یاد یاران
دوشنبه, ۱۸ مرداد ۱۳۹۵ ساعت ۰۰:۵۷
وقتي يوسف و دو همسنگرش از نيت نيروهاي ضدانقلاب باخبر شده وفهميدند که اونا مي خوان اين سه نفر رو به عراقي ها بفروشن، از غفلت اونا استفاده کرده و اقدام به فرار کردن. اما اونا يوسف و يکي از همسنگرانش را ناجوانمردانه به رگبار بسته و به شهادت رساندند. يکي از آن ها با تني مجروح فرار کرده و قاصد شهادت اونا شد.
نام پدر: ذکریا

تاریخ تولد: ١٣٣٦/٠٥/١٧

محل تولد: تفرش

نام عملیات: پدافندی

تاریخ شهادت:

محل دفن: گمنام               

محل شهادت: بانه کردستان

اقشار: آموزش و پرورش

«سبحان ربي الاعلي و بحمده... الله اکبر... الحمدلله، اشهد ان لا اله الا الله وحده لا شريک له و اشهد ان محمداً عبده و رسوله ... اللهم صل علي محمدٍ و آل محمد... السلام عليک ايّها النبي و رحمه الله و برکاته، السلام علينا و علي عبادالله الصالحين،....»
... اوايل مردادماه1336 توي يک دشت سبز، پاي يک تپه ي قشنگ  ميون رقص گندم ها، آواز گنجشک ها و نسيم تابستوني که دلش مي خواست با گندم ها برقصه، همه را به سکوت دعوت مي کرد. آسمون هم که انگار لبخند رو لبش بود، داشت به نجواي زکريا گوش مي داد و از ديدن طبيعت لذت مي برد.
صداي «آهاي زکريا» از دور به گوش مي رسيد؛ صداي مشت حسين بود؛ زکريا حدس زد که اين مرد صاف و صادق و صميمي مي خواد چي بگه. زکريا انگار خبري را که مشت حسين داشت براش مي آورد، از خدا گرفته بود؛ اما براي اينکه دل اون رو نشکنه، چيزي نگفت؛ چشماش رو بست تا خوب رقصيدن گندم ها رو ببينه و صداي باد و گرماي خورشيد را درک کنه؛ انگار همه ي دنيا زير پاي اون بود. ياکريم روي درخت هم اون ها را نگاه مي کرد. مشت حسين با صداي بلند «آهاي زکريا» و نفس نفس زنان سر رسيد و گفت: «مردحسابي اين جا چکار مي کني؟ تو الآن بايد تو خونه باشي. آخه خدا بهت يه پسر داده. يا الله مژده گوني بده.»
زکريا تو دلش گفت: «خدا شکرت... پس بالاخره يوسف من به دنيا اومد؟» چشماش رو که باز کرد ديد مشت حسين داره مي خنده. با شنيدن اين خبر مثل اين که گندم ها هم خوشحال بودند. يوسف وارد خانواده ي صميمي زکريا شد و موجب گرمي کانون آن گرديد.
حالا ديگه زکريا به يوسف انس گرفته بود و با ديدن اون خيلي خوشحال مي شد.  کم کم اونقدر دلبسته اش شد که نمي تونست خيلي ازش دور باشه. يوسف بزرگ و بزرگ تر مي-شد و بابا دلبسته و دلبسته تر. حالا موقع مدرسه رفتن اونه و بايد بره درس بخونه. با رفتن به مدرسه يوسف دنياي تازه اي را پيدا کرد و خيلي زود با معلم مهربونشون دوست شد و گهگاه براي اون شام و ناهار مي برد.
اهل ده هم يوسف را دوست داشتند؛ اون تو کارها به پيرمردها و ازکارافتاده ها کمک مي کرد. آخه خيلي دلسوز بود... ابتدايي رو که تو زرچين تموم کرد، رفت تهرون تا درس بخونه دلش نمي اومد زرچين را با باغ هاي زيبا و نسيم تابستون و ستاره هاي آسمونش که مثل اکليل روي دامن دخترونه ريخته بودند، رها کنه، اون حاضر نبود اين زيبايي ها رو با هيچ چيز عوض کنه. اونجا بهش سخت مي گذشت؛ اما با تلاش درسش را مي خوند... سيکلش را که گرفت، براي کمک به پدر دوباره به زرچين برگشت. اينکه دوباره مي تونست اون همه مناظر زيبا رو ببينه، خيلي خوشحالش مي کرد.