قسمت نخست خاطرات شهید «محمد اشتری»
پدر شهید «محمد اشتری» نقل میکند: «به نظرم پتوی محمد نورانی شده بود. با احتیاط پتو را کنار زدم. محمد که غافلگیر شده بود، سریع چراغ قوه را خاموش کرد. بلند شد و با خجالت در رختخواب نشست. با بغض گفتم: محمد! بابا، توی دعاهات ما رو هم فراموش نکن.»
کد خبر: ۵۴۷۹۲۹ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۱۱/۰۹
مادر شهید «علیرضا نهروانحیدرآبادی» نقل میکند: «یازده سال چشم انتظاری، جانم را به لبم رسانده بود. نمیدانستم زنده است یا نه. خانمی که نمیشناختمش، سه تا قبر را نشانم داد و با اشاره گفت: پسرت اونجاست!»
کد خبر: ۵۴۷۸۴۲ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۱۱/۰۸
پدر شهید «علی بایگانی » نقل میکند: «یک روز گفتم: پسرم! چرا تو خیابون اینقدر سرت رو پایین میگیری، اگه کسی از روبرو بیاد و آشنا باشه متوجهاش نمیشی. گفت: پدرجان! ممکنه یک نامحرم از روبرو بیاد، اون وقت چشمم به او میخوره.»
کد خبر: ۵۴۷۶۸۹ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۱۱/۰۴
قسمت سوم خاطرات شهید «محمود اکبری»
پدر شهید «محمود اکبری» نقل میکند: «نماز که میخوندم با این که خیلی کوچک بود، میایستاد و یک مهر میگذاشت و ادای من رو درمیآورد! مادر میگفت: کنار من دست و پا و صورتش رو میشست؛ مثلاً وضو میگرفت!»
کد خبر: ۵۴۷۶۳۵ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۱۱/۰۳
قسمت دوم خاطرات شهید «حسین باقریان»
برادر شهید «حسین باقریان» نقل میکند: «روی شهدا را یکییکی پس میکردند؛ چه آرام و با شکوه خوابیده بودند. همه آشنا بودند و من قلبم داشت از جا کنده میشد. نفسم به شماره افتاده بود تا وقتی چشمم به سروصورت حسین افتاد، گفتم: حاجی این حسین است! حسین ما! برادرم! حاجی برادرم چرا خانه نیامده؟! چرا اینجا خوابیده؟!»
کد خبر: ۵۴۷۵۹۴ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۱۱/۰۳
قسمت نخست خاطرات شهید «حسین باقریان»
برادر شهید «حسین باقریان» نقل میکند: «بهمن ۵۷ حسین هم با جمعیت همصدا و همراه بود که متوجه یکی از بچهها شد که سرش شکسته و خون همۀ صورتش را رنگین کرده بود. گفت: چی شده هم شهری؟ تیر خوردی؟ گفت: نه نامردها باتوم به سرم زدند! ...»
کد خبر: ۵۴۷۵۷۹ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۱۱/۰۲
قسمت دوم خاطرات شهید «محمود اکبری»
پدر شهید «محمود اکبری» میگوید: «هر روز صبح دستم رو روی صورتِ توی قابش میکشم و میگم: خدا بیامرزدت! خودت خوب بودی، اخلاقت خوب بود، رفتارت خوب بود، جای خوبی هم رفتی! روحت شاد باشه باباجان! روحت شاد!»
کد خبر: ۵۴۷۵۱۴ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۱۱/۰۲
قسمت نخست خاطرات شهید «محمود اکبری»
مادر شهید «محمود اکبری» نقل میکند: «گفتم: چرا دفترچه گرفتی؟ هنوز که وقت خدمتت نشده! گفت: چه فرقی داره؟ کار انجام دادنی را باید انجام داد. گفتم: اگه بفرستنت جبهه چی؟ گفت: توکل به خدا. خدا بخواد، شیشه رو کنار سنگ نگه میداره!»»
کد خبر: ۵۴۷۴۵۰ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۱۱/۰۱
قسمت دوم خاطرات شهید «سید احمد شجاعیامرئی»
برادر شهید «سید احمد شجاعیامرئی» نقل میکند: «به پدر گفتم: سید احمد شهید شده. گفت: من داغ دو فرزند دیدم، اما این یکی که در راه خدا رفته تحملش برایم آسانتره.»
کد خبر: ۵۴۷۱۸۵ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۱۰/۲۷
قسمت نخست خاطرات شهید «سید احمد شجاعیامرئی»
همسر برادر شهید «سید احمد شجاعیامرئی» نقل میکند: «همسرم میگفت: احساس میکنم دیگه برنمیگرده! این دفعه همه رو نصیحت میکرد. به ما میگفت: راه راست رو پیش بگیرین، چون تازه زندگیتون رو شروع کردین، مواظب باشین پاتون نلغزه!»
