شش ساله بود. رفته بود سرچاه که برای من آب بیاورد. گفتم: مادر خیلی مراتب باش. سطل داخل چاه سنگین بود. همین که آمد سطل را بلند کند افتاد توی چاه! فریاد زدم. همسایه ها را صدا کردم. چاه بسیار عمیق بود. فکر نمی کردیم زنده بماند. اما خدا لطف کرد. سالم سالم بود. هیچ مشکلی نداشت. گویی مانده بود تا روزی سپاهیان اسلام را در مقابل دشمنان فرماندهی کند.