حاج قاسم، مالک اشتر رهبرمان بود
«حاج محمد جمالی میلانی» متولد سوم اردیبهشت ۱۳۴۳، در شهر تبریز است. او در خانواده مذهبی و انقلابی به دنیا آمد. پدرش حسین نام داشت. امیرحسین و امیرحسن نام پسران اوست. بازنشسته دانشگاه علوم پزشکی تبریز است. نوید شاهد آذربایجان شرقی، بمناسبت پنجمین سالگرد شهادت سردار دلها گفتگویی با این جانباز سرافراز ۵۰ درصد داشته است که تقدیم حضور علاقهمندان میشود.
حاج قاسم، مالک اشتر رهبرمان بود
همیشه شاهد ولایت پذیری سرداران بزرگ در تاریخ بودهایم. به عنوان مثال مالک اشتر در یکی از جنگهای خود در چند قدمی پیروزی به دستور مولیمتقیان برگشت. حتی خود مالک به این امر اقرار کرده بود که در دوقدمی پیروزی بودم اما به فرمایش علی (ع) برگشتم. حاج قاسم هم به نوعی مالک اشتر رهبر گرامیمان بود و هر امری را به دستور و صلاحدید ایشان انجام میداد. پس اگر حاج قاسم امروز هم بود، تا جایی که حکم و اجازه رهبری وجود داشت در جبهه مقاومت حضور پیدا میکرد.
همه کارهای سردار از روی برنامه بود
قدرت نظامی سردار از آنجایی معلوم است، روزی که به مسعود بازرانی گفت: «کمی دشمن را معطل کن، من میام» که دشمن در آن روزها میدانست که کارهای سردار همه از روی برنامه است و داعش به محض آمدن سردار فرار کرد.
رئیس حزب دموکرات کردستان عراق در کتاب خاطراتش تاکید کرده است: «از همین جا بە همە اعلام میکنم واقعاً کمکهای ایران و سردار سلیمانی در آن زمان و در آن موقعیت شایان توجه و بسیار تاثیرگذار بود.» اما امروز نمیتوانیم بگوییم سردار اگر امروز آنجا بود امکان داشت برنامه شکل دیگری باشد، چون حاج قاسم هرزمان مطیع امر رهبری بود.
در منطقه ما فاصله با عراقیها شاید صدمتر هم نمیشد
تقریبا شانزده ماه سابقه حضور در جبهه دارم که تمام این مدت در منطقه جنوب بودم. اولین بار در سال ۶۳ به عنوان بسیجی داوطلب اعزام شدم. در ادامه عملیات والفجر ۸ که عملیات یامهدی بود حضور داشتم اما عملیاتی که منجر به مجروحیتم شد کربلای ۸ بود.
در اولین اعزام، فرمانده اول من شهید «اصغر قصاب» بود که در گردان امامحسین(ع)، فرمانده گردانمان بودند و خدابیامرز شهید «محمود دولتی» فرمانده گروهان بودند و در اعزام دوم، شهید «مصطفی پیشقدم» در گردان امام حسین فرماندهی گردان را بر عهده داشت.
روزی که مجروح شدم در پدافند بودیم، مهمات کم بود. گلوله رسام لازم داشتیم. با بچهها در واحدها و گروهانهای دیگر دنبال رسام میگشتیم وقتی پیدا نکردیم، برگشتیم و چون خسته بودیم نشستیم و با «نورالدین عافی» پسر ایران مشغول صرف چای شدیم. یکی از بچهها آمد و گفت: «حاج آقا، یکی از بچهها کنار تانکر آب افتاده است» من که قند هنوز در دهانم بود بیرون آمدم، چون خمپاره میزدند، با سر خمیده به طرف او میرفتم نزدیک که شدم تا ببینم چه کسی است، اینبار خمپاره کنار من اصابت کرد و من روی زمین افتادم. از ناحیه سر و پا و شکم احساس درد میکردم.
بچهها سر و صدا میکردند و صدای عراقیها هم میآمد، چون در منطقه ما فاصله با عراقیها شاید صدمتر هم نمیشد و صدای بچهها باعث میشد تا بفهمند و به تیراندازیشان ادامه دهند. چون در گردان من را میشناختند، میگفتند: «ای وای حاجآقا زخمی شده و ...» من فقط توانستم با دستم بگویم که ساکت باشند که صدا به آن طرف نرود، چون وقتی سروصدا به آن طرف میرفت شک میکردند و بیشتر تیراندازی میکردند.
اگر آنجا بودم شاید من هم شهید میشدم
جبهه از اول تا آخر پر از خاطره است اما یکی از بارزترین آنها این بود که در عملیات یامهدی فاو بود، دوستی به نام «سیدتقی» داشتیم که در اصل سید نبود، ولی میگفت به من سید بگویید. صبح بعد از عملیات آمد و مکان دستشویی را پرسید و من یک سنگر را نشان دادم و گفتم که پشت آن است. در طرف دیگر ما برای خودمان یک کانال عملیاتی درست کرده بودیم و میدانستیم عراق پاتک خواهد زد و آنجا در کمین نشسته بودیم و هرکس یک جایی در کانال برای خودش کنده بود و سنگر گرفته بود. هواپیماهای دشمن برای گشت زنی آمدند و همهجا را بمباران کردند. موقع بمباران دیدم دوستم سیدتقی زخمی شده است صدا کرد که حاجی من زخمی شده ام دویدم و دیدم از گردنش ترکش خورده، با کمک بچهها برداشتیم و او را روی برانکارد گذاشتیم و تا حدود ۵۰ متر به عقب برگرداندیم. من دوباره به سنگرم برگشتم و دیدم با تیر مستقیم آنجا را زده بودند. بیست دقیقه بیشتر رفت و آمد من طول نکشیده بود، ولی اگر آنجا مانده بودم شاید من هم شهید شده بودم.
انتهای پیام/