چهارشنبه, ۱۹ آبان ۱۳۹۵ ساعت ۱۱:۰۸
یک بار وقتی که می­خواست به جبـهه برود، همه دور هم جـمع بودیم. مـادرم برایش آینه قـرآن آورده بود. من می­دانستم که او به آرزوی دیرینه خود که رفتن به جبهه بود، رسیده. خوشحال بود. برق شادی را می­شد در چشمانش دید


«مهری نصر اصفهانی- خواهر شهید»

از همان اوایل کودکی نمازش را سر وقت می­خواند. یادم می­آید موقـع رفتن به مدرسـه، صبح زود از خواب برمی­خواسـت، وضو می­گرفت و نمـازش را می­خواند. از مـدرسه که بر می­گـشت کیف و کفـش را به کناری می­گذاشت و به پدر و مادرم کمک می­کرد. همیشه می­گفت: «بهترین کار کمک کردن به پدر و مادر است.» درسش را هم به موقع می­خواند. آن موقع پدرم استاد قالی زن بود. کارگران زیادی داشت که برایش کار می­کردند و از این طریق خرج زندگی خود را درمی­آوردند. جعفر تا موقعیتی به دستش می­آمد به تمامی کارگران سر می­زد و وسایلی که مورد نیازشان بود، برایشان فراهم می­کرد. معلمش بارها از او تعریف می­کرد و می­گفت: جعفر درسش را خوب می­خواند، من از او راضیم.

موقع مراسم عزاداری ائمه (ع) که می­شد، جنب و جوشش شروع می­شد. توی همه مراسم شرکت می­کرد و هر کاری که از دستش بر می­آمد برای تکیه­های محل انجام می­داد.

بعد از اینکه من ازدواج کردم، روزی نبود که به خانه ما نیاید و به ما سر نزند. مگر کاری برایش پیش می­آمد که مانعش می­شد. بچه­ها را خیلی دوسـت داشت. موقع کار کردنم در خانه، با بچه­هایم بازی می­کرد و سرگرمشان می­کرد، من هم به کارهایم می­رسیدم. به این طریق از هیچ کمکی به دیگران فروگذار نبود.

یک بار وقتی که می­خواست به جبـهه برود، همه دور هم جـمع بودیم. مـادرم برایش آینه قـرآن آورده بود. من می­دانستم که او به آرزوی دیرینه خود که رفتن به جبهه بود، رسیده. خوشحال بود. برق شادی را می­شد در چشمانش دید. دست مادرم را بوسید و آخرین حرفش موقع رفتن این بود که «مرا حلال کنید و التماس دعا.»

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده