قسمت نخست خاطرات شهید «غلامرضا براتی»
پنجشنبه, ۲۵ اسفند ۱۴۰۱ ساعت ۱۱:۲۶
مادر شهید «غلامرضا براتی» نقل می‌کند: «پنج‌تا پسر خدا به ما داد. یکی را فدای حسین‌بن‌علی کردیم و فدای قرآن. اما چه کنم! مادرم! خیلی وقت‌ها، دلم برایش تنگ می‌شود؛ برای قد و بالایش؛ برای خنده و صحبت‌هایش.»

خیلی وقت‌ها، دلم برایش تنگ می‌شود؛ برای قد و بالایش؛ برای خنده و صحبت‌هایش

به گزارش نوید شاهد سمنان، شهید غلامرضا براتی چهاردهم فروردین ۱۳۴۱ در روستای فرومد از توابع شهرستان شاهرود به دنیا آمد. پدرش حسن و مادرش عزت نام داشت. تا اول متوسطه درس خواند. گروهبان یکم ارتش بود. سال ۱۳۶۲ ازدواج کرد. یکم اسفند ۱۳۶۴ با سمت خدمه تانک در طلائیه بر اثر اصابت ترکش به دست و پا، شهید شد. مزار او در گلزار شهدای زادگاهش قرار دارد.

 

این خاطرات به نقل از مادر شهید است که تقدیم حضورتان می‌شود.

جلوی من راه نمی‌رفت

لب حوض نشسته بود. چند بار صدایش زدم، متوجه نشد. جلوتر رفتم و گفتم «مادرجان! بلا به دور! مگه کر شدی؟»

خندید و گفت: «توی فکر بودم؛ صداتونو نشنیدم!»

اما من می‌فهمیدم یک چیزی‌اش است. اگرچه یواشکی قرص می‌خورد که من نبینم. بعد از رفتنش لباس‌هایش را که می‌شستم، چند جای شلوارش خونی بود. تازه متوجه شدم که پایش هم زخمی است؛ اما سعی می‌کرد جلوی من راه نرود. به خواهرش گفته بود: «پرده گوشم پاره شده، اما به مادر نگو، ناراحت می‌شه!»

حدیث معراج

تا جلوی در بدرقه‌اش کردیم. از زیر قرآن رد شد و قرآن را بوسید و گفت: «خداحافظ دیگه برگردین، من خودم راه رو بلدم.»

در را بست. هنوز به سر کوچه نرسیده بود که خواهرش صدایش زد و گفت: «داداش! نامه یادت نره!»

لحظه‌ای نگذشت که غلامرضا برگشت و با ناراحتی گفت: «مگه نگفته بودم سرتون رو بدون چادر از در بیرون نیارین. کوچه محل رفت و آمده! هر آن ممکنه نامحرمی رد بشه! اصلاً بدون چادر در رو واسه کسی باز نکنین! ممکنه نامحرم پشت در باشه!»

روی حجاب ما و خانمش حساس بود. اگر جلوی موهایمان توی کوچه بیرون می‌آمد، حدیث معراج را برایمان می‌خواند و می‌گفت: «با همین مو‌ها آویزونتون می‌کنن!»

خیلی وقت‌ها، دلم برایش تنگ می‌شود؛ برای قد و بالایش؛ برای خنده و صحبت‌هایش

پنج‌تا پسر خدا به ما داد. یکی را فدای حسین‌بن‌علی کردیم و فدای قرآن.

اما چه کنم! مادرم! خیلی وقت‌ها، دلم برایش تنگ می‌شود؛ برای قد و بالایش؛ برای خنده و صحبت‌هایش. با این که چندین سال از شهادتش‌ می‌گذرد، اما داغش همیشه برایم تازه است.

با حرف‌هایش لبخند رضایت را روی لب‌هایم نشاند

هربار برای رفتنش بی‌تابی می‌کردم. این بار گفت: «مادر! اگه بیای اهواز و اندیمشک رو ببینی که چه جوری زن و بچه‌های مردم رو به خاک و خون می‌کشند، هیچ‌وقت از رفتنم ناراحت نمی‌شی و خودت راهی‌ام می‌کنی!»

می‌گفتم: «مادرجان! همه رو می‌دانم اما...» حرفم را قطع کرد و گفت: «اما نداره. اگه دشمن به شهر ما حمله می‌کرد، آیا توقع نداشتیم دیگران به کمکمون بیان؟»

با حرف‌هایش لبخند رضایت را روی لب‌هایم نشاند. ساکش را آماده کردم و گفتم: «مادرجان! خدا پشت و پناهت، مواظب خودت باش!» دستش را به نشانۀ ادب روی چشمش گذاشت و رفت.

 

انتهای متن/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده