خاطراتی از سردار شهید مشهدی عبادی
عملیاتى در پیش بود. عملیات مسلم‏بن عقیل. شب آخر بود. وصیت‏نامه‏ها نوشته مى‏شد. هر كس وصیت‏نامه خود را به كسى مى‏سپرد. گردان شهید مدنى آماده عملیات بود و مشدى‏عباد فرمانده یكى از گروه‏هان‏هاى این گردان بود. اصغر قصاب بود و مشدى عباد و یكى دیگر از برادران. مشدى عباد در خودش نمى‏گنجید.

عملیاتى در پیش بود. عملیات مسلم‏بن عقیل. شب آخر بود. وصیت‏نامه‏ها نوشته مى‏شد. هر كس وصیت‏نامه خود را به كسى مى‏سپرد. گردان شهید مدنى آماده عملیات بود و مشدى‏عباد فرمانده یكى از گروه‏هان‏هاى این گردان بود. اصغر قصاب بود و مشدى عباد و یكى دیگر از برادران. مشدى عباد در خودش نمى‏گنجید. گونه‏هایش گل انداخته بود. آمده بود سراغِ من. آدم با دیدنش یاد عاشورا مى‏افتاد. شنیده بودم كه هر چه لحظات سرخ عاشورا نزدیك‏تر مى‏شد، برخى از اصحاب امام شكفته‏تر مى‏شدند. مزاح مى‏كردند و مى‏خندیدند. اكنون مشدى عباد را مى‏دیدم. بعد از شیرین‏گویى‏هاى خاص خودش دست در جیب كرد و كاغذى بیرون آورد. وصیت‏نامه‏اش بود.
-
دعا كنید ما هم شهید شویم!...
همچنان با چهره‏اى خندان از من خداحافظى كرد و همراه با گردان خط شكن شهید مدنى عازم عملیات شد...
در اورژانس صحرایى بودیم. ابتدا تمام زخمى‏ها را از خط به اورژانس مى‏آوردند و مداواى اولیه انجام مى‏شد. دم اورژانس بودم كه آمبولانسى از راه رسید. نمى‏دانم چه شده بود كه همه دور آمبولانس حلقه زدند.
-
مشدى عباد را آوردند...
جمله‏اى بود كه در چند لحظه از همه شنیدم. نزدیك‏تر شدم مشدى عباد داشت مى‏خندید. انگار هول شده باشم: )چه شده است مشدى عباد؟(
-
چیزى نیست، صدام مرا گاز گرفته!
این اوّلین بار نبود كه مشدى عباد زخمى مى‏شد.اول بار در سال 1356 زخمى شد. در آن زمان 17 سال بیشتر نداشت. روبروى كلانترى 6 تبریز، توسط مأموران رژیم ستمشاهى زخمى شد و مدتى بسترى گردید. از همین واقعه مى‏توان دانست كه مشدى عباد در انقلاب چه كرد. آشوب‏هاى كردستان كه آغاز شد، به كردستان رفت. در كردستان لذت جهاد را دریافت و از آن پس هرگز در پشت جبهه نماند. عازم غرب شد، در عملیات محدود تنگ حاجیان شركت كرد و از ناحیه دست زخمى شد. به سوسنگرد رفت و عاشقانه جنگید. در عملیات شركت حصر آبادان همدوش سرداران بزرگ عاشورا نبرد را به سر رساند. و آبادان از محاصره نجات یافت و یك به یك عملیات‏ها را پى گرفت: فتح‏المبین، بیت‏المقدس، مسلم‏بن عقیل، والفجر مقدماتى، والفجر چهار، رمضان و ...
در فتح‏المبین وقتى عازم عملیات بود، با همان چهره خندان، پیش بچه‏ها دعا مى‏كرد: خدایا ما هم آرزوى شهادت داریم!...
در مسلم‏بن عقیل مقاومتش در مقابل پاتك‏هاى سنگین دشمن حیرت فرماندهان را برانگیخت و از آن پس همه او را به عنوان یك فرمانده جسور و دشمن شكن مى‏شناختند. شاید كمتر كسى باور مى‏كرد كه این فرمانده خندان كه شیرین‏گویى‏هایش نقل محفل رزمنده‏هاست، آنچنان پرصلابت و مقاوم باشد.
مشدى عباد چنین بود. پیوسته با سیمایى شكفته‏تر از گل با همه روبرو مى‏شد. هیچكس از اندوه او خبر نداشت. مؤمن، شادى‏اش در سیمایش است و اندوهش در قلبش. هیچكس از اندوه او خبر نداشت. به راستى در نیمه‏شب‏هاى نماز شب، اشك‏هایى كه سیماى خندان او را خیس مى‏كرد، از كدامین اندوه سرچشمه مى‏گرفت؟ ما چه مى‏دانیم؟ ما، خاكیان گرفتار...
در والفجر چهار كه به دستور سردار عاشورائیان آقا مهدى باكرى معاونت فرماندهى گردان امام حسین را برعهده داشت پس از شش روز نبرد بى‏امان به شدت زخمى شد... مشدى عباد چنین بود. پیوسته زخم مى‏خورد، با اینحال دوباره به میدان كارزار برمى‏گشت. گویى پیوسته در انتظار زخم آخر بود، زخم سفر...
اكنون محمدباقر مشهدى عبادى رفته است. چندین روز از عملیات خیبر مى‏گذرد. آیا شهید شده است؟ اگر شهید شده است پس جنازه‏اش كجاست؟...
خدایا! تو مى‏دانى از زمانى كه نامت با قلبم گره خورده است، در تمام لحظه‏ها فقط نام تو را بر زبان آورده‏ام و در تمام خطرات فقط تو با ما بودى. در شب‏هاى تاریك سنگر مونس ما بودى.
پروردگارا! براى آنچه كه انجام داده‏ام اجرى نمى‏خواهم و به خاطر كارهایى كه كرده‏ام فخر نمى‏فروشم، زیرا آنچه را كه انجام دادم، تو میسّر گردانیدى... خدایا! بى‏چیزم! چه خوش است دست از جان شستن و از اسارت آزاد شدن، بى‏هراس علیه ستمگران جنگیدن، پرچم حق را در صحنه خطر برافراشتن، به همه باطل‏ها و طاغوت‏ها نه گفتن، با مسرّت و شادى به استقبال شهادت رفتن. خوشتر است از همه چیز بریدن و به خدا پیوستن. اى كاش وقتى شهید شدم، جسم مرا پیدا نكنند.
اگر شهید شده است؟... كسى چه مى‏داند. چیزى نمى‏دانم. همین قدر مى‏دانم كه از شروع عملیات خیبر تاكنون بى‏امان با گردانش جنگیده است. گردان امام حسین بود كه خط دشمن را شكست. چندین روز است كه دشمن به طور وحشتناكى روى جزیره مجنون آتش مى‏ریزد. طورى كه انگار مى‏خواهند هر طورى شده، خود جزیره را از بین ببرند...
مشدى عباد در زیر باران گلوله و تركش، در لابلاى انفجارهاى گوشخراش لحظه‏اى آرام و قرار ندارد. به بچه‏هاى گردان روحیه مى‏دهد: تا آخرین نفر باید مقاومت كنیم.
گردان امام حسین به محاصره درآمده است. دشمن سنگین‏ترین پاتك‏هاى خود را ترتیب داده است. امام پیام داده است: (جزایر باید حفظ شود) مشدى عباد، سودایى است. دیگر آتش و انفجار نمى‏شناسد. سبك‏تر از نسیم سنگر به سنگر مى‏گردد...
شهید شده است؟ نمى‏دانم! نه، مى‏دانم.
در یكى از عملیات‏ها دوش به دوش رزمنده‏اى با دشمن مى‏جنگیدیم. رزمنده همراهم بى‏امان تیراندازى مى‏كرد. تاریكى شب كوه‏هاى تنگ حاجیان را دربرگرفته بود. شب چنان تاریك بود كه چهره رزمنده همراهم را نمى‏توانستم ببینم. همچنانكه تیراندازى مى‏كردم، احساس كردم تیر مستقیم با صداى مهیب خود از بغل گوشم رد شد. به تیراندازى ادامه دادم. پس از لحظاتى متوجه شدم كه رزمنده همراهم به طور پراكنده تیراندازى مى‏كند، گاهى به راست، گاهى به چپ و گاهى به بالا. تعجب كردم. دست به سویش بردم: برادر! چرا اینطورى تیراندازى مى‏كنى؟ تا به او دست زدم، مشاهده كردم كه همان تیر مستقیم، سرش را برده است و جنازه بى‏سر هنوز دارد تیراندازى مى‏كند. مشدى عباد چگونه شهید شده است؟ گردان امام حسین در محاصره است. مشدى عباد سبكتر از نسیم سنگر به سنگر مى‏دود، مى‏جنگد، بچه‏هاى گردان را به پایدارى مى‏خواند. جزیره مجنون قدم به قدم شكافته مى‏شود: توپ، خمپاره، بمب... چهار روز از شروع عملیات خیبر مى‏گذرد، مشدى عباد لحظه‏اى پلك بر هم ننهاده است. مى‏جنگد. گردان امام حسین در محاصره است. عاشوراست... امام حسین، عباس را روانه فرات مى‏كند. آب و عطش و آتش. دست عباس از شانه مى‏افتد: به خدا سوگند از حمایت دین خود دست بر نخواهم داشت.
دست مشدى عباد با تیر مستقیم قطع شده است. مى‏جنگد، حلقه محاصره تنگ‏تر مى‏شود. روز هفتم اسفند ماه هزار و سیصد و شصت و دو! روز عاشوراى گردان امام حسین ...
دست مشدى عباد قطع شده است. ایستاده است. مى‏جنگد. بچه‏هاى باقیمانده گردان، با دیدن وضع مشدى عباد، شیرتر از شیر شده‏اند. مشدى عباد آخرین پیامش را با بى‏سیم به آقا مهدى، فرمانده لشكر مى‏رساند: سلام ما را به امام برسانید. بگویید كه مشدى عباد و نیروهایش تا آخرین قطره خون حسین‏وار جنگیدند و حسین‏وار شهید شدند.
تركش و تیغ مى‏بارد. مى‏گویند مشدى عباد تركش خورده است. شهید شده است. اگر شهید شده است جنازه‏اش كو؟
اى كاش وقتى شهید شدم، جسم مرا پیدا نكنند. خودش اینطور مى‏گفت. باز هم دغدغه‏اى در دل دارم. نكند شهید نشده باشد... مى‏روم سراغ آقا مهدى، فرمانده لشكر...
دوباره بعد از سال‏ها عطر آسمانى شهادت كوچه‏هاى شهر را از هوش مى‏برد.
آدم‏هاى شهر دوباره حس مى‏كنند كه جنگى بوده است و جنون و جراحتى. هشت سال است كه طبل جنگ خاموش شده است و هنوز خون لاله‏ها در جوش و خروش است.
شهدا را آورده‏اند، شهداى گمشده را. مشدى عباد را هم آورده‏اند... گردان امام حسین در محاصره است. واپسین بچه‏هاى گردان در خاك و خون مى‏غلتند. مى‏گویند مشدى عباد هم تركش خورده است. شهید شده است. مى‏روم سراغ آقا مهدى. هر چه باشد آقا مهدى بهتر مى‏داند چه شده است. بغض گلویم را گرفته است. از نحوه شهادت یا اسارت برادرم سؤال مى‏كنم. آقا مهدى با صدایى محكم و محزون مى‏گوید: بنده باور نمى‏كنم كه بتوانند مشدى عباد را اسیر كنند. او مرد رزم و جهاد بود. مطمئنم كه تا آخرین لحظه مبارزه كرده و به شهادت رسیده است.

منبع : مرکز اسناد ایثارگران بنیاد شهید و امور ایثارگران آذربایجان شرقی
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده