داغ همسرم مرا به عمق مصیبتهای عاشورا برد
شهید اقتدار «حمید سعیدی» از کارمندان زندان اوین بود که در حملات رژیم سفاک صهیونیستی به این زندان در دفاع مقدس دوازده روزه به شهادت رسید. شهید سعیدی پنجم تیرماه در روستای لاسجرد تشییع و در گلزار شهدای امامزادگان سید رضا و سید علیاکبر(ع) این روستا به خاک سپرده شد. نوید شاهد سمنان گفتگویی با «کبرا شهروی» همسر شهید و «کیارش سعیدی» فرزند این شهید گرانقدر انجام داده است که تقدم حضور علاقهمندان میشود.
اهل خانواده بود
حمید کارمند قوه قضاییه در زندان اوین بود. ۱۹ سال در کنار هم زندگی کردیم. سال ۸۳ به خواستگاری من آمد و در همان سال عقد کردیم و دو سال بعد ازدواج کردیم. حاصل ازدواجمان سه فرزند است. دخترم ۱۷ ساله، پسرم ۱۲ ساله و دختر کوچکم ۸ ماهه است. همسرم مدرک کارشناسی علوم سیاسی و کارشناسی ارشد علوم اجتماعی داشت. بسیار مهربان، با صداقت، با ایمان و اهل خانواده بود. شخصیت بسیار بارزی داشت. در احترام و حفظ شأن و شخصیت مردم سرآمد بود. اگر بابت موضوعی ناراحت میشد، سکوت میکرد. وقتی کیارش به دنیا آمد حمید حال و هوای بسیار عجیبی داشت، سر از پا نمیشناخت و به او میگفت سلطان. هرچه کیارش بزرگتر میشد رابطه پدر و پسری آنها بسیار عمیقتر میشد. خیلی با هم رفیق شده بودند. اگر بچهها گاهی اشتباهی میکردند، اصلاً به آنها پرخاشگری نمیکرد. اشتباه آنها را به من میگفت و از من میخواست به آنها گوشزد کنم. مرد خانواده بود. واقعا دوست نداشت وقتش را بیرون از خانه بگذراند؛ آرامشش را در محیط خانه و در کنار خانواده به دست میآورد.
لحظات پر استرس
وقتی جنگ تحمیلی ۱۲ روزه شروع شد، مدام به ما دلداری میداد و میگفت نگران نباشید. بسیار مسئولیت پذیر بود و بهخاطر همین تا لحظه شهادت در مسئولیت خود در زندان اوین باقی ماند. ایشان به ما گفت شما به سمنان و به منزل مادرتان بروید. ما به سمنان آمدیم و چند روز بعد برادرم با من تماس گرفت تا از سلامتی حمید باخبر شود. من از ماجرا بیخبر بودم و گفتم حمید ساعت سه از محل کارش به خانه میآید و بعد با من تماس میگیرد. گفت: «از ماجرا خبر نداری؟» گفتم: «نه چه اتفاقی افتاده است؟» گفت: «چیز خاصی نیست، میگویند جلوی زندان کمی شلوغ شده.» بعد از این تماس بسیار نگران شدم و بلافاصله تلویزیون را روشن کردم. متوجه شدم که به زندان اوین حمله شده است. پس از چند دقیقه پدرم به خانه آمد و دیدم بسیار به هم ریخته و مضطرب است. ماجرا را برای ایشان تعریف کردم و ایشان گفت: «نگران نباشید، انشاءالله اتفاقی نیفتاده است.» استرس تمام وجود من را گرفته بود و شروع کردم به تماس گرفتن با حمید. خط تلفنش کاملاً قطع شده بود و این موضوع حال من را بدترمیکرد. به مادرم گفتم: «حمید اینطوری نیست که به من با من تماس نگیرد.» مادرم هم به من دلداری میداد که نگران نباش، اتفاقی نیفتاده. با برادرم تماس گرفتم. ایشان گفت: «آنجا به حالت امنیتی درآمده و پرسنلشان را داخل زندان نگه داشتهاند تا اتفاقی برایشان نیفتد.»
مصیبتهای روز عاشورا را حس کردم
بلافاصله با برادر شوهرم تماس گرفتم. ایشان به آنجا رفت و پرسوجو کرد. متوجه شد مجروحان را به بیمارستان بردهاند. در بیمارستان هم نام و اثری از حمید در بین مجروحان و شهدا پیدا نمیکند و احتمال میدهد حمید را در زندان قرنطینه کردهاند تا اوضاع آرام شود. شب شد. واقعا حس بدی به من دست داده بود. حمید همیشه مراعات حال من را میکرد و نمیگذاشت من نگران شوم و بابت همین من بیشتر مضطرب میشدم که نکند برای او اتفاقی افتاده باشد. چند تا از همکاران همسرم با پدرم تماس گرفته بودند و به ایشان گفته بودند که حمید در موقعیت حمله صهیونیستها قرار داشته و احتمالاً زیر آوار است، اما پدرم به من این موضوع را نگفت. صبح روز بعد خبر شهادت همسرم را به ما دادند. هنوزم من حس میکنم در خواب هستم و میخواهم هرچه زودتر از این خواب بیدار شوم. تا به حال نبود ایشان را نتوانستهایم هضم کنیم. پس از این ماجرا که به استقبال ماه محرم رفتیم و در روضههای اباعبداللهالحسین(ع) شرکت میکردیم واقعا آن لحظات با تمام وجود احساس کردم که در روز عاشورا چه بر سر امام حسین(ع) آوردند و چقدر ایشان با از دست دادن فرزندان و خانوادهشان متاثر شده است، آنجا بود که مصیبت امام حسین(ع) برای من بیش از پیش آشکار شد و ایشان را بیشتر از همیشه درک کردم.
بهترین خاطره پدر
از تنها پسر شهید خواستیم تا وارد گفتگو شود، کیارش گفت: از کودکی که خاطرم است، پدرم هروقت میخواست از خانه برای انجام کاری بیرون برود، من را با خودش میبرد و هرچه میخواستم برایم تهیه میکرد، این خاطرات هنوز در ذهنم باقی مانده است. یکی از بهترین خاطراتی که از ایشان به یادم دارم این است که باهم به کوهنوردی رفته بودیم. در میانه راه ناگهان پای من سر خورد و داشتم از کوه به پایین پرت میشدم که پدرم دست من را گرفت و مرا نجات داد. آن لحظه آرامش خاصی به من دست داد و حضور پدرم را با تمام وجود احساس کردم. روز حمله به زندان وقتی داییام تماس گرفت و با مادرم صحبت کرد، دیدم مادرم بسیار ناراحت شده است. این نگرانی را در چهره مادربزرگ و پدربزرگم هم مشاهده میکردم. تعداد تلفنها بالا رفت و دائم با اقوام و آشنایان تماس میگرفتیم تا اطلاعاتی از پدرم به دست بیاوریم، اما خبری نشد. تا اینکه صبح فردا خبر شهادتش را به ما دادند. وقتی این خبر را شنیدم از نمیدانستم باید چه کار کنم و خاطرات پدرم جلوی چشمم میآمد. بسیار گریه کردم تنها زمانی که در آغوش مادر و داییام قرار میگرفتم، به آرامش میرسیدم. این اتفاقی که برای ما افتاد، قطعاً خواست و عنایت پروردگار بوده است. امیدوارم که بتوانم در این غم به مادر و خواهرم کمک کنم.
شبیه پدر
همسر شهید گفت: اخلاق و رفتار کیارش به پدرش شبیه است و بسیار محکم است و الان هم پس از این ماجرا روی پای خودش ایستاده است، دقیقاً یک نمونهای از پدرش است. همسرم همیشه به من توصیه میکرد که روی پای خودت بایست و سعی کن به دیگران وابسته نباشی. انگار برای چنین روزهایی این حرفها را به من میزد. امیدوارم صداقت، ایمان و بزرگی همسرم در فرزندانم قد بکشد و آنها روزی با افتخار بگویند ما فرزندان شهید حمید سعیدی هستیم.
گفتگو از حمیدرضا گلهاشم