صدای خمپاره، مژده وصل مهدی بود

چهارشنبه, ۰۷ خرداد ۱۴۰۴ ساعت ۱۰:۰۶
دوست شهید «محمدمهدی دوعائی» نقل می‌کند: «نیمه‌های شب صدای بلند خمپاره ۱۲۰ گوش ارتفاعات را پاره می‌کرد. گویی نفیر شادی و مژده وصل محمدمهدی بود که می‌شنیدیم. او با خنده‌ها و مهربانی‌هایش وقتی که خورشید روز سوم به ما سلام کرد، خداحافظی کرده و رفته بود.»

به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید محمدمهدی دوعائی» بیستم شهریور ۱۳۴۸ در شهرستان دامغان به دنیا آمد. پدرش غلامحسین، لوازم‌التحریر فروش بود و مادرش کبرا نام داشت. دانش‌‏آموز سوم متوسطه در رشته ریاضی بود. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. سوم خرداد ۱۳۶۷ در ماووت عراق بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید. مدفن وی در گلزار شهدای فردوس‌رضای زادگاهش واقع است.

صدای خمپاره مژده وصل مهدی بود

صدای خمپاره مژده وصل مهدی بود

روز اول اعزام، من نیز در گردان قمربنی‌هاشم(ع) قرار گرفتم. قبل از عملیات بیت‌المقدس شش بود. می‌دانستیم که گردان ما به عنوان گردان خط‌شکن عازم ارتفاعات شیخ محمد است. قبل از شروع عملیات، برنامه تغییر کرد. گردان شاهرود به عنوان گردان عمل کننده و گردان ما به عنوان گردان پشتیبان انتخاب شد. از همان ابتدای حرکت از دامغان، محمدمهدی با همان صدای شاد و مهربانش با اطمینان می‌گفت: «می‌ریم و دو سه روزه برمی‌گردیم!»

بچه‌ها همه می‌خندیدند و یکی دو نفر از بچه‌ها با صدای بلند به او می‌گفتند: «محمدمهدی منطقه رفتی! دیگه اونجا بابا و ننه نیستن که سه روزه برگردی!» و باز هم صدای خنده همراهان. او هم می‌خندید و با تأکید و البته با یقین می‌گفت: «وقتی به خط مقدم رفتیم حالا می‌بینید که چطوری سه روزه برمی‌گردیم.» به هر حال ما باید خود را آماده می‌کردیم. طبق دستور فرمانده پس از استقرار، ما به عنوان نیرو‌های پشتیبان قبل از عملیات جهت آمادگی بیشتر تمرین می‌کردیم.

یکی از کار‌های‌مان حمل مجروح بود. آن روز صبح وقتی برانکارد را روی زمین و مقابل بچه‌ها گذاشتند، اولین داوطلب خوابیدن روی برانکارد محمدمهدی بود و خیلی سریع گفت: «من حاضرم روی برانکارد بخوابم.» من هم با خنده و البته به شوخی به او گفتم: «کسی که روی این برانکارد سوار بشه، منطقه رفتن همان و برگشتن با این حالت همان!» او خندید اما سوار برانکارد شد و ما او را در میان همهمه، خنده و صدای بچه‌ها بردیم. سه روز از آمدن ما گذشته بود که نیمه‌های شب صدای بلند خمپاره۱۲۰ گوش ارتفاعات را پاره می‌کرد. گویی نفیر شادی و مژده وصل محمدمهدی بود که می‌شنیدیم. او با خنده‌ها و مهربانی‌هایش وقتی که خورشید روز سوم به ما سلام کرد، خداحافظی کرده و رفته بود.

(به نقل از رضا فرحزاد، دوست شهید)

چای آمیخته با ایمان

هوای سرد مناطق کوهستانی برای ما بچه‌های کویری قابل تحمل نبود، اما باور داشتیم که سایه گرم، مهربان و پر قدرت خداوند همیشه یاریگر ماست. صبوری می‌خواست و ایمان تا بتوانیم با کوهستان سرد و نفس‌های سوزانش انس بگیریم. این اتفاق نیز مثل همه اتفاق‌های قشنگ رخ داد، اما بدن‌های‌مان در مقابله با آن کمی ناتوان شده بود. تقریبا همه بچه‌های گردان بیمار شده بودند. محمدمهدی هم در لیست بیماران قرار داشت، اما بوی عطر گیاهان کوهستانی، مشامش را پر کرده بود.

او بچه کویر بود و با بعضی از خواص گیاهان آشنا. علی‌رغم بیماری‌اش توانست از کوه‌های اطراف مقدار زیادی آویشن جمع‌آوری کند و در کتری‌های بزرگ چای، دم نوشی گرم و خوش‌بو فراهم آورد. بوی دود هیزم‌های نمناک با عطر آویشن، چادر به چادر پیچیده و در مشام بچه‌ها جا خوش کرده بود. ساعتی بعد، صدای رگه‌دار و مهربان محمدمهدی نیز از لابه‌لای چادر‌ها شنیده می‌شد که می‌گفت: «آویشن صلواتی! آویشن!» به تک‌تک چادر‌ها رفت. همه بچه‌ها را مهمان آویشن کرده بود. با این تدبیر محمدمهدی و چای آمیخته با ایمان، حال بچه‌ها خوب شد و همگی آب و هوای سرد کوهستان را با دلی گرم تحمل کردند.

(به نقل از ابوالفضل سیاه‌پوش، دوست شهید)

ابتکاری برای آبرسانی

موقعیت گردویی در منطقه‌ای کوهستانی و سرد بود. پد‌های زیادی ساخته شده بود. گردان ما نیز آنجا مستقر بود. از کار‌های برنامه‌ریزی شده در گردان، آوردن آب از چشمه‌ای بود که حدود چهارصد متری چادر‌های ما قرار داشت. با گالن‌های بیست لیتری آب می‌آوردیم برای وضو، غسل، آشامیدن و هر کار دیگری که به آب نیاز داشتیم. خیلی سریع آب گالن‌ها خالی می‌شد.

محمدمهدی، خیلی وقت‌ها به گالن‌های بیست لیتری خیره می‌شد و در سکوت، نگاهش به سمت چشمه آب برمی‌گشت. آن روز، گالن‌های آب را پر کرده بود. نزد من آمد و گفت: «ابوالفضل! بیا کمک کن تا آب را مقابل چادر بچه‌ها برسانیم.» گفتم: «امکانات نداریم، لوله نداریم، منطقه کوهستانی است و نمی‌توان کاری کرد.» گفت: «اگر کمکم کنی درست می‌شود!» گفتم: «چطور؟» با ذوق و حرارت خاصی طرح مورد نظرش را برایم گفت.

از آن روز به بعد، من و محمدمهدی به همه چادر‌ها سفارش کرده بودیم که قوطی‌های کنسرو و کمپوت را بعد از استفاده جمع کرده و به ما تحویل بدهند. هر روز که به تعداد قوطی‌های خالی اضافه می‌شد، شادی محمدمهدی بیشتر می‌شد و با جدیت بیشتری طرحش را دنبال می‌کرد. محمدمهدی سر و ته قوطی‌ها را کاملا باز کرد. بعضی از قوطی‌های آب میوه، قطرشان کوچک‌تر بود و این کار را راحت‌تر می‌کرد. همه آن قوطی‌ها را مثل لوله به هم متصل کردیم.

طول لوله فلزی ما حدود دویست متر شد. از چشمه آب تا جلوی چادر می‌رسید. زیر این لوله دویست متری را پلاستیک کشیدیم که آب هدر نرود. در انتهای لوله که نزدیک چادر‌ها بود، گودالی کندیم. داخل و دیواره گودال را نیز با پلاستیک پوشاندیم. حوض پلاستیکی قشنگی شد. محمدمهدی توانست آب را با این ابتکار خود از چشمه تا نزدیک چادر‌ها برساند.

(به نقل از ابوالفضل سیاه‌پوش، دوست شهید)

انتهای متن/

برچسب ها
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده