قامت همیشه سبز مادران شهید آذربایجان شرقی ستودنیست
به گزارش نوید شاهد آذربایجان شرقی، همزمان با سالروز ولادت حضرت فاطمه زهرا (س)، روز مادر و بنیان گذار کبیر جمهوری اسلامی ایران مصاحبه ای با مادران مکرم شهدا انجام گرفته است که تقدیم نگاه علاقمندان می گردد.
به نظر می رسد اگر سوال شود لقب بزرگترین قلب دنیا به چه کسی میرسد بدون تردید نام مادر شهید بر زبان جاری میشود؛ هر کسی فرزندی داشته باشد میداند که جگر گوشه اش را با دنیا عوض نخواهد کرد اما او فرزندش را در راه خدا داده تا اهداف، آرمان ها و ارزشها حفظ شودو تا ابد قامت همیشه سبز مادران شهید آذربایجان شرقی ستودنیست و همتایی ندارد.
امروز روز مادر است. هر کس به هر نحوی که در توان دارد یادی از مادر خود میکند و سعی میکند به هر طریق ممکن مادر خود را خوشحال کند، اما در این میان مادرانی هم هستند که ۴۰ سال پیش، فرزند دم بختشان را رهسپار خاک کردهاند. مادری که تنها یادگار فرشتهی زمینیاش یک دست کت شلوار اتوکشیده دامادی است و یا مادری که هنوز هم اشک دم مشکش را برای دردانهی خود نگه میدارد و با دستانی چروکیده، عکس خاک گرفته دلبندش را دستمال میکشند. آری امروز روز همان مادران با عکسهای بهشتی است.
چه مادری غریبی کردهاند آن شیرزنانی که فرزند دم بخت خود را در بحبوحه جوانی، با هزاران آرزو رهسپار بهشت کرده و مابقی عمر را با عکسش سپری کردند. مادرانی که حتی نمیدانند فرزند دلبندشان ۴۰ سال تمام کجا آرمیده است و در حسرت یک مشت خاکی هستند که نشانی از فرزندشان باشد. شاید معنی واقعی مادری همین باشد.
مادر، کلمهای چهارحرفی است که تمام احساسات دنیا در آن فوران میکند. در وصف مادر، هیچ کلمه و یا هیچ سخنی نمیتواند صرف شود. حال اگر این مادر با یک دنیا آه و حسرت بر فراق همیