خاطرات شهید حسن بایرام زاده
در موقع عمليات مهران, پسرم حسن با مهرباني به من گفت : پدر , من ميدانم كه از اين عمليات سالم بر نميگردم. وظيفة من اين است كه به خاطر اسلام جانم را فدا كنم . اما به خاطر من اصلاً گريه نكن . روزي به دنيا آمدهايم و روزي هم از دنيا خواهيم رفت . اي كاش من به خاطر اسلام و قرآن شهيد شوم . من از او پرسيدم: آيا وصيت
نامه داري ؟ حسن به من گفت: وصيتنامة من در منزلم در تهران و در چمدانم هست . ( بعد از شهادت كه من به دنبال وصيت نامه به تهران رفتم، وصيت نامه به سرقت رفته بود. تا بحال هم پيدا نشده است).
وقتي خدمت مقدس سربازي پسرم تمام شد ، پيش من كه آن موقع در شلمچه بودم آمد . به او گفتم: تو چرا به شلمچه آمدي ، به روستا ميرفتي ،من يك گوسفند قرباني به خاطر تمام كردن سربازي برايت آماده كردهام . در جواب به من گفت :پدر تا آن زماني كه جان در بدن دارم ، به خاطر اسلام در جبهه ميمانم و فداكاري ميكنم . بعد از هم خداحافظي كرديم . در موقع رفتن حسن به من گفت : دو ركعت نماز به خاطر من بخوان تا كار من درست بشود . من هم شروع به خواندن نماز كردم. يادم است ، دستهايم را به طرف درگاه خدا بلند كردم و حسن را دعا كردم . پسرم رفت و من هم بعد از تمام شدن مدت مأموريت به روستا برگشتم.
چند روز بعد اطلاع دادند كه براي كاري به سپاه مراجعه كنم . در آنجا خبر زخمي شدن حسن را به من دادند و اينكه او در تهران است . به تهران تلفن زدم و پرسيدم: حسن زخمي شده است؟
به من گفتند: حسن شهيد شده است . ميخواهيم او را در تهران به خاك بسپاريم. گفتم: خير ،او را به تبريز بفرستيد . خودم هم به تبريز رفتم . و حسن را با تشييع جنازة خوبي كه شد, به روستا آورديم. حسن براي هميشه به روستا برگشته بود .
در زمان گذاشتن پيكر حسن در قبر ،من پيشاني حسن را بلند كردم و بوسيدم و گفتم: حسن جان, من هيچ موقع به خاطر تو ناراحت نميشوم ، تو را براي رضاي خدا قرباني دادم. اي كاش هزار پسر داشتم براي رضاي خدا به جبهه ميفرستادم تا با دشمن دين و قرآن مبارزه كنند.
همه گريه ميكردند ، من رو به مردم گفتم : هيچ ناراحت نشويد ، من حسن را در راه خداو در راه اسلام و قرآن داده ام. اينكه ناراحتي ندارد .
در مجلس ختم همه به من ميگفتند: حاج آقا شما برو كنار در بايست و كاري به چيزي نداشته باش. اما من به مردم چاي و ميوه ميدادم . به آنها ميگفتم :من هيچ ناراحت نيستم ،چون پسرم من را پيش خدا و مردم رو سفيد كرده است.
وقتي حسن به مرخصي آمد ، صداي خود را ضبط كرد . بارها آن را شنيدهام و كلمه به كلمهاش را از حفظ هستم .
« اي كاش هزار جان داشته باشم و به راه اسلام فدا كنم. براي من اصلاً ناراحت نشويد .»
در اين مدتي كوتاهي كه باهم بوديم ، حسن جواني خوب و مؤمن بود و نمازش را به موقع ميخواند . من در اين مدت هيچ آزار و اذيتي از پسرم نديدهام. در روستا كه بود, براي بچهها دفتر و مداد می خريد و ميگفت:
بچههاي عزيز, به مدرسه برويد و علم بياموزيد و به اين مملكت خدمت كنيد. او مهربان بود و همه او را دوست داشتند .