«گفتم من همسر شهید نیستم، همسرم بعد از جنگ برمیگردد»
شهید «اصغر علیپورتازهکندی» شانزدهم اســفندماه ۱۳۴۱، در شهرســتان اهر به دنیــا آمد. پدرش حسن و مادرش کشور نام داشت. تا پایان دوره متوسطه درس خواند و دیپلم گرفت. ســال ۱۳۶۰ ازدواج کرد و صاحب دو دختر شــد. به عنوان پاسدار در جبهه حضور یافت. نوزدهم دیماه ۱۳۶۵، با ســمت فرمانده گروهان در شلمچه بر اثر اصابت گلوله به شهادت رسید. مزار او در گلزار شهدای وادی رحمت زادگاهش واقع است.
ناهیده علیپور متولد سومین روز شهریورماه سال ۱۳۴۴ و همسر شهید والامقام «اصغر علیپور»، به مناسبت وفات بانوی مکرمه، حضرت امالبنین (س) گفتگویی با نوید شاهد آذربایجان شرقی داشتند که تقدیم حضور علاقهمندان میگردد، این همسر شهید بزرگوار از روز ازدواج و تولد دخترانش و خصوصیات اخلاقی همسر شهیدش تعریف میکند که در ادامه میخوانید.
پدرم ارادت خاصی به سیدالشهدا داشت
پدرم تاجر فرش و فردی بسیار مؤمن و معتقد بود، ارادت خاصی به سیدالشهدا داشت آنچنان که هر هفته پنجشنبههای ماه محرم مراسم عزاداری برگزار میکردیم. در روزهای تاسوعا و عاشورا در منزل ما شور و هیجان دیگری برپا بود و همسرم که در آن زمان فقط پسرعمویم بود در مراسمات احسان و نذری کمک دست پدرم بود.
روز عقدمان تازه از جبهه رسیده بود
سیزده ساله بودم و اصغر ۴ سال از من بزرگتر بود که به عقد پسرعمویم درآمدم. صیغه محرمیت ما در بیست و دومین روز ماه بهمن سال ۱۳۶۰ خوانده شد و مدتی نامزد ماندیم. اواخر شهریور ماه سال ۱۳۶۲ زندگی مشترکمان را زیر یک سقف شروع کردیم و من پا به سن ۱۵ سالگی گذاشته بودم. در آن زمان همسرم هم کادر سپاه بود و هم آنجا به تحصیلات خود ادامه میداد. تحصل من هم بعد از ازدواج صورت گرفت و پس از شهادت همسرم به صورت شبانه ادامه تحصیل دادم و مدرک دیپلم را گرفتم. ولی بعدها تصمیم گرفتم در خانه بمانم و فقط به تربیت فرزندان خود را مشغول باشم.
از لحاظ سنی من اختیارات زیادی نداشتم و اگر تفکرات عقلانی امروزم را آن زمان داشتم شاید ازدواج با این شرایط را عاقلانه نمیدیدم چرا که در آن زمان دخترانی که ازدواج میکردند میدانستند که همسرانشان اگر بروند شاید دیگر برنگردند. بنده هم به علت سن خیلی کم در این حد فکر نکرده بودم که آیا همسرم به شهادت میرسد و یا باهم زندگی میکنیم حتی روز عقدمان تازه از جبهه رسیده بود.
شش ماه بعد از شهادت همسرم به دنیا آمد
من و اصغر تقریبا ۴ سال با هم زندگی کردیم. در زمان شهادت او، من هجده سال بیشتر نداشتم. حاصل ازدواج ما دو فرزند دختر است. نام اولین دخترم «رقیه» است. زمانی که همسرم به شهادت رسید ده ماهه بود و دختر دیگرم به نام «سکینه» را سه ماهه حامله بودم که شش ماه بعد از شهادت همسرم به دنیا آمد.
وقتی دختر اولم رقیه به دنیا آمد، او در عملیات بود و فرصت نکرد زمان تولد فرزندمان بیاید. مرخصی آمدن او مشخص نبود وقتی به مرخصی میآمد به ادارهجات برای آموزش میرفت و یا با همرزمانش به دیدار فرزندان شهدا میرفتند. اگر اجازه بدهید در این مورد صحبتی نکنم، چون اگر صحبت کنم گریه میکنم.
همیشه کمک حال همنوعان خودش بود
هیچکس نمیتواند در زندگی همدیگر را بشناسد در واقع وقتی به زندگی دیگران نگاه کنیم مشاهده می کنیم که چهل سال است که باهم زندگی می کنند ولی در این مدت زن و شوهر همدیگر را نمیشناسند. همسر من با اخلاق خوبی که داشت همه را مجذوب خود می کرد، در میان خانواده فرد باشخصیتی بود و چون او فرد قابل احترامی بود در خانواده پدری من همیشه حرف او را قبول می کردند. اخلاق خاص او باعث انجام کارهای خداپسندانه او شده بود مثل بسیاری از مردم مومن همیشه کمک حال همنوعان خودش بود و یکی از خصوصیات او خوش رفتار بودنش با هر فرد بزرگ و کوچکی بود.
در خواب خودم نامم را لیست خانواده شهدا نوشتم
رقیه مریض شده بود و به خانه مادرم رفته بودم و در واقع مدتی پاهای رقیه سست شده بود و من حامله بودم و مادرشوهرم سکته مغزی کرده و در بستر بیماری بود. پدرم آمد تا رقیه را به دکتر ببرد چون اصلا پاهایش تکان نمیخورد. یک روز قبل از آن در عملیات کربلای پنج حمله اتفاق افتاده بود دخترم خیلی گریه کرد و چون دخترم حرف زدن را یاد گرفته بود نام پدرش را صدا میزد، آنقدر گریه و زاری کرد و پدرش را صدا میزد که در آغوش پدرم در جلوی تلویزیون خوابش گرفت و پدرم نگران این موضوع بود. دلیل گریه کردن او به خاطر شهادت اصغر بود که ما این موضوع را نمی دانستیم عکس اصغر را به دخترم دادم و او در همان حالت که عکس را بغل کرده بود خوابید.
شب در خواب دیدم که چادر بر سر ندارم- البته سوتفاهم نباشد من قبل از ازدواج با اصغر چادری نبودم و بعد از ازدواج با او باحجاب شدم- بدون چادر خواهرم را به مدرسه شیخ سلیمی که تحصیل میکرد، میبردم که در مسیر مدرسه از خودم می پرسیدم چرا من چادر بر سَر ندارم؟ اگر اصغر بداند ناراحت میشود ای کاش او مطلع نشود. در محله خود یک نفر به نام اصغر موذن داشتیم که دو فرزند پسرش شهید شده بود. وقتی از جلوی محله آنها رد می شدیم، در آنجا میز و صندلی گذاشته بودند و در زیرزمین خانه آنها قند میشکستند. جلوی من را گرفتند و پرسیدند: «به کجا می روید؟» گفتم: «به خانه میروم.» گفتند: «خیر نمیتوانید بروید اول باید نامتان را در اینجا ثبت کنید، بعد بروید» پرسیدم: «برای چه نام نویسی کنم؟» گفتند: «نام خانواده شهدا را در اینجا مینویسیم و شما همسر شهید هستید باید نامتان را در اینجا ثبت کنیم.» گفتم: «من همسر شهید نیستم و همسرم بعد از جنگ برمی گردد.» گفتند: «اشکالی ندارد نامتان را بنویسید و بروید.» نامم را نوشتم و به زیرزمین رفتم و در آنجا بستههای معیشتی را آماده می کردند، چون چادر به سر نداشتم عجله داشتم تا زودتر به خانه بیایم.
وقتی به خانه رسیدم مادرم گفت: «ناهید دخترم اصغر به خانه آمد وقتی دید که در خانه نیستی رفت» به مادرم گفتم: «صبر می کرد تا بیایم بعد برود» ولی در دلم خوشحال بودم که خداروشکر که رفته است وگرنه اگر او من را بدون چادر میدید خوب نبود.
شب که اصغر آمد باهم نشستیم گفت: «ناهید خانم پس رقیه کجاست؟» به او گفتم: «وقتی به خانه آمدید و رفتید رقیه را ندیدید؟» او سرش را پایین انداخت و گفت: «ناهیدخانم من رقیه را بدون تو نمی خواهم من که به خانه آمدم و دیدم که در خانه نیستید خیلی ناراحت شدم، الان آمدم تا شما را به خانه خودمان ببرم ناهید خانم بلند شوید به خانه خودمان برویم.»
رقیه مریض شده بود و به خانه مادرم رفته بودم و در واقع مدتی پاهای رقیه سست شده بود و من حامله بودم و مادرشوهرم سکته مغزی کرده و در بستر بیماری بود. پدرم آمد تا رقیه را به دکتر ببرد، چون اصلا پاهایش تکان نمیخورد. یک روز قبل از آن در عملیات کربلا پنج حمله اتفاق افتاده بود دخترم خیلی گریه کرد و، چون دخترم حرف زدن را یاد گرفته بود نام پدرش را صدا میزد، آنقدر گریه و زاری کرد و پدرش را صدا میزد که در آغوش پدرم در جلوی تلویزیون خوابش گرفت و پدرم نگران این موضوع بود. دلیل گریه کردن او به خاطر شهادت اصغر بود که ما این موضوع را نمیدانستیم عکس اصغر را به دخترم دادم و او در همان حالت که عکس را بغل کرده بود خوابید.
شب در خواب دیدم که چادر بر سر ندارم- البته سوتفاهم نباشد من قبل از ازدواج با اصغر چادری نبودم و بعد از ازدواج با او باحجاب شدم- بدون چادر خواهرم را به مدرسه شیخ سلیمی که تحصیل میکرد، میبردم که در مسیر مدرسه از خودم میپرسیدم چرا من چادر بر سَر ندارم؟ اگر اصغر بداند ناراحت میشودای کاش او مطلع نشود. در محله خود یک نفر به نام اصغر موذن داشتیم که دو فرزند پسرش شهید شده بود. وقتی از جلوی محله آنها رد میشدیم، در آنجا میز و صندلی گذاشته بودند و در زیرزمین خانه آنها قند میشکستند. جلوی من را گرفتند و پرسیدند: «به کجا میروید؟» گفتم: «به منزلمان میروم» گفتند: «خیر نمیتوانید بروید اول باید نامتان را در اینجا ثبت کنید بعد بروید» پرسیدم: «برای چه نام نویسی کنم؟» گفتند: «نام خانواده شهدا را در اینجا مینویسیم و شما همسر شهید هستید باید نامتان را در اینجا ثبت کنیم.» گفتم: «من همسر شهید نیستم و همسرم بعد از جنگ برمی گردد.» گفتند: «اشکالی ندارد نامتان را بنویسید و بروید.» نامم را نوشتم و به زیرزمین رفتم و در آنجا بستههای معیشتی را آماده میکردند، چون چادر به سر نداشتم عجله داشتم تا زودتر به خانه بیایم.
وقتی به خانه رسیدم مادرم گفت: «ناهید دخترم اصغر به خانه آمد وقتی دید که در خانه نیستی رفت» به مادرم گفتم: «صبر میکرد تا بیایم بعد برود»، ولی در دلم خوشحال بودم که خداروشکر که رفته است وگ رنه اگر او من را بدون چادر میدید خوب نبود.
شب که اصغر آمد باهم نشستیم گفت: «ناهید خانم پس رقیه کجاست؟» به او گفتم: «وقتی به خانه آمدید و رفتید رقیه را ندیدید؟» او سرش را پایین انداخت و گفت: «ناهیدخانم من رقیه را بدون تو نمیخواهم من که به خانه آمدم و دیدم که در خانه نیستید خیلی ناراحت شدم، الان آمدم تا شما را به خانه خودمان ببرم ناهید خانم بلند شوید به خانه خودمان برویم.»
چند شب بعد از آن خواب، پیکر اصغر را آورده بودند، که شوهرخواهرم که سپاهی و پسرخالهام است که به خالهام گفته است پیکر اصغر آمده و به ناهید بگویید به خانهاش برود، پدرشوهرم آمد و من را با خود به خانه برد.
پیکر او مهمان شهر امام رضا (ع) شده بود
اصغر در عملیات کربلای پنج در منطقه شلمچه به شهادت رسیده بود و پیکرش اشتباهی به مشهد فرستاده بودند و پیکر او مهمان شهر امام رضا (ع) شده بود و از آنجا به شهر ما آورده بودند حدود ده روز بعداز شهادتش پیکرش را آوردند.
آن زمان تشییع جنازه همه شهدا باشکوه بود و پیکر اصغر هم با شکوه هرچه تمامتر تشییع شد. زمانی که او را داخل قبر میگذاشتند سر او را باز کردند و چشم او را باز دیدیم چشمش باز شد طوری که به من نگاه میکرد و من آن لحظه را هیچوقت فراموش نکردم، تمامی حضار شاهد این موضوع بودند.
من بسیار علاقهمند بودم که فقط یکبار به محل شهادت همسرم بروم، ولی به دلیل شرایط جسمی و روحی که دارم فرزندانم اجازه ندادند.
انتهای پیام/