کد خبر: ۵۴۷۱۷۸ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۱۰/۲۶
برادر شهید «علیرضا مبارکی» نقل میکند: «خاطراتش را با آبوتاب تعریف میکرد و میگفت: باید خودتون بیاین که جبهه بهشته! آنقدر گفت که همهمان را هوایی کرد؛ حتی خواهرم. بعد از شهادتش ثبت نام کردیم.»
کد خبر: ۵۴۶۷۹۴ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۱۰/۱۹
یکی از اعضای خانواده شهید «رمضان یداللهی» نقل میکند: «برای مخالفین انقلاب جلسه میگذاشت و آنها را راهنمایی میکرد و از رژیم و کارهایش انتقاد میکرد. گفتم: این همه زحمت میکشی مگه اونها حالیشونه؟ گفت: حتی اگه توی این جمع یک نفر هم به راه راست هدایت بشه برای ما کافیه. باید راه رو نشونشون داد.»
کد خبر: ۵۴۶۷۳۵ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۱۰/۱۸
قسمت دوم خاطرات شهید «حمید مظاهری»
فرمانده شهید «حمید مظاهری» نقل میکند: «معلوم نبود که چند روز دیگر عملیات خواهد شد. فقط میدانستیم که خیلی طول نخواهد کشید. همه اعلان آمادگی کردند و رفتند دنبال کارشان. حمید مظاهری و بعضی بچههای دیگر آن شب سر و دستشان را حنا گذاشته بودند.»
کد خبر: ۵۴۶۱۵۴ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۱۰/۱۰
مراسم آیین رونمایی از کتاب «آخرین عکس» روایت زندگی و خاطرات شهید «علی مزارعی» در شهرستان دشتی برگزار شد.
کد خبر: ۵۴۶۱۰۵ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۱۰/۰۸
قسمت نخست خاطرات شهید «حمید مظاهری»
مادر شهید «حمید مظاهری» نقل میکند: «همان اول که آمدند خبر شهادت را بدهند، گفتم: ببینین! من بچهام رو نفرستادم که برگرده. میدونستم که شهید میشه و فرستادمش، حالا واقعیت رو برام بگین!»
کد خبر: ۵۴۵۸۱۱ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۱۰/۰۴
قسمت دوم خاطرات شهید «عباس داودی»
شهید «عباس داودی» نقل میکند: «گفت: حتماً لایق نیستیم. صحنه دیشب جلوی چشمانم نقش بست. توی همین فکرها بودم که جمله آخرش توی گوشم پیچید: باید زودتر خودم رو بسازم تا زودتر به خدا برسم.»
کد خبر: ۵۴۵۵۴۶ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۹/۲۹
برادر شهید «علیرضا نیکو» قل میکند: «میدیدم زیر لب زمزمه میکند. یک روز از او پرسیدم: داداش چی زیر لب میگی؟ خندید و از جواب دادن به سؤالم طفره رفت، تا این که فهمیدم علیرضا زیر لب ذکر میگوید و دعاهایی که حفظ کرده میخواند.»
کد خبر: ۵۴۵۴۸۷ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۹/۲۸
برادر شهید «علیمحمد حلوایی» نقل میکند: «قبل از انقلاب، سربازها از پادگانها فرار میکردند. میگفت: من اسلام رو در خطر دیدم و فرار کردم. ولی بعد از انقلاب به پادگان برگشت و به خدمتش ادامه داد.»
کد خبر: ۵۴۵۴۲۰ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۹/۲۷
برادر شهید «محمد پهلوان» نقل میکند: «محمد گفت: داداش یکی از منافقین رو شناسایی کردیم. تا اینجا هم تعقیبش کردیم. دستی بر شانهاش زدم و گفتم: «دلاور! کار اصلی همین بود؛ خیالتون راحت، تا ریشه این منافقها رو خشک نکنیم، دستبردار نیستیم.»
کد خبر: ۵۴۵۳۹۹ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۹/۲۷
قسمت دوم خاطرات شهید «عبدالله کاتبی»
پسرعمه شهید «عبدالله کاتبی» نقل میکند: «کمی که بدون عصا رفت ایستاد و به دیوار تکیه داد. گفت: «بیا جبهه اونجا راه صدساله رو یک شبه میری. اگه شهید بشی اون دنیا هم راحت راحتى.»
کد خبر: ۵۴۵۳۱۸ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۹/۲۸