نوجوان پنجاه ساله

نوجوان پنجاه ساله
خاطرات شهدا: سردار شهید حمید هاشمی

حمید من هم آمد

بعد از شهادت حمید درب خانه را که می زدند، مادر سراسیمه به سوی در میرفت و می گفت شاید پشت در حمید است. وقتی که بعد از ده سال پیکر مبارک حمید آمد، مادر می گفت دیگر من منتظر کسی نیستم. حمید من هم آمد.
خاطرات شهدا: سردار شهید حمید هاشمی

مثل تربت کربلا بوی عطر می دهد

آنها داخل یک شیشه از تربت پیکر حمید برداشته بودند و برایم آورده بودند، هنوز هم آن خاک را دارم. مثل تربت کربلا بوی عطر می دهد.
خاطرات شهدا: سردار شهید حمید هاشمی

تا ده روز دبیرستان امام خمینی (ره) ماتم سرا بود

انگار همه ی بچه های بسیج يتيم شده بودند. او با اینکه همسن ما بود اما حکم بزرگ تر را برای ما داشت. تا ده روز دبیرستان امام خمینی (ره) ماتم سرا بود. شهادت حمید یکی از زمان هایی بود که به ما خیلی سخت گذشت.
خاطرات شهدا: سردار شهید حمید هاشمی

به راستی او که بود؟

من فقط گوش می کردم و به تصویر با ابهت حمید خیره بودم. به راستی او که بود؟ تنها تعبیری که با آن می توانم حمید را معرفی کنم این بود که او بسیار بزرگ تر از سنش میفهمید. حداقل سی سال بعد را می دید و برایش برنامه ریزی می کرد. او نوجوانی پنجاه ساله بود
زندگینامه و خاطرات سردار شهید حمید هاشمی در کتاب نوجوان پنجاه ساله

دلنوشته نویسنده کتاب " نوجوان پنجاه ساله " با سردار شهید حمید هاشمی

حمید عزیز، سال ها از رفتنت و به خاک سپردنت گذشت. در این سال ها، ما حسرت ها خورده ایم و بر سر مزارت، بارها و بارها گریسته ایم. حمید از جان عزیز تر، می دانم الان در کسوت یک جوان رعنا در آسمان هستی. فرشته ها تو را خوب می شناسند. می دانند باید به تو غبطه بخورند. آخر تو نامدار آسمان هستی.
طراحی و تولید: ایران سامانه