کتاب باران در جزیره

کتاب باران در جزیره

صدای ناشناخته از لابه‌لای چادر‌های داخل ماشین!

«وقتی کم‌کم داشتیم از کنار ماشین دور می‌شدیم، ناگاه صدای ناله خفیفی به گوش رسید. به کنار ماشین برگشتیم، صدا از درون اتاق کمپرسی بود خوب که گوش دادیم متوجه شدیم صدا از لابه‌لای چادر‌های درهم پیچیده داخل ماشین به گوش می‌رسد ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات جانباز «عباس فلاح‌زیارانی» است که تقدیم حضورتان می‌شود.

جلوی خودم را نمی‌بینم!

«پیرمردی که راننده کمپرسی ۶ چرخ بود، مرتب شکایت داشت که چشم‌های من ضعیف است و جلوی خودم را نمی‌بینم بچه‌ها کمکش می‌کردند که آرام‌آرام به پیش برود. منطقه علاوه بر اینکه در دید نیرو‌های دشمن بود از طرف ضدانقلاب هم ناامن بود ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات جانباز «عباس فلاح‌زیارانی» است که تقدیم حضورتان می‌شود.

ویرانه‌های شهر‌های مرزی!

«واقعاً با دیدن ویرانه‌های شهر‌های مرزی و تصور اینکه مردم شریف آن شهر‌ها و روستا‌ها با چه زحمات طاقت‌فرسایی زندگی مختصری برای خود فراهم کرده بودند. اما در اثر نادانی، جهالت و قساوت قلب صدام و اربابانش مجبور به رهاسازی و ترک آن‌ها شده بودند غم سنگینی را بر دل انسان می‌نشاند ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات جانباز «عباس فلاح‌زیارانی» است که تقدیم حضورتان می‌شود.

گلوله در داخل دستش منفجر شد!

«یکی از نیروهای پدافند برای رفع گیر توپ ۲۳ میلی‌متری که گلوله داخلش گیر کرده بود اقدام نمود ولی با انفجار گلوله در داخل دستش، بخشی از کف دست و چند انگشتش از بین رفت ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات جانباز «عباس فلاح‌زیارانی» است که تقدیم حضورتان می‌شود.

مرگ‌های ناخواسته در جبهه بیشتر بچه‌ها را ناراحت می‌کرد!

«ساعتی بعد خبر آوردند یکی از بچه‌ها در رودخانه غرق شده است این خبر موجب ناراحتی همه بچه‌ها شد. هر چند در هر روز تعداد زیادی از نیرو‌ها در جبهه‌ها به شهادت می‌رسیدند، اما این نوع مرگ‌های ناخواسته بیشتر بچه‌ها را ناراحت می‌کرد ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات جانباز «عباس فلاح‌زیارانی» است که تقدیم حضورتان می‌شود.

خنده‌هایش دل رزمندگان را شاد می‌کرد!

«یک روز که با برادر رهبری جلوی سنگر فرماندهی نشسته بودیم و صدای قهقهه رضا می‌آمد، آقای رهبری گفت فلاح این رضا را می‌بینی که خنده‌هایش دل بچه‌ها را شاد می‌کند در زندگی سختی‌های بسیار زیادی کشیده است اگر من و شما جای او بودیم. شاید یک لبخند هم نمی‌زدیم ...» ادامه این خاطره از زبان جانباز «عباس فلاح‌زیارانی» را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
طراحی و تولید: ایران سامانه