کموله ها به سر برد. در این مدت پدر شهید بارها به دیدن او رفته بود. بار اخر به او گفتند به همراه مادر شهید به دیدارش بروند. 20 روز پس از این دبدار او را به شهادت رساندند.
کد خبر: ۴۶۸۰۲۹ تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۰۸/۲۶
پسرم گفت مادر از بس برایم آیتالکرسی خواندهای، من ماندهام و همهی دوستانم شهید شدهاند. گفتم مگر حتما باید شهید بشوی؟ تو بمان و شاهد باش. گفت مادر، شهادت یک لذت دیگری دارد...
کد خبر: ۴۶۷۹۸۴ تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۰۸/۲۶
خانواده شهید "حسن ابراهیم دولابی" از سخنان دلنشین این شهید می گویند؛ سخنانی که از روحیه میهن پرستی او نشأت می گرفتند. آخرین کلام شهید این بود که بیایید به فکر دینمان یعنی اسلام عزیز باشیم.
کد خبر: ۴۶۷۸۵۸ تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۰۸/۲۵
روایت خانم "نصرتی" از همسر شهیدش "محمد طالبیان"/قسمت هشتم
پیکان گرد و خاک گرفته اش توی حیاط منتظرش بود. با دوستانش که همیشه دور و برش بودند، سوار شدند و رفتند. پس از چند روز برگشت؛ در حالی که لباس تکاوری تنش بود و دو تا اسلحه ژ3 به دست داشت.
کد خبر: ۴۶۷۷۸۹ تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۰۸/۳۰
روایت خانم "نصرتی" از همسر شهیدش "محمد طالبیان"/قسمت هفتم
ما هم از این قاعده مستثنی نبودیم و مورد بی مهری بعضی اقوام قرار گرفتیم. چاره ای نبود؛ باید دست به کمر خودم می گرفتم و در نبود همسرم خرج خود و بچه هایم را در می آوردم.
کد خبر: ۴۶۷۷۸۶ تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۰۸/۲۹
روایت خانم "نصرتی" از همسر شهیدش "محمد طالبیان"/قسمت ششم
اشک توی چشم هایش پر شده بود. گفت: فکر می کنم برایم حبس ابد بریده اند. تو فقط سی سال داری و خیلی جوانی، نمی خواهم به پای من پیر بشوی. طلاقت میدهم، برو به زندگی خودت برس.
کد خبر: ۴۶۷۷۸۲ تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۰۸/۲۸
روایت خانم "نصرتی" از همسر شهیدش "محمد طالبیان"/قسمت پنجم
ساعتی بعد از رفتن مأمورهای ساواک، وقتی به خانه برگشتیم، از همان توی حیاط متوجه شدیم هیچ چیز سر جایش نیست. همه جا را زیر و رو کرده بودند؛ حتی خاک باغچه را با بیل بهم زده بودند. توی یخچال و کمدها و رخت خواب ها همه را گشته بودند، اما خوشبختانه چیزی گیرشان نیامده بود.
کد خبر: ۴۶۷۷۸۱ تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۰۸/۲۷
در عالم خواب برادر شهیدم "ناصر ذوالقدر" را دیدم که به سنگر ما آمده، در حالی که بسیار عصبی و ناراحت بود و یک جورایی انگار با من قهر کرده است، گفتم: چته، چرا ناراحتی؟ گفت: تو خدا را ارزان فروختی!...
کد خبر: ۴۶۷۷۸۰ تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۰۸/۲۲