سه‌شنبه, ۰۳ بهمن ۱۴۰۲ ساعت ۰۸:۰۷
مادر شهید صادق حصاری مطلق از خوابش اینچنین نقل میکند: در آسمان سه نور می درخشید یکی پیشانی بند داشت و دیگری امام بود و دیگری یک بسیجی و من همیشه این خواب در ذهنم هست. به همین خاطر همیشه آمادگی شهادت او را بعد از آن خواب داشتم .

 

به گزارش نوید شاهد خراسان شمالی شهید صادق حصاری مطلق در سی شهریور 1345 در شهر بجنورد به دنیا آمد، پدرش غلامحسین و مادرش زهرا نام داشت. پدرش آبنبات سازی داشت که شهید صادق حصاری سه ماه تابستان و در اوقات فراغت به مغازه پدرش میرفت و به او کمک میکرد. او بسیار مهربان، دلسوز و خوش اخلاق بود. در مدرسه تلاش زیادی می کرد و همه معلم ها از او راضی بودند، به درس ریاضی نیز بسیار علاقه داشت. صادق هیچوقت زیر بارحرف زور نمی رفت و از خودش دفاع  میکرد. شهید صادق حصاری مطلق، دوران آموزشی را در بجنورد گذراند و در بیست و دوم فروردین 1362 در عملیات والفجر1 به درجه رفیع شهادت نائل گردید.

 

 

نوری که درآسمان می درخشد

این خاطرات به نقل از مادر شهید است که تقدیم حضورتان می شود

نماز و روزه برای او اهمیت ویژه ای داشت

او بسیجی بود و در مسجد حضور داشت، همیشه نمازش را سر وقت می‌خواند و به قرآن اهمیت می‌داد. یک روز با دوستان بسیجی اش به کوه رفت، آن روز، روزه گرفته بود که از کوه افتاده و زخمی شده بود، به او آمپول زده بودند و آن روز، روزه اش باطل شد، برای همین سعی کرد تا قبل از این که جبهه برود روزه قضایش را بگیرد.

در بحبوحه انقلاب بود شبی خواب دیدم در آسمان سه نور می­درخشید یکی پیشانی بند داشت، دیگری امام بود و دیگری بسیجی و من همیشه این خواب در ذهنم هست. من همیشه آمادگی شهادت او را بعد از آن خواب داشتم .

 

آخرین دیدار

 

زمانی که امام را شناخت در راه اهداف او قدم برمی داشت و به دستوراتش عمل میکرد، او بر خود واجب می­دانست که جبهه برود.

باراول که به جبهه رفت به سلامتی برگشت زمانی که برای بار دوم می­خواست به جبهه برود، پدرش نبود و من اجازه نداشتم که او را بفرستم، گفتم تا پدرت بیاید به جبهه نرو و او هم قبول کرد، من با بسیج تماس گرفتم که اسم او را از لیست اعزامی ها خط بزنند. آنها اسم صادق را خط زده بودند. صادق خودش اسامی بچه ها را میخواند تا اعزام شوند وقتی لیست را دیده بود که اسمش راخط زده بودند، اعتراض کرده وگفته بود من می آیم و از من خواست که به او اجازه دهم که برود و او تنها پشت سر آنها خودش رفت.

آنجا فهمیدم که او دفتردار بوده و بسیجی ها را ثبت نام کرده و به ما چیزی نگفته بود، او یک روز بعد از اینکه بچه ها رفته بودند خودش رفت و ما هم پشت سر او به مشهد برای خداحافظی رفتیم. آنجا آخرین دیدار ما شد. و بعداز11سال جنازه صادق را آوردند وتشییع کردند.

 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده