خداوند عمری دوباره برای پرورش دو شهید به من عطا کرد

چهارشنبه, ۲۰ فروردين ۱۴۰۴ ساعت ۱۱:۵۳
مادر شهید «یحیی بینائیان» نقل می‌کند: «به بیماری سختی مبتلا شدم. همه دکترها جوابم کردند. شبی در عالم رؤیا احساس کردم که دیگر لحظه آخر زندگی‌ام است. دیدم سقف خانه باز شد و آقایی نورانی وارد شد و گفت: خدا به شما سی سال دیگر عمر داده است.»

به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید یحیی بینائیان» بیست و ششم آذرماه ۱۳۳۸ در روستای کلاته از توابع شهرستان دامغان به دنیا آمد. پدرش رجب و مادرش نرگس نام داشت. تا سوم متوسطه درس خواند. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. دوم فروردین ۱۳۶۰ در گیلانغرب توسط نیرو‌های بعثی بر اثر اصابت ترکش خمپاره به شهادت رسید. پیکر وی را در گلزار شهدای زادگاهش به خاک سپردند. برادرش حسین نیز شهید شده است.

خداوند عمری دوباره برای پرورش دو شهید به من عطا کرد

راز خواب عالم رؤیا برایم آشکار شد

چهار بچه قد و نیم قد داشتم که به بیماری سختی مبتلا شدم. همه دکترها جوابم کردند، تا اینکه شبی در عالم رؤیا احساس کردم که دیگر لحظه آخر زندگی‌ام است. عاجزانه به درگاه خدا التماس کردم که «پروردگارا! فرزندانم کوچکند، به آن‌ها رحم کن.» در همان حال دیدم سقف خانه باز شد و آقایی نورانی وارد شد و به من گفت: «خدا به شما سی سال دیگر عمر داده است.» سراسیمه از خواب پریدم. تمام تنم خیس عرق بود اما از بیماری خبری نبود. می‌دانستم که مشمول عنایت حق‌تعالی شده‌ام ولی چرا؟ همیشه این سؤال در ذهنم تکرار می‌شد تا اینکه لاله‌های خونین گلستان زندگی‌ام، یحیی و حسین به دنیا آمدند و درست در اوج جوانی یکی پس از دیگری به شهادت رسیدند و آن راز سر به مهر برایم آشکار شد که خدا برای به دنیا آوردن و پرورش آن‌ها به من عمری دوباره داده بود.

(به نقل از مادر شهید)

عشق به امام(ره)

امام(ره) پیام داد: «سربازها سربازخانه‌ها را خالی کنند!» منتظرش بودیم. می‌دانستیم اولین نفری است که از آنجا بیرون می‌آید. از عشقش به امام(ره) خبر داشتیم. چند روزی گذشت و نیامد. بعد از چند روز که آمد، پرسیدم: «چرا تو که این‌قدر امام(ره) رو دوست داری، حرفش رو گوش نکردی؟»

گفت: «حرف امام(ره) رو گوش کردم، ولی اگه زودتر از بقیه می‌اومدم، فقط خودم بودم که سربازخانه رو ترک کرده بودم. موندم تا به بقیه هم کمک کنم.»

(به نقل از برادر شهید)

جبهه رفتن، شهید شدن هم داره

گفتند: «یحیی مجروح شده، بیا با هم بریم پیشش.» چیزی نگفتم.

تعجب کردند و پرسیدند: «چرا شما چیزی نمی‌گین؟»

گفتم: «یقین دارم که او شهید شده. جبهه رفتن، شهید شدن هم داره! اگه می‌خواستم ناراحت بشم، هرگز نمی‌گذاشتم بره جبهه!»

(به نقل از برادر شهید)

انتهای متن/

برچسب ها
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده