قسمت دوم خاطرات شهید «غلامرضا رسولی‌پور»
مادر شهید «غلامرضا رسولی‌پور» نقل می‌کند: «چند سال منتظرش بودم. ماه رمضان خبر دادند می‌آید. فقط چند تکه استخوان بود. اشک ریختم نه برای رفتنش؛ احساس کردم غریب آمد.»

مادر! احساس کردم غریب آمدی!

به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید غلامرضا رسولی‌پور» سوم آبان ۱۳۴۶ در روستای تویه‌دروار از توابع شهرستان دامغان به دنیا آمد. پدرش حسن، کشاورز بود و مادرش زینب نام داشت. دانش‌‏آموز چهارم متوسطه بود. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. بیست و نهم تیر ۱۳۶۶ در جزیره مجنون عراق بر اثر اصابت گلوله آرپی‌جی به سر و سینه، شهید شد. پیکر وی مدت‌‏ها در منطقه بر جا ماند و هشتم بهمن ۱۳۷۵ پس از تفحص در گلزار شهدای زادگاهش به خاک سپردند.

رزمنده باید زرنگ‌تر از دشمن باشد

به امید غلامرضا برای شناسایی منطقه راه افتادیم. بین راه نشست و گفت:‌ «نمی‌آم!»

فکر کردیم شوخی می‌کند. اصرار کردیم؛ ولی مثل این‌که خیال آمدن نداشت. یکی از بچه‌ها به شوخی گفت: «باید به جای جشن پتو، جشن فانوسقه برای غلامرضا بگیریم!»

او هم جدی گفت: «شروع کنین. آماده‌ام.» خواهش کردیم همراه‌مان بیاید. ولی او کوتاه نمی‌آمد. به ما گفت: «شما این‌طور می‌خواین از اسلام و میهن دفاع کنین؟!» هاج و واج به هم نگاه کردیم. پرسیدیم: «چطور؟» 

گفت: «با من اومدین، ولی بین راه منطقه رو حتی با تپه و سنگر نشانه‌گذاری نکردین؟ رزمنده باید زرنگ‌تر از دشمن باشه و همیشه به اطراف توجه داشته باشه!»

(به نقل از حاجیان، دوست و هم‌رزم شهید)

بیشتر بخوانید: دقت در نگه‌داری از بیت‌المال

کمپوت اضافی

مسئول تدارکات، از بچه‌های روستای‌مان بود. باید سهمیه غذا را از او می‌گرفتیم. علی به شوخی بهش گفت: «هم‌ولایتی هستیم؛ موقع غذا دو تا کمپوت اضافی بده.»

غلامرضا ناراحت شد و گفت: «اون‌وقت تمام اجر و زحمات‌مون با یک اشتباه از بین می‌ره.»

(به نقل از محمدحسین لطیف‌زاده، هم‌رزم شهید)

 دندان‌های نشانی!

می‌خواست به جلسه قرآن برود. عمه‌اش گفت: «چرا بین دندونات جای خالیه؟»

از بچگی دو تا از دندان‌های ردیف جلویش از همدیگر فاصله داشت. غلامرضا گفت: «نشونیه!» بعد هم خندید و گفت: «چند سال دیگه که شهید شدم، اون‌وقت می‌تونین از روی دندونم من رو بشناسین!»

حرف خودش شد.

(به نقل از زینب پاشایی، مادر شهید)

مادر! احساس کردم غریب آمدی!

چند سال منتظرش بودم. ماه رمضان خبر دادند می‌آید. قند شکستم. خانه را تمیز کردم. برای دیدن او رفتم؛ فقط چند تکه استخوان بود. اشک ریختم نه برای رفتنش؛ احساس کردم غریب آمد. گفتم: «مادر! روزی که شنیدم مفقود شدی، خیال کردم تنها و مظلوم رفتی. ولی امروز غربت تو رو بیشتر احساس‌ می‌کنم.»

(به نقل از زینب پاشایی، مادر شهید)

 

انتهای متن/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده