«محمد» دانش آموز بلند پروازی بود
به گزارش نوید شاهد آذربایجان شرقی با آغاز جنگ تحمیلی بسیاری از هموطنان اعم از پیر و جوان برای دفاع از میهن اسلامی به سوی جبههها شتافتند و با جانفشانیهای بسیار، در مقابل دشمن متجاوز ایستادگی کردند. نوجوانان و دانش آموزان نیز علیرغم سن پایین، با بصیرت و میهندوستی سرشار، عاشقانه به صف رزمندگان اسلام پیوستند و در این راه از سختیها نهراسیدند.
یکی از این بزرگمردان کوچک، بسیجی شهید «محمد شمس» است که به بهانه روز نوجوان و هفته بسیج دانش آموزی، مروری بر زندگانی کوتاه، اما سراسر عاشقانه و حماسی وی میکنیم.
«محمد شمس» ۱۲ مرداد سال ۱۳۴۶ در تبریز متولد شد. هنگام تحصیل در مقطع چهارم دبیرستان در رشته ریاضی و فیزیک به جبهههای نبرد اعزام شد و به مدت بیست ماه به عنوان نیروی اطلاعاتی و شناسایی در غرب و داخل خاک عراق به نیروهای اسلام یاری رساند و نهایتا پس از مجاهدتهای فراوان در شب بیست و دوم بهمن ماه ۱۳۶۴ بر اثر اصابت گلوله به ناحیه سر در منطقه عملیاتی والفجر ۸ به شهادت رسید.
روایت هایی از برادر شهید را با هم میخوانیم.
بسیجی برنده جایزه نوبل
«محمد» دانش آموز بلند پروازی بود. اما خیالپرداز نبود. به من میگفت: اگر توفیق شهادت نصیبم نشد، برمیگردم و آنچنان درس میخوانم تا اولین بسیجی باشم که موفق به دریافت جایزه نوبل میشود. حرفش را باور کردم، چون محمد را خوب میشناختم؛ و میدانستم آنچنان با اراده و قوی است که این هدف در مقابل اراده او زانو میزند. شبهای بسیاری با وجود خستگی کار مدرسه و مسجد، تا پاسی از شب گذشته بیدار میماند و مطالعه میکرد. روش خاصی برای مطالعه داشت. بسیار منظم و طبق برنامه عمل میکرد.
عشق به تحصیل
بعد از عملیات بدر، پیکر مجروح و ضعیف محمد را به خانه آوردند. قرار بود که در اولین فرصت در بیمارستان شهدای تبریز تحت عمل جراحی قرار بگیرد. از ناحیه کمر زخمی شده بود و درد شدیدی داشت. بعد از دیدار و گفتگو با خانواده، رفت سراغ کتابها، نمیتوانست روی صندلی بنشیند. نشستن معمولی هم برایش دشوار و دردآور بود. اما او نشست و با چهرهای مصمم شروع به مطالعه کرد. این ادامه مطالعات او بود که در جبهه هم قطع نشد. چند ساعت بعد آمبولانس به در خانه آمد و او را به بیمارستان منتقل کردند. ما تازه متوجه شده بودیم که زخم محمد، چقدر جدی است و عشق به تحصیل، زخم و درد را به کلی از یاد او برده بود.
تحصیل و تهجد
محمد، شبها بعد از نماز مغرب و عشاء، اگر کار خاصی نداشت، زیاد در مسجد معطل نمیشد. به خانه که میرسید، مشغول مطالعه میشد و به زحمت بر سر سفره شام حاضر میشد. مواقع امتحان معمولا تا پاسی از شب بیدار میماند و درس میخواند. بعضا من هم که حدود سیزده سال سن داشتم، شبها او را همراهی میکردم. اما همین که اتاق مطالعه را ترک میکردم، او میز مطالعهاش را کنار میکشید، فرش را هم کنار میزد و بر روی خاک نماز شب میخواند.
من بارها شاهد این صحنهها بودم و هنوز هم این معما برایم لاینحل مانده است که چگونه یک نفر میتواند از دنیای خشک و بیروح ریاضیات و معادلات سرد آن، سر از دنیای تهجد و نماز شب دربیاورد؟ گویی او تمام طول روز را در محضر استاد تهجد و راز و نیاز گذرانده و خود را برای ساعتی خلوت و راز و نیاز خالصانه با معبود آماده کرده است.
انتهای پیام/
منبع: کتاب «فهمیدههای آذربایجان» اثر «جلال شمع سوزان»