روزها همين طور مي گذشت و يوسف بزرگ تر مي شد. حالا ديگه يه جوون غيرتمند و برومند شده بود. يه روز سرسفره مادرش به شوخي گفت:    مي خوام برا يوسف زن بگيرم. يوسف هم که خجالت مي کشيد، فقط صورتش قرمز شد و هيچي نگفت. اما بدش نمي اومد مادرش دختر همسايه شون رو بهش پيشنهاد کنه، آخه يوسف خيلي از متانت و اخلاق اون شنيده بود و به همين دليل هم بود که خيلي نگذشت که موضوع را به خانواده گفت و راهي خواستگاري شدند و بعد از چند جلسه رفت و آمد اين ازدواج شکل گرفت و دوران جديدي در زندگي يوسف آغاز گرديد.
حالا ديگه تو کاراش جديت بيشتري داشت، براي کسب معاش مدتي به کاشي کاري و سنگ کاري روآورد؛ اما علاقه ي شديدش براي خدمت به مردم و فرهنگ کشور، اونو به سمت ديگه اي کشيد و در سال1356 به خدمت آموزش و پرورش دراومد و شد باباي مدرسه ي روستاي زرچين و حالا اين بچه هاي زرچين بودند که اونو خيلي دوست داشتن و اون هم با جون و دل کار مي کرد تا بچه ها بدون دغدغه درس بخونن.
کم کم با تولد پسرش و بعد از 2سال دخترش، کانون خانواده ي اونا گرم و لذت بخش شد و عشقش به اين کانون بيشتر و بيشتر مي شد. هرچند حقوق زيادي نمي گرفت، اما   زندگي اش با عشق مي گذشت. گهگاه دور از چشم ديگران به پيرزن، پيرمردهاي زرچين کمک مي کرد و نمي گذاشت تنگي بکشند. بعضي وقت ها که به ياد امام حسين(ع) مي افتاد زير آسمون   پرستاره ي زرچين قدم مي زد و اشک مي ريخت. چند وقتي مي شد که جنگ شروع شده بود و دشمن به خاک وطن عزيزش حمله کرده بود و ايمان و عشق او به وطنش، اونا به دفاع از کشور اسلاميش دعوت مي کرد و اين موضوع فکرش را مشغول کرده بود. اولش وقتي موضوع را با همسرش در ميون گذاشت، اشک  تو چشم هاي اون جمع شد و مخالفت کرد، اما با ديدن اشتياق يوسف با خودش گفت: اون که به راه بد نمي خواد بره. پس رضايت داد و موقع خداحافظي تا مي تونست گريه کرد...
... آسمون جبهه ي کردستان  هم مثل آسمون زرچين صاف و صادق و بي ريا بود. اونجا هم ستاره هاش مثل اکليل هايي بودند روي دامن دخترونه. و اين صافي، صداقت و مهربوني   بچه هاي جبهه را نشون مي داد. اونا با هم خيلي صميمي بودند. شب هاي بانه جون مي داد براي اينکه زير آسمون قدم بزنه و با خدا راز و نياز کنه. اين راز و نيازکردن ها و قدم زدن ها حال ديگه اي بهش مي داد و گاهي خيلي دلتنگ مي شد. حالا ديگه بجز مسئوليت هاي هميشگي، مسئوليت دفاع از وطن هم داشت و عاشقانه با دشمنانش مي جنگيد. اين روزها مردم غيرتمند ايرون از پير و جوون براي دفاع از وطن عزيزشون و براي حفظ دين و مذهبشون از جون و دل مايه گذاشته بودند. يوسف شاهد فداکاري ها و ايثارگري هاي خيلي از اين عزيزان بود. خيلي از هم وطناي عزيزش جلو چشماش پرپر مي شدند و حال و هواي جبهه خون رو تو رگاش به جوش آورده بود. اين آخري ها حال عجيبي داشت خيلي تو خودش بود. شايد دلش براي همسر و  بچه هاش تنگ شده بود يا شايد هواي بچه هاي مدرسه را کرده بود، آخه خردادماه بود و موقع امتحان هاي اونا. شايد... نه... يه چيز ديگه تو دل يوسف بود. يه چيزي بالاتر از همه ي اين حرف ها. شايد مي خواست کسي رو ببينه که خيلي بزرگ تر از اين هاست و مدت ها منتظر ديدنش بوده، شايد...
شب نهم خرداد سال1363 بود. بچه هاي گردان داخل مقري که بالاي تپه اي قرار داشت مستقر شده بودند. نيروهاي ضد انقلاب در اطراف تپه پراکنده بودند؛ بطوريکه هر کس       مي خواست از مقر خارج بشه حتماً بايد اسلحه با خودش مي برد. پايين تپه چشمه اي بود که آب بچه ها رو تأمين مي کرد. توي اون هواي گرم و تو اون گرماي آتش و رگبار هر چند ساعت يکبار يکي از بچه هاي گروه نوبتي براي آوردن آب به چشمه مي رفتند. اون شب نوبت يوسف بود. يوسف از اينکه مي تونست دوباره زير آسمون قدم بزنه و با خدا راز و نياز کنه، خوشحال بود، قمقمه ها رو برداشت و راهي شد. اونقدر عجله کرد که يادش رفت اسلحه با خودش ببره. غرق در فکر و مناجات بود. همين طور که تو سياهي شب پيش مي رفت، دلش گواهي درست بودن راه را مي داد و راه را برايش روشن مي کرد. عشق سقايي رزمندگاني که چشم اميد به او داشتند باعث دلگرميش مي شد و اون را با چشمي اشکبار به پيش مي برد تا به چشمه رسيد. اول وضو گرفت و جوراب هاشو شست. قمقمه هاي خالي که مثل صاحباشون صاف و بي ريا و خالي از هرگونه کبر و غرور بودند، بي صبرانه آب رو صدا مي زدند. اونا رو تو آب فرو کرد و محو ناله شون شد. اونقدر محو که اصلاً متوجه اطراف نبود. يه دفعه شقيقه هاي يوسف لوله ي تفنگ رو احساس کردند. دو نفر از پشت سر به او نزديک شده بودند و از اون خواستند تا دستاش رو بالا ببره و تسليم بشه. بغض و کينه ي عجيبي يوسف را فراگرفته بود و درخواست اون دوتا از خدا بي خبر که مدام ازش مي خواستند به امام اهانت کنه، اين کينه را شديدتر مي کرد. دستا و چشماي يوسف رو بستن و اون رو با خودشون رو باز کردن دو نفر ديگه از وتاش رو ديد که اونا رو روزاي قبل اسير کرده بودن.
وقتي يوسف و دو همسنگرش از نيت نيروهاي ضدانقلاب باخبر شده وفهميدند که اونا مي خوان اين سه نفر رو به عراقي ها بفروشن، از غفلت اونا استفاده کرده و اقدام به فرار کردن. اما اونا يوسف و يکي از همسنگرانش را ناجوانمردانه به رگبار بسته و به شهادت رساندند. يکي از آن ها با تني مجروح فرار کرده و قاصد شهادت اونا شد.
باد هم چنان آرام آرام مي وزيد و صدايش با لغزش گندم ها و نگاه ياکريم گره خورده بود. نسيم ريش هاي سفيد زکريا را نوازش مي کردند. شخصي از دور به نظر مي رسيد که به سمت او مي اومد، زکريا نگران شده بود، دلش هزار راه مي رفت. اون کي مي تونست باشه، نکنه اومده خبري رو بهش بده، زکريا متوجه ي همه چيز شد. گويا دوباره اون خبر را از خدا گرفته بود. رقص گندم هاي زرد دنيا رو براش يه جور ديگه جلوه مي داد، رو زمين نشست، سرش گيج   مي رفت، پيشونيشا گذاشت رو زمين و وقتي اون فرد نزديک شد و سلام داد، زکريا سرش را بلند کرد، از حالات چهره اش مي تونست حرفاشو بخونه. آروم زمزمه کرد: السلام عليکم و رحمه الله و برکاته.
بچه هاي يوسف اون طرف تر داشتند تو گندما بازي مي کردند و دنبال هم مي دويدند... اونا خبر نداشتند که اين آقا براشون چي پيغام آورده...
حالا 22سال گذشته و فرزندانش بزرگ شدند و در حال خدمت به نظام جمهوري اسلامي هستند. شب هاي جمعه که مي شه به زرچين مي آيند تا تجديد ديداري با روح پدرشون يوسف داشته باشند که ديگه بعد از اون روز ديگه نديدنش.
 

منبع : پله های آسمانی


برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده