سردار شهید «شفیع زاده» بیادعا اسوه شد
به گزارش نوید شاهد آذربایجان شرقی، همزمان با فرارسیدن سالروز شهادت سردار رشید سپاه اسلام «حسن شفیعزاده»، گفتوگویی را با «غلامرضا صالحی کهنمویی» جانباز هشت سال دفاع مقدس و از فرماندهان پیشین لشکر 31 عاشورا که از دوستان و همرزمان این شهید والامقام نیز است، ترتیب دادهایم.
مشروح گفتوگو به شرح زیر است:
از کودکی با شهید «حسن شفیعزاده» دوست بودم
کهنمویی: «حسن» همسایه ما در محله «لیل آباد» تبریز بود. او 2 سال از من بزرگتر بود و از کودکی باهم بودیم. آن موقع روال این بود که درب خانهها باز میماند و بچهها مرتبا به خانه همدیگر میرفتند و بازی میکردند. هر وقت خانه خودمان نبودم، خانوادهام میدانستند که به خانه آنها رفتهام و با «حسن» هستیم.
خانوادههایمان هر دو مذهبی بودند و وضع مالی متوسطی داشتیم. اما معرفت و ادب «حسن» قابل بیان نیست. پسر مؤدبی بود و همیشه لباس تمیز به تن میکرد. با اینکه درآمد خیلی زیادی نداشتند، اما با شرایط کاملا سازگار بود.
ایام پیروزی انقلاب اسلامی با دوران سربازی شهید «شفیعزاده» مصادف بود
کهنمویی: «حسن» فعالیتهایی داشت اما چون مخفیانه انجام میشد، از جزئیات آن خبر نداشتیم. هنگامی که حضرت امام خمینی (ره) دستور دادند سربازان پادگانها را ترک کنند، او هم به تبریز برگشت و در راهپیماییها شرکت میکرد. به خاطر دارم به من میگفت برویم گل بخریم و به سربازانی که به خیابانها میآیند بدهیم؛ میخواست دل آنها را با انقلاب و انقلابیون همراه کند.
فعالیتها و اقداماتی سپاه پاسداران
کهنمویی: تاریخ دقیق را به یاد ندارم اما از زمانی که سپاه تبریز درحال تشکیل بود، «حسن» و چند نفر دیگر از دوستان از جمله خودم و برادرم «علی» به ساختمانی که در خیابان «حافظ» بود، رفتوآمد میکردیم. از آنجایی که امکانات سپاه محدود بود، 10-15 دستگاه موتورسیکلت را برای نگهداری به حیاط خانه جدید ما در خیابان «پاستور» برده بودیم.
در جریان غائله خلق مسلمان، «حسن» و برادر من شرکت داشتند؛ برادرم آن روز مجروح شد و «حسن» تماس گرفت و خبر بستری شدنش را به من داد و خواست که به خانواده چیزی نگویم تا نگران نشوند.
عمده فعالیت ما برقراری امنیت در سطح شهر از طریق گشت زنی و نگهبانی بود. البته آموزش نظامی هم در حد محدود وجود داشت اما اولویت اصلی همان حفظ امنیت بود.
شهید «شفیعزاده» محافظ شهید محراب آیتالله «سیداسدالله مدنی» بود
کهنمویی: «حسن» اهل شعار نبود و سعی میکرد کار عملی برای انقلاب انجام دهد. از همان ابتدا هم به شهید «مدنی» علاقه داشت و ایشان را از جان خودش بیشتر دوست داشت. از طرفی انسان صادقی بود و همین ویژگیها باعث شد محافظت از ایشان را برعهده بگیرد.
خاطره جالبی از همین دوران به یاد دارم؛ وقتی برادرم علی را که در همان حادثه خلق مسلمان، از ناحیه سر زخمی شده بود از بیمارستان ترخیص کردیم و به خانه آوردیم، «حسن» به منزل ما زنگ زد و خیلی ساده و بدون هیچ جزئیات بیشتری گفت داریم میآییم خانهتان. من هم اصلا نپرسیدم با چه کسی میآیید.
فقط گفت تا یک ربع دیگر میرسیم. دقیقا یک ربع بعد در خانه را زدند و دیدم شهید آیتالله «مدنی» به همراه «حسن» و محافظ دیگری پشت در هستند. شهید «مدنی» به «حسن» و آن یکی همراهش گفت شما در ماشین بنشینید. خودشان تنها به خانه آمدند و از برادرم عیادت کردند. من فکرم پیش «حسن» بود و از شهید «مدنی» اجازه خواستم تا او و همراه دیگر را هم به خانه بیاورم، رفتم و آنها را هم دعوت کردم بیایند داخل.
همیشه روزه میگرفت
کهنمویی: وقتی از تبریز رفت، اکثرا در همانجا بود و کمتر میآمد، برای همین فقط وقتی که به خانه برمیگشت باهم ارتباط داشتیم. هنگامی هم که به تبریز میآمد حتما صله رحم میکرد و حداقل در حد احوال پرسی، به دوستان سر میزد. جالب اینکه نفراتی مثل بنده که دائم درحال رفت و آمد به مناطق بودیم، نمیتوانستیم روزه بگیریم. اما «حسن» همیشه روزه میگرفت. روزی به او گفتم الان که آمدهای تبریز حداقل اینجا روزه نگیر، گفت توفیق روزه گرفتن همیشه نصیب انسان نمیشود.
لحظه شنیدن خبر شهادت فرماندهی توپخانه سپاه
کهنمویی: «حسن» اصلا مسائل مربوط به جبهه بازگو نمیکرد و وقتی از او میپرسیدند چه سمتی در سپاه داری، میگفت سرباز هستم و نگهبانی میدهم و کار میکنم. محال بود کسی بداند که فرمانده است. البته من مطلع بودم ولی به کسی حتی خانوادهاش چیزی نمیگفت. وقتی شهید شد، کلی آدم از اهواز آمدند تبریز، آنجا بود که خیلیها فهمیدند چه انسانی بزرگی را از دست دادهایم. امثال «حسن» دنبال عنوان و پست نبودند و فقط عاشق این بودند که به کشور خدمت کنند. برای همین است که تبدیل به الگو و اسوه شدند.
انتهای پیام/