سردار شهید «غلامحسین بسطامی» فرمانده سپاه سوسنگرد در عملیات «بیت المقدس»:

زیر لب گفت: «الهی رضا برضائک» و جان داد!

سه‌شنبه, ۰۹ ارديبهشت ۱۴۰۴ ساعت ۱۰:۰۱
قهرمان کردستان، فاتح لانه جاسوسی شیطان، شیر «طریق القدس»، خورشید «بیت المقدس»، در آخرین لحظات، در داخل آمبولانس، مرتب زمزمه می‌کرد: «الحمدالله، الحمدالله، الهی رضا برضائک، تسلیما بقضائک، مطیعا لامرک». زمانی که آمبولانس به پشت خط رسید، «غلامحسین بسطامی» در حال از هوش‌رفتن بود. آخرین جملات او اصرار از مولا و امامش حضرت صاحب الزمان (ع) بود که در این آخرین لحظات جدایی روح از بدن، بدیدارش بیاید. می‌گفت: «مهدی جان! الهی که قربانت بروم! بیا تا ببینم‌ات آقاجان» چندین بار این جمله را تکرار کرد و... الی الرفیق الاعلی!

 

زیر لب گفت: «الهی رضا برضائک» و جان داد!

به گزارش خبرنگار نوید شاهد، بیست و یکم رمضان سال 1361، روز عروج خونرنگ مولای موحدان و خورشید عالت و عرفان، امیر مومنان (ع) در محراب عبودیت حق، دلیرمردی از قبیله نور و قافله شرف و شهادت، مجروح شد و پس از ده ماه تحمل رنج و درد جراحت و جانبازی، روز سیزدهم رجب، مصادف با 7 اردیبهشت 1362 به محضر مولایش پیوست و در جوار مطاف کعبه و قبله محراب، جاودانه شد. سردار رشید و دلیر اسلام شهید «حاج غلامحسین بسطامی» چهره درخشانی است که حماسه‌ها و فضیلت‌هایش، از کردستان تا حماسه تسخیر لانه جاسوسی آمریکا و از عملیات طریق القدس و فتح بستان، تا عملیات بیت المقدس و فتح خونین‌شهر قهرمان و تا عملیات رمضان، و از 21 رمضان تا 13 رجب، چراغی است بر تارک تاریخ جماسی و پرافتخار دفاع مقدس. او در جایگاهها و مسئولیتهای مهمی همچون مسئولیت حفاظت از گروگانهای آمریکایی سفارت، مسئولیت سپاه سوسنگرد، مسئولیت تدارکات خطوط عملیاتی، و... از یک بسیجی ساده، خاکی‌تر و خالص‌تر بود. عشق او به مولایش و روح و شور و شهامت حیدری‌اش، تقدیری چنین برای او رقم زد که در روز شهادت امیر عاشقان و جان جهان، علی عالی اعلا (ع) مجروح گردد و ده ماه بعد، در روز میلاد خورشید کعبه و مسجود زمین و آسمان، با شهادت، میلادی دوباره و بی مرگ را تجربه کرد و از نو زاده شد. شهیدی که در آخرین لحظات، غرق در خون از اصابت و انفجار خمپاره دشمن، تنها زیر لب زمزمه کرد: « الهی رضا برضائک، تسلیما بقضائک، مطیعا لامرک» و آقا و مولایش صاحب عصر و زمان را صدا زد و برای دیدارش بیتابی کرد. و سرانجام هنگامی که نام ارباب دو عالم بر لبش بود به دیدارش رخصت گرفت. سرداری از دیار سمنان و از خطه شاهرود، که از سمت مهم و حساس فرماندهی سپاه سوسنگرد استعفا داد تا بعنوان یک بسیجی ساده و گمنام در عملیات رمضان شرکت کند. عملیاتی که میعادگاه دیدار او با دوست شد. او در یک اردیبهشت به دنیا آمد و در اردیبهشت 24 سال بعد، روایتگر روح بهاران شد...

