سه‌شنبه, ۰۹ شهريور ۱۳۹۵ ساعت ۱۵:۳۹

 

گفتمان همسر خورشید

 

صبح زود از خواب بیدار شدم

مشغول نماز بود ... نمازش بوی خدا می داد

سجاده اش را هنوز در خانه دارم

در نمازش همه زیبائیها را می توانستم به تماشا بنشینم

این آخرین نمازش در خانه بود

هنوز تبسم نورانی اش را هنگام وداع آخر به یاد دارم

کوله پشتی اش، توشه ای گران

برای سفری سرخ و بلند در خود جای داده بود

چه آرام و روان می رفت ... سر به زیر و با وقار

مثل بهار سبز و با نشاط، معطر و منوّر

آری او رفت

و تمام مرا، با خود برد

خیلی جاری بود، مثل آب

آمدنش هم تعریفی از رفتن بود

آنروز وقتی رفت، می دانستم دیگر نمی آید

او را همواره رفتنی می دیدم

همواره غرق سکوت بود و مست ملکوت

اصلاً مال اینجا نبود

مثل کبوتری بود که دیگر قفس چاره اش را نمی کند

مرغ باغ ملکوت را با عرصه خاک چکار؟

با ما بود، مهربان و متواضع

رئوف و عطوف، اما بی ما بود

جای دیگری بود ...

هفته ها از رفتنش می گذشت ... و هر لحظه

انتظار شنیدن پیام سرخ وصالش را می کشیدم

و سرانجام، شبی سروش

از عالم معنا رؤیایم جلوس کرد

و زیباترین عبادت را

و سرخترین شهادت را

و سبزترین سعادت را

در منظر دیده گانم به تصویر بکشد

از خواب برخواستم عین رَجا

و با نوای استرجا، مهیای لِقا شدم

او را می آورند، ...

و برای این بالا بلای بلند بالا

تابوتی از سر و کَنده

و بر دوش می کشیدند

انگار تن ستاره بر دوش یارانش بود

بوی عطر حضور سرخش

همه جا را عطرآگین کرده بود

بوی گل وجودش باغ لقا را برداشته بود

خدایش گل کاشته بود ... آری

و من در منظر سرخ شهادت او را سبز و بهاری می یافتم

تابوتش را آوردند

و پرده از رخ این ماه سیمای سپهر عشق برداشتند

حال، وداعی دیگر بود و من بودم و او

نجوای من در عزای او، سکوت او در نوای من

من بودم و او بود و سفر بود و گذر

گهر بود و ظهر....

مثل دریا آبی و روان بود

مثل گل، سرخ و معطر بود

مثل ماه روشن و منوّر بود

آرام خفته بود، خفته ای بیدار، و مست دیدار دلدار

با خودم گفتم آیا هنگام شکوائیه است

یا وقت نوحه و عزا و باریدن اشک

مگر نه اینکه او از زندان رها شده است

رهائی از حبس را، موجبات شادمانی است

یا گاهِ حیرانی و نگرانی؟

در سکوت با او نجوا کردم

دیگر او را با خود و برای خود نمی خواستم

بلکه خود را با او و برای او، آرزو داشتم

هیچ وقت مثل آن لحظات با او زندگی نکرده بودم

خفته بود اما بیدار، حقیقت محضی تماشایی

نمی دانم سرو را آرمیده دیده اید و یا کوه را خفته؟

اما من دیدم ... من همسر آن سروِ بلند بالایم

من همسر کوهم ... همسر دریایم

بعد از او خود را یافتم

و دانستم، عرصه خاک را باید گذاشت و گذشت

ارزشهایش را در خود متجلی دیدم

و رفته رفته به تجلیّات عارفانه اش رسیدم

چه بزرگ بود و سترگ

و من نظاره گر رفتن او شدم

او را تماماً خود پنداشتم

و بذر نورانیِ آرزوهایش را در مزرع وجودم کاشتم

او رفت با مرگ، اما مرا اِحیا کرد

نطق بسته ام را وا کرد و مرا گویا کرد

و غُنچه وجودم را شکوفا کرد

و پیامش را در سطرهای سبز وصیتش

در دفتر حیات، جاری کرد

و حیات مرا بهاری کرد

او مُرد تا زنده تر شود ...

مرگی این چنین سرخ و هدفمند، ارجمندش نمود

مفهوم سعادت را دانستم

و اینکه یک انسان آنقدر صعود می کند

تا نظاره گر وجه الله می شود

و پروردگارش خود خونبها می گردد ...

او خورشید بودو من همسر خورشیدم

گرم و رسا می تابم

ازرشهایش را در باغ سبز حیات

در محضر آموزگار مکتب عشق

رفتن را و ماندن را آموختم

و چه توشه ی گرانی بر خویش اندوختم...

اگر چه در فراقش سوختم

و دل و جان افروختم

اما عاشقانه پیامش را، دیده دوختم

انسان بودن را، خدائی بودن را

ارزشمند و هدفمند بودن را

و لقا را، بقا را ... آری

                          روحش شاد و یادش گرامی و مانا..

 

منبع: ترابی پور، محمودرضا: شهید و عبادت، تهران، انتشارات: گفتمان اخلاق، 1381

 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده