مادر شهید تعریف میکند: او هیچگاه از لباس نظامیاش سوءاستفاده نمیکرد. وقتی مأموریت داشت تا فردی محکوم را دستگیر کند، همیشه با ملایمت با مجرم برخورد میکرد. به سربازها هم تأکید داشت که از خشونت دوری کنند و با آرامش و انصاف با مردم رفتار کنند.
همسر شهید تعریف میکند: شهید میگفت؛ زمانی که داخل سنگر بودم شخصی با لباس سفید، چهرهای پاک و زیبا و قدی بلند آمد و به من گفت؛ از سنگر خارج شو، من گفنم؛ نمیتوانم، گفت؛ تلاشت را بکن، میتوانی. من هم بلند شدم و تا خاکریز آمدم.
پدر شهید تعریف میکند: روزی نبود که حرف جبهه را در خانه پیش نکشد. میگفت؛ میخواهم به جبهه بروم. و من با لبخند به او میگفتم؛ مگر نذر کردهای که هر روز اسم جبهه و جنگ را میآوری؟ میگفت؛ آره پدر من نذر کردهام به جبهه بروم و مفقودالاثر شوم.
مادر شهید تعریف میکند: یک روز که در خانه نشسته بودم، برای لحظهای دلم برای محمد خیلی تنگ شد که اخبار رادیو اعلام کرد تعدادی از رزمندهها شهید شدهاند. دل تو دلم نبود. قرار بود عصر همان روز رادیو اسامی شهدا را اعلام کند.
برادر شهید تعریف میکند: پیش از رفتنش به جبهه و آغاز جهاد، در سطح شهر و روستا کتاب توزیع میکرد و تمام وقت خود را وقف انقلاب و برنامههای انقلابی کرده بود. او تنها کسی در خانه بود که درس میخواند و همیشه در حال فعالیت بود.
پدر شهید تعریف میکند: دلم را به این خوش کرده بودم که شاید اسیر شده و روزی برمیگردد. بعد از گذشت هفت سال، که دیگر حتی از آمدن پیکرش هم ناامید شده بودم، یک روز در یکی از روزنامهها دیدم نوشتهاند؛ «پیکر مطهر تعدادی از شهدای استان برمیگردد.» اسم محمد هم در آن فهرست بود.
خواهر شهید تعریف میکند: بهمنماه سال ۱۳۵۷ بود، روزی که امام به ایران بازگشت. آن روز هیچوقت از خاطرم نمیرود. هیچوقت مصطفی را آنطور ندیده بودم. واقعاً این شهدا عاشق امامشان بودند. وقتی آن روز تلویزیون تصویر امام را نشان میداد، مصطفی محو تماشای امام شده بود.
مادر شهید تعریف میکند: یک روز به شهید گفتم؛ مادرجان، صبر کن حالت بهتر شود، بعد برو. اما جهانگیر با همان آرامش همیشگیاش گفت؛ مادرجان، اگر ما نرویم، پس چه کسی باید از این کشور دفاع کند؟ اگر هر جوانی فکر کند دیگری میرود، آنوقت دیگر کسی در جبهه نمیماند.
برادر شهید تعریف میکند: برادر شهیدم همیشه پشتوانه درسی ما بود و در درسهایی که ضعیف بودیم، با عشق و علاقه به ما کمک میکرد. برادرم همیشه در کنار ما بود و به زندگیمان کمک میکرد.
پدر شهید تعریف میکند: روزی پسرم غلام به من گفت؛ میخواهم به جبهه بروم. در پاسخ به او گفتم؛ پسرجان، بشین درست رو بخون. اما او در جواب گفت؛ اونجا هم درسهای زیادی هست. با همین جمله منو قانع کرد تا اجازه رفتنش را بدهم.
برادر شهید تعریف میکند: برادرم به پدرم گفت؛ اگر شما رضایتنامه را امضا نکنید، خودم امضا میکنم و به جبهه میروم؛ چون خون من از دوستان و همکلاسیهایم رنگینتر نیست. من هم وظیفه دارم در جبهه حضور پیدا کنم و از وطنم دفاع کنم.
همکار شهید تعریف میکند: کنج دیوار مقداری میوه توی مشمایی گذاشته بودم تا موقع استراحت معلمها به آنها بدهم تا گلویی تازه کنند. میوهها را برداشتم تا به حیاط بروم و بشویم. سید عبدالحسین زود متوجه شد و به طرفم آمد.
مادر شهید تعریف میکند: از نانوایی که برگشتم ساک مجید را دیدم، از خوشحالی در پوست خودم نمیگنجیدم. چشم میچرخاندم تا ببینمش که ناگهان صدای عبدالرضا به گوشم خورد که گفت مجید شهید شده.
برادر شهید تعریف میکند: ابراهیم چون با بسیج و سپاه همکاری داشت منافقین چشم دیدن او را نداشتند. منافقان هرگز نمیخواستند تو محله، پایگاه بسیج یا بسیجی وجود داشته باشد برای همین با نقشه قبلی به طور غافلگیرانه به اتوبوسی که برادرم در آن بود حمله کردند.
پدر شهید تعریف میکند: ناصر پسر بسیار خوب و عاقلی بود و در کار کشاورزی و باغداری خیلی به من کمک میکرد. عاشق سربازی و خدمت به کشورش بود و به محض اینکه زمان خدمتش فرا رسید، بلافاصله خودش را برای رفتن آماده کرد.
خواهر شهید تعریف میکند: جلوی تلویزیون مینشست و مشتاقانه به سخنان امام گوش فرا میداد. او به عشقی که در وجودش به حضرت امام داشت میبالید به خاطر آن به جهاد حق علیه باطل رفت و مظلومانه به شهادت رسید.
زن برادر شهید تعریف میکند: خانوادهاش وقتی با خبر شدند، به محل اعزام رفتند و او را برگرداندند. با این حال، همچنان به عنوان بسیجی فعالیت میکرد و آرزوی حضور در جبهه را داشت.
همسر شهید «محمدعلی یوری» نقل می کند: شب احیا ماه رمضان که از مصلی به خانه آمدم آن شب خوابی دیدم که یک شهید بالای سر من ایستاده و می گوید: بلند شو و این گوسفند را بکش و تقسیم کن، شوهرت از بلا دفع شده است.
خواهر شهید تعریف میکند: یادم هست علی آن زمان تنها 15 سال داشت، اما غیرت و نوعدوستیاش به قدری شگفتانگیز بود که هر کسی را تحت تأثیر قرار میداد. وقتی میدید مردم در حال ساختن سنگرها هستند، بیدرنگ به کمکشان میشتافت.
همسر شهید تعریف میکند: شهید، مردی از جنس صداقت و راستی بود. یک روز، نزدیک به یک قابلمه طلا پیدا کرد و آن را به خانه آورد. هیچ چیز نتوانست مانع از تلاش او برای یافتن صاحب آن طلاها شود. روزها و شبها گذشت.