راضی به رفتنش نبودم اما خودم رهسپارش کردم
به گزارش نوید شاهد آذربایجان شرقی، میرهاشم اصل حسینی اسگندانی پانزدهم اسفندماه ۱۳۴۲، در شهرستان تبریز به دنیا آمد. پدرش میرکریم و مادرش ظریفه نام داشت. تا پایان دوره راهنمایی درس خواند. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. بیستوچهارم تیرماه ۱۳۶۱، در پاسگاه زید عراق بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید. مزار وی در گلزار شهدای وادی رحمت زادگاهش واقع است.
در شهر نور بستری شده بود
چند روز قبل از اعزام، میرهاشم مهمان خانه مادر بزرگش بود، آنها هم ضبطیصوتی را در حالت ضبط صدا گذاشته بودند تا مخفیانه صدای او را ضبط کنند. مادربزرگش اصرار داشت که «میر هاشم به جبهه نرو. پدرت تو را بسیار دوست دارد. راننده است و با ماشین کار میکند دلش پیش توست نگرانت میشود.» گفته بود: «مادر بزرگ من اگر عازم شوم، همان روز اول شهید نمیشوم که پدر من از الان ناراحت است. من اول مجروح میشوم تا خونهای کثیفی که در بدن دارم خارج شود و هروقت برای بار دوم رفتم شهید خواهم شد.»
کمی بعد از رفتنش خبر مجروح شدنش را خودش با تلفن به ما داد، من به همراه دوستم حاج محمدحسنی به دنبالش رفتم. من هم از دلهره زیاد اسم شهر را شوش شنیدم در حالی که او در شهر نور بستری بود. از تبریز کلی سوغاتی، کمپوت و پسته خریده بودم. فکر میکردم از تبریز به تهران راحت میروم. اول به شوش رفتیم و همه بیمارستانهای آنجا را گشتیم. از دفتر مجروحین خبر گرفتم، گفتند نیست دفتر را دادند خودمان خواندیم، ولی پیدا نکردیم. آنجا متوجه شدم که در بیمارستان شهر نور بستری است. هر چه کمپوت و پسته و خوراکی بود همه را بین مجروحین تقسیم کردیم و بعد عازم اهواز شدیم. این بار بیمارستانهای اهواز را گشتیم. بعد از یک روز تمام که با حاج محمد گشتیم فقط بیمارستان مدنی باقی مانده بود. شب را در پادگان مدنی ماندیم صبح با حاج محمد به همان بیمارستان رفتیم و هر کدام از جایی شروع به گشتن کردیم. سرانجام به نتیجه که نرسیدیم من در نوبت تلفن ایستادم و با منزل همسایهمان تماس گرفتم. –آن زمان تلفن در خانه کمتر کسی پیدا میشد- همین که تلفن را برداشت گفتم: «سلام، آقا محمد به خانه ما بگو، همه جا را گشتیم، ولی نتوانستیم میرهاشم را پیدا کنیم» آقامحمد گفت: «میرهاشم برگشته و در خانه است» با شنیدن خبر برگشتنش خوشحال بودم قبل از آن فکر میکردم بلایی سرش آمده که پیدایش نمیکنم.
پشت در خانه منتظر من ایستاده بود
با ذوق عزم سفر به شهرمان را کردیم. به سختی در قطار رزمندهها جا گرفتیم. در یک کوچه ۴ نفری با دو سرباز همسفر شدیم. از خوراکیهایی که به همراه داشتم بین سربازان تقسیم کردیم. از جبهه بر میگشتند، خسته بودند و به خواب رفتند. چنان آرام خوابیده بودند که وقت اذان صبح حاج محمد خواست برای نماز بیدارشان کند، ولی من مانع شدم. صبح زود به تبریز رسیدیم. پشت در خانه منتظر ایستاده بود و صدای پایم را که شنید در را باز کرد و همدیگر را به آغوش کشیدم. آن روز تا شب حرف زدیم و حرف زدیم. صبح روز بعد گفت: «پدر جان اگر اجازه دهی میخواهم به مشهد بروم» گفتم: «میخواهی تنها و مجروح بروی؟ مادربزرگت را هم با خودت ببر» قبول کرد و چشم گفت. روز بعد با مادربزرگش رهسپار مشهد شد. قبل رفتن به مادر سپردم او را کمی بیشتر در مشهد نگه دارد. میرهاشم خیلی دوستدار امام و ولایت بود گفتم او را زیاد آنجا نگه دارد تا پایش خوب شود. چون میدانستم که باز عازم جبهه خواهد شد. بعد از یک هفته روز پنج شنبه از سرکار که آمدم و دیدم در خانه است. پرسیدم: «چرا زود برگشتی؟» گفت: «میخواهم صبح شنبه به جبهه بروم.» گفتم: «اجازه نمیدهم بروی به بسیج زنگ زدم گفتند اصرار میکند. آن زمان شخصی به اسم آقای جبارزاده بود به او گفتم: «به میرهاشم اجازه نده برود مجروح است شما بگویید صبر کند تا زخمهایش خوب شود.» گفت: «بخدا خیلی اصرار میکند و دست بردار نیست با اجازه شما من ثبت نامش میکنم.»
من انتقام همه آنها را خواهم گرفت
عصر به منزل آمدم دیدم لباسهایش را به تن کرده و آماده سفر است. این با اصرار از دستش گرفتم و گفتم: «چرا با این وضعیت پایت به جبههای میروی پسرم؟! صبر کن کمی حالت بهتر شود. جنگ که تمام نمیشود هنوز ادامه دارد بعد بهبودیات میروی» گفت: «پدر جان جملهای برایت خواهم گفت. بعد از آن اگر اجازه بدهی میروم وگرنه تسلیم امر توام» پرسیدم: «چه حرفی؟» جواب داد: «در شوش آن آب روان را دیدی که داخلش قایق بود؟ یک ماشین پر از دختران ایرانی را که میبردند، وقتی از آنجا میگذشتند همه آنها خودشان را در آب انداخته بودند. اکثرشان مرده بودند و فقط تعداد کمی نجات پیدا کرده بودند. من انتقام همه آنها را خواهم گرفت» آن لحظه احساس کردم کسی به من میگوید تو خودت هم باید بروی. گفتم: «پسرم خودم با ماشین میبرمت» او را سوار ماشین کردم و به راه آهن بردم آنجا از هم خداحافظی کردیم و سوار قطار شد دو سه واگن آن طرفتر رفت دیدم که دوباره پیاده شد و صدایم کرد این بار همدیگر محکمتر بغل کردیم. آن روز مادرش نیامده بود به او نگفته بودیم. خدا حافظی آخرمان را کردیم و او رفت و شهید شد. در طول این سالها فقط یک یا دو بار او را در خواب دیدم.
حرف آخر ...
ای زن به تو از فاطمه اینگونه خطاب است ارزندهترین زینت زن حفظ حجاب است. مسلمان آزاد است ولی نه اینکه با موهای باز آزاد باشد. مسلمان در همه جای تاریخ آزاد بوده و است. از بزرگان و مسئولین کشور میخواهم كساني را در مسند کار قرار دهند كه بعدا به خاطر مادیات دنیا خون اين شهدا را زير پا نگذارند.
انتهای پیام/