تاریخ شفاهی - صفحه 4

تاریخ شفاهی
گفتگوی تصویری با مادر شهید «بهزاد سهرابی فرد»

شهادت فرزندم را باور نمی‌کردم

«فرخنده منوچهرآبادی» می‌گوید: بهزاد درسش را رها کرد و به منطقه رفت. وقتی به مرخصی آمد، گفت: من این بار بروم شهید می‌شوم همه همرزمانم رفتند. وقتی بهزاد شهید شد باور نمی‌کردم.
گفتگوی تصویری با برادر شهید«عطا فرامرزی»

پایان خدمت سربازی‌اش را با شهادت تسویه کرد

«مرتضی فرامرزی» می‌گوید: روز آخر که منزل آمد به من گفت: خدمتم تمام شده باید برای تسویه بروم که در عملیات مرصاد شرکت کرد و آنجا به شهادت رسید.
روایتی شنیدنی از زبان جانباز«احمد پناهی»

دست های خالی در سوسنگرد

«احمد پناهی» می گوید: زمانی که سوسنگرد محاصره شد ما سازماندهی و آموزش آنچنانی نداشتیم. دوران خیلی سختی بر ما گذشت حتی دیگر کار به جایی رسید که ما با دست خالی در کوچه‌های سوسنگرد با دشمن مقابله می‌کردیم.
تاریخ شفاهی والدین شهدا؛

پسرم شناسنامه‌اش را دستکاری کرد تا به جبهه برود

پدر شهید والامقام «موسی گودرزی» در بیان خاطرات فرزندش می‌گوید: پسرم سنش کم بود و بسیج او را برای اعزام به جبهه نمی‌پذیرفت. مجبور شد شناسنامه‌اش را دستکاری کند که سنش برای رفتن به جبهه مناسب باشد.
گفتگوی تصویری با جانباز کرمانشاهی «بهزاد مرادی»

مین جا مانده از جنگ تحمیلی، پای چپم را از من گرفت

«بهزاد مرادی» می‌گوید: 26 اسفندماه 1385 در پادگان مرزی خسروی ولد خشکه مجروح شدم، سرباز بودم و چیزی به پایان خدمتم نمانده بود که در حین انجام مأموریت، به مین جا مانده از جنگ تحمیلی برخورد کردیم و من پای چپم را از دست دادم.
روایتی شنیدنی از زبان جانباز«نسرین جهانشاهی»

هرگز از هواپیماهای دشمن در آسمان نترسیدم

«نسرین جهانشاهی» می‌گوید: من‌ هیچوقت از دشمن نمی‌ترسیدم همیشه هواپیماها را در آسمان نگاه می‌کردم و فکر نمی کردم روزی همین هواپیماهای به محل سکونت خودم حمله می‌کنند.
گفتگوی تصویری با جانباز و آزاده «بابا علی ابدالی عسگرآبادی»

سخت‌ترین دوران اسارت را در زندان هارون الرشید گذراندم

«بابا علی ابدالی عسگرآبادی» می‌گوید: ما را به شهرک جلولا بردند 21 روز آنجا بودیم تا اسرا را جمع کردند و بعد ما را به زندان هارون الرشید بردند. شش ماه افسرها باید سلول‌های هارون الرشید را طی کنند که سخت‌ترین سلول بود چون غذا و امکانات بهداشتی نداشتیم.
روایتی شنیدنی از جانباز کرمانشاهی «رحمت اله حیدری تجر»

مردم مثل برگ درخت روی زمین می‌افتادند

جانباز کرمانشاهی «رحمت اله حیدری تجر» می‌گوید: تمام زندگی‌مان را به یکباره از دست دادیم. من هم از چند ناحیه مجروح شده بودم و در بیمارستان تحت درمان بودم. یادم می‌آید زمانی که بمباران شد مردم مثل برگ درخت روی زمین می‌افتادند و مجروح و شهید می‌شدند.
تاریخ شفاهی والدین شهدا؛

پسرم مثل فرشته‌ها بود

مادر شهید «اسداله بیات» می گوید: اخلاق پسرم خیلی خوب بود. وقتی من دیر به خانه می آمدم خودش غذا درست می‌کرد. اسداله برای من مثل فرشته‌ها بود. وقتی شهید شد یک چادر مشکی روی پیکرش انداختیم و یک تکه یخ هم گذاشتیم روی جگرش چون خودش وصیت کرده بود یخ بگذارید که اگر مادرم ناراحتی و گریه کرد من جگرم آتش نگیرد.
تاریخ شفاهی والدین شهدا؛

وصیت پسرم بود که لباس سیاه نپوشم

مادر شهید «داود صارمی» می گوید: پسرم قبل از شهادتش گفت زمانی که کسی فوت می‌کند لباس سیاه نپوش و بر مزارش شیون نکنید. بعد از شهادتش تا الان نه لباس سیاه پوشیدم و نه بر مزارش شیون کردم.
تاریخ شفاهی والدین شهدا؛

خوشحالم که پسرم در راه خدا شهید شد

پدر شهید والامقام «حسینعلی فهامی» می‌گوید: پسرم کمک حال مردم بود. با وجود سن کم چند سال در جبهه جنگید و بعد از شهادت، هشت سال مفقودالاثر ماند. من خوشحالم که فرزندم در راه خدا به شهادت رسیده است.
گفتگوی تصویری با جانباز کرمانشاهی «غلامرضا کهریزی»

دشمن در حمله میمک از دو طرف ما را محاصره کرد

«غلامرضا کهریزی»، می‌گوید: نیروهای عراقی از دوطرف روبرو و پشت سر به ما حمله کردند و ما زمین گیر شدیم. خدمه توپچی نفر‌بر زرهی بودم به فرمانده گفتم نیم ساعتی زیر تانک استراحت می‌کنم و برمی‌گردم که در همین حین سه خمپاره نزدیکم به زمین خورد و به شدت مجروح شدم.
تاریخ شفاهی والدین شهدا؛

خواب شهادت پسرم را دیدم

مادر شهید «علی محمد صفایی» در بیان خاطرات فرزندش می گوید: روزی که پسرم به شهادت رسید من خواب بودم و در خواب دیدم که تانک عراقی به من حمله کرده است، هراسان از خواب پریدم و احساس کردم اتفاقی برای فرزندم افتاده است. بعد از چند روز خبر شهادتش را برای ما آوردند.
گفتگوی تصویری با جانباز و آزاده«جلیل جعفری»

شنیدن خبر فوت امام خمینی(ره) برایم شکنجه بود

جانباز و آزاده«جلیل جعفری»، می‌گوید: بدترین خاطره و شکنجه در در دوران اسارتم خبر فوت امام خمینی (ره) در تاریخ 14 خرداد 1368 بود. کل اردوگاه با شنیدن این خبر ناراحت شدند و به این فکر می‌کردیم بعد از امام چه کسی مملکت را از چنگ دشمنان درمی‌آورد.
خاطرات شفاهی والدین شهدا؛

بعد از شهادتش فهمیدم به جبهه رفته است

مادر شهید «هوشنگ گراوند» می گوید: پسرم وقتی به مدرسه می رفت بدون اینکه به ما بگوید به جبهه رفت. بعد از اینکه به شهادت رسید و خبر شهادتش را به ما دادند من تازه متوجه شدم که پسرم به جبهه رفته است.
تاریخ شفاهی والدین شهدا؛

تمام زمانی که در کما بودم، پسرم کنارم بود

مادر شهید «شاکرم رحمتی» می گوید: به دلیل بیماری عمل جراحی کردم و به کما رفتم. در تمام زمانی که کما بودم پسرم کنارم بود و مرا دلداری می داد که مادر نگران نباش به زودی برمیگردی.
روایتی شنیدنی از جانباز کرمانشاهی«داود مرادیان»

دفاع از وطن تا آخرین لحظه

«داود مرادیان»، می‌گوید: با اینکه عصا به دست داشتم به تنهایی کار 6 نفر را انجام می‌دادم و یک گلوله توپ به وزن 40 تا 50 کیلویی را جابه جا و آماده تیراندازی می‌کردم. در تمامی عملیات‌ها حضور داشتم آخرین عملیات که عملیات مرصاد بود را هم شرکت کردم و تا آخرین لحظه ایستادم و از وطنم دفاع کردم.
گفتگوی تصویری با جانباز کرمانشاهی«محمد زاهد مرادی»

دشمن از بالای کوه شاخ شمیران ما را نشانه گرفته بود

«محمد زاهد مرادی»، می‌گوید: می بایست به زاغه مهمات می‌رفتیم و از آنجا برای حمله همان شب تجهیزات می‌آوردیم هوا که تاریک شد با سه نفر از همسنگرانم در حال رفتن به زاغه بودیم که از بالای کوه دشمن ما را نشانه گرفت و یک خمپاره جلوی پای ما انداخت دو نفر از همرزمانم همان جا شهید شدند و من و یکی دیگر زخمی شدیم.
تاریخ شفاهی والدین شهدا؛

نماز فرزندم هیچگاه ترک نمی‌شد

همسر شهید «بخشعلی محمدی پور» و مادر شهید «مصطفی محمدی پور» در بیان خاطراتی از فرزند شهیدش می گوید: همسر و پسرم مقید به نماز اول وقت بودند، حتی زمانی که مجروح می‌شدند و توانایی حرکت نداشتند نماز آنها ترک نمی‌شد.
تاریخ شفاهی والدین شهدا؛

رخت شهادتم را آماده کنید

مادر شهید والامقام «محمد موسوی» می‌گوید: پسرم هر وقت به جبهه می‌رفت خواهرش به او می گفت؛ رخت دامادیت را آماده می‌کنیم تا برگردی اما محمد می‌گفت؛ «رخت شهادتم را آماده کنید.»
طراحی و تولید: ایران سامانه