 

مادر! قرائت قرآن در خانه ما باشد

 

غلامحسین بسطامی» فرزند محمد در ۲۳ اردیبهشت سال ۱۳۳۸ در شهر شاهرود متولد و تحصیلات ابتدایی و متوسطه اش را در همان شهر گذراند. حسین در تمام طول دوران تحصیل شاگر اول و یا شاگرد دوم بود و به همین علت جوایز متعددی را دریافت داشت. علاقه زیادی به قرآن داشت، گویی قرآن از همان کودکی با گوشت و خونش عجین شده بود و این عشق موجب شد که روزی خدمت مادر برود و تقاضایی کند. غلامحسین به مادرش می‌گوید: «از شما چیزی را می‌خواهم و آن این است که یک شب هم قرائت قرآن در خانه ما باشد!» و مادر هم قبول می‌کند، تدارک می‌بیند و او دوستانش را دعوت می‌کند و از آن پس ماهی یکبار جلسه قرآن در منزل آنها برگزار می‌شد. انسانی خودساخته و صبور و مقاوم در برابر مصائب و مشکلات بود و کم‌تر عصبانی می شد. با سکوت و خلوت درونی، انسی دیرینه داشت. همیشه با کسی که معلوماتش از او زیادتر بود، دوست می‌شد و هیچ گاه با کسی بحث و مجادله نمی‌کرد. همیشه می‌گفت: «هر کس یک عقیده و ایده‌ای دارد.» همیشه برادر و خواهرهایش را نصیحت می‌کرد که به مادر احترام بگذارند و به او کمک کنند، چرا که معتقد بود مادر، یگانه گوهر قیمتی پس از خدا بر کره زمین است.

 

در امتحانات نهایی ششم متوسط در رشته ریاضی در شاهرود، رتبه اول را کسب کرد. پس از اتمام دوران دبیرستان و گرفتن دیپلم، در رشته مهندسی راه و ساختمان دانشگاه پلی تکنیک تهران (امیرکبیر فعلی) پذیرفته شد. ورود حسین به دانشگاه، تقریبا مصادف با اوج گیری نهضت اسلامی مردم ایران و حرکتهای اعتراضی منتهی به انقلاب اسلامی بود. بسطامی در تظاهرات و مبارزه علیه رژیم طاغوتی، شرکت فعال داشت.

زیر لب گفت: «الهی رضا برضائک» و جان داد!

 

فاتح قلعه فساد و خیانت «شیطان بزرگ»

 

پس از پیروزی انقلاب اسلامی در تابستان سال ۱۳۵۸ و پس از صدور فرمان امام خمینی مبنی بر بسیج جهت پاکسازی کردستان و خصوصا شهر پاوره از شر اشرار مسلح و ضد انقلاب، حسین با تعدادی از دوستانش به منطقه کردستان رفت و در آنجا برای مدتی، امر کمک رسانی را عهده دار شد. پس از آن در آبان ماه سال ۱۳۵۸ حسین از کسانی بود که همراه با دانشجویان مسلمان پیرو خط امام، لانه جاسوسی آمریکا و منبع فساد و توطئه را تسخیر کردند.

 

مسئول حفاظت و انتقال گروگانهای آمریکایی

 

در سفارت سابق آمریکا، حسین در واحد عملیات، مسئول حفاظت از گروگان‌های آمریکایی بود و پس از اینکه تعدادی از گروگان‌ها جهت نگهداری و حفاظت بیشتر به شهرستان‌های مختلف انتقال داده شدند، شهید بسطامی حفاظت از گروگان‌ها در شهر‌های شیراز و قم و محلات را به عهده داشت.

در زمانی که حسین در لانه جاسوسی بود و خصوصا همزمان با برافروختن آتش جنگ تحمیلی از جانب رژیم بعث عراق، علاقه و استعداد بسیاری در فراگیری فنون و تاکتیک‌های نظامی و آشنایی با سلاح‌های مختلف از خود نشان ‌داد و در دوره‌ها و برنامه‌های آموزشی که به این منظور، ترتیب داده می‌شد، فعالانه شرکت داشت. در این مدت از خود آنچنان لیاقت و مهارتی نشان داد که شهید «سرهنگ حسین شهرام‌فر» از نیرو‌های ویژه کلاه سبز که کار آموزش دانشجویان خط امام را به عهده گرفته بود، در یک عملیات تاکتیکی فرماندهی یک دسته را به او واگذار کرد.

 

فرماندهی سپاه «سوسنگرد»

 

کمی پیش از آزاد شدن گروگان‌های جاسوس آمریکایی، شهید بسطامی بلافاصله از طریق سپاه پاسداران انقلاب اسلامی داوطلبانه عازم جبهه نبرد با دشمن متجاوز بعثی شد و در آنجا مسئولیت‌های متعددی از جمله مسئولیت تدارکات سپاه سوسنگرد را عهده دار بود و در عملیات متعددی از جمله عملیات ۲۶ اسفند سال ۱۳۵۹ که صاحبنظران نظامی جنگ، به نقل از کتاب: دو سال جنگ از انتشارات سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، آن را راهگشای عملیاتها و پیشرویهای بعدی در روند دفاع مقدس می‌دانند، و نیز در عملیات ۳۱ اردیبهشت ۶۰ که منجر به مجروح شدن او از ناحیه دست گردید، شرکت داشت.

 زیر لب گفت: «الهی رضا برضائک» و جان داد!

مسئول تدارکات خطوط عملیاتی جنگ، قهرمان «طریق القدس» تا «بیت‌المقدس»

 

پس از مداوای نسبی و مرخصی از بیمارستان، با وجودی که دستش کاملا بهبود نیافته بود، به سوسنگرد بازگشت و در عملیات ۲۷ شهریور ۱۳۶۰ مسئولیت رساندن تدارکات به خطوط عملیاتی را عهده دار شد. پس از شرکت فعال در عملیات
«طریق القدس» (فتح بستان) درتاریخ
۷ آذر ماه ۱۳۶۰(شهید بسطامی در این عملیات از ناحیه سینه جراحت پیدا کرد)، مسئولیت فرماندهی سپاه سوسنگرد به ایشان واگذار شد. ناگفته نماند که شهید بسطامی در مدت زمان دارا بودن این مسئولیت (حدود ۷ ماه) خصوصیات یک فرمانده ورزیده، کارآمد و نمونه را دارا بود. در عین مدیر و قاطع بودن، تواضع و فروتنی او زبانزد برادران بسیجی و سپاهی شهر بود. در جریان عملیات شکوهمند و پرحماسه‌ی «بیت المقدس» که منجر به آزادسازی تاریخی خرمشهر و زمینه‌ساز بزرگترین پیروزی تاریخ جنگ گردید، سردار غلامحسین بسطامی علاوه بر دارا بودن مسئولیت فرماندهی سپاه سوسنگرد، نقش محوری در موفقیت این عملیات داشت.

 

استعفا از فرماندهی سپاه برای حضور گمنام و بسیجی‌وار در خط مقدم

 

پس از پایان عملیات و آزاد سازی اطراف سوسنگرد (هویزه و مناطق دیگر) این شهر از زیر آتش دشمن خارج و زمینه ورود مردم به آن فراهم شد. در این زمان بسطامی معتقد بود که سپاه سوسنگرد احتیاج به فرماندهی دارد که بطور ثابت در شهر بماند و با درک مشکلات در رفع آن‌ها بکوشد. علاوه بر آن غلامحسین مایل بود که بطور مستقیم در عملیات شرکت کند. لذا در خرداد ماه سال ۱۳۶۱ از سمت فرماندهی سپاه سوسنگرد استعفا داد و برای شرکت در عملیات رمضان آماده شد. در این عملیات با وجود اینکه مسئولیت‌های متفاوتی به او پیشنهاد شده بود، ولی می‌خواست مانند یک رزمنده بسیجی در عملیات شرکت کند. حسین در جریان این عملیات از ناحیه دست راست به سختی مجروح شد.

 زیر لب گفت: «الهی رضا برضائک» و جان داد!

جمال کعبه مگر عذر رهروان خواهد...

 

پس از مرخصی اولیه از بیمارستان در حالی که هنوز دستش در گچ بود و احتیاج به عمل جراحی داشت، توفیق آنرا پیدا کرد که به زیارت خانه خدا و رسول خدا (ص) مشرف شود حسین بعنوان جانباز انقلاب اسلامی همراه با دیگر جانبازان و خانواده‌های شهدا عازم این سفر روحانی شد. پس از بازگشت از سفر حج، حالت چهره و طرز سخن گفتن حسین و روحیات معنوی و عارفانه او نشان می‌داد که به فطرت پاک و اولیه اش بازگشته، همچون طفلی که تازه متولد شده و قلبش به زنگار هیچ گناهی آلوده نشده است. تغییر در حالات و رفتار او به حدی بود که بر خانواده اش مسلم شد که دیگر حسین از آن‌ها نیست و اصلا زمینی و این جهانی نیست و خود او نیز گویا می‌دانست که در آینده‌ای نزدیک، رخصت دیدار یار خواهد گرفت. چرا که سعی داشت هرکاری که دارد، زودتر به انجام رساند و از همه دوستان و آشنایان دیدن کند و از آنها حلالیت بطلبد. پس از بازگشت از سفر حج، می‌خواست دوباره به جبهه برود. ولی چون جراحت دست راستش هنوز باقی بود و احتیاج به عمل جراحی استخوان داشت، پزشک معالجش جهت انجام اعمال جراحی توقف حداقل ۶ ماه در تهران را برای او ضروری می‌دانست. به ناچار با بازگشایی دانشگاه، ثبت نام و انتخاب واحد کرد و در کلاس‌های درس حاضر شد. اما این دوری از جبهه برای او قابل تحمل نبود و با شروع عملیات «والفجر مقدماتی» و «والفجر یک»، دیگر نتوانست طاقت بیاورد و بلافاصله عازم جبهه شد.

 

باید بروم... دیگر طاقت ماندن ندارم!

 

حسین پس از شنیدن خبر شروع عملیات والفجر مقدماتی به یکی از دوستان دانشجو گفته بود که من باید برود دیگر نمی‌توانم طاقت بیاورم (قریب به این مضمون) حسین در جبهه در واحد مهندسی رزمی قرارگاه خاتم الانبیاء در قسمت راه سازی مشغول به خدمت و در جریان عملیات والفجر ۱، مسئولیت «مهندسی رزمی تیپ سیدالشهداء(ع)» را بعهده گرفت و پس از شروع حمله، جهت احداث جاده حساسی به منطقه تپه دوقلو (جنوب فکه) فرستاده شد که سرانجام همین منطقه هم میعادگاه دیدار او با جانان شد. اهمیت این جاده بدان جهت بود که ارتباط تپه دوقلو را که جلوتر از خط مقدم بود و تعدادی از رزمندگان اسلام بر روی آن مستقر بودند را با سایر نیرو‌ها برقرار و در نتیجه امکان حفظ این تپه استراتژیک را فراهم می‌ساخت. چندین شب متوالی به اتفاق دیگر برادران از سر شب تا طلوع فجر مشغول فعالیت بود. جاده تقریبا رو به اتمام بود و آخرین شبی بود که با غروب آفتاب، برادران خود را برای شروع کار و اتمام کار جاده آماده می‌کردند. آن شب، شب چهارشنبه ۱۳رجب، شب ولادت امیرمومنان حضرت علی (ع) بود. با ظاهر شدن قرص کامل ماه، کار آغاز شد. آن شب حسین شور و احساس و جنب و جوشی دیگر داشت آتش دشمن از شب‌های قبل خیلی بیشتر بود. با اینحال حسین مرتب بر روی جاده می‌دوید و می‌خواست تا صبح کار جاده را به اتمام برساند کمی پس از نیمه شب شهید بسطامی با برادر محمد صفری مسئول تدارکات مهندسی رزمی خاتم الانبیاء مشغول صحبت بودند. شهید بسطامی با اشتیاق خاصی می‌گفت: از فردا بچه‌ها کیفی می‌کنند و راحت می‌شوند. طلوع فجر نزدیک و کار احداث جاده تقریبا به پایان رسیده بود و دشمن با شدت بیشتری بر روی منطقه آتش می‌ریخت.

 زیر لب گفت: «الهی رضا برضائک» و جان داد!

غرق خون، زیر لب گفت: «الهی! رضا لقضائک تسلیما لامرک»....

 

غلامحسین بسطامی که خسته به نظر می‌رسید، ولی لبخند رضایت بر لب داشت اعلام کرد که برادران کار را تعطیل و به عقب باز گردند. در حین بازگشت برادران ناگهان خمپاره‌ای هوا را شکافت و دو تن از برادران را بخون نشاند. برادری فریاد کرد که آمبولانس بیاورید. بچه‌ها زخمی شده اند. بسطامی و صفری بخون غلطیده بودند. برادر صفری لحظاتی بعد به شهادت رسید. ترکش خمپاره به چند نقطه از بدن حسین اصابت کرده و خونریزی، شدید بود. با اینحال مرتب زمزمه می‌کرد: «الحمدالله، الحمدالله، الهی رضا برضائک، تسلیما بقضائک، مطیعا لامرک...»

 

گفت مهدی جان! بیا که ببینمت!... و خاموش شد

 

در داخل آمبولانس نیز همین کلمات را تکرار می‌نمود و ابدا شکوه و اظهار ناراحتی نداشت. گوئی دردی به جان او نبود و سراپا حلاوت و شیرینی بود که به کام او ریخته می‌شد. گویی جریان خونی که از او می‌رفت او را سبکبال‌تر و آماده‌تر برای پرواز به سوی دوست می‌کرد. زمانی که آمبولانس به پشت خط رسید، حسین داشت از حال می‌رفت و بیهوش می‌شد. آخرین جملات او تمنا و تقاضای همراه با اصرار از مولا و امامش بود که در این آخرین لحظات جدایی روح از بدن به دیدارش و بر سر بالینش بیاید. می‌گفت: «مهدی جان، مهدی جان الهی که قربانت بروم بیا تا ببینمت.» چندین بار این جمله را تکرار کرد و دیگر خاموش شد.

 زیر لب گفت: «الهی رضا برضائک» و جان داد!

روز شهادت مولا مجروح شد، روز میلادش شهید!

 

بلافاصله او را به آمبولانس دیگری انتقال دادند تا به بیمارستان پشت خط رسانده شود. شدت خونریزی به حدی بود که از این پس حسین کمتر لب به سخن گشود تنها لبهایش بهم می‌خورد، ولی چیزی شنیده نمی‌شد. گویا سراپا محو و مات معشوق شده بود. حقیقت و عظمت این لحظات ملکوتی را تنها عاشق می‌داند و معشوق. سردار دلیر و رشید اسلام، شهید بزرگوار حاج غلامحسین بسطامی تقدیر شگفتی داشت؛ در ۲۱ رمضان سال ۱۳۶۱ سالروز شهادت مولای متقیان امیرالمومنین علی (ع) در عملیات رمضان مجروح و یکسال بعد در سالروز تولد این امام بزرگوار، یعنی ۱۳ رجب (۷ اردیبهشت سال ۱۳۶۲) به آنچه همواره آرزویش بود نائل و به مقام شهادت و به مقام قدسی و عرشی نظاره بر وجه الله رسید.

انتهای پیام/ 

 

برچسب ها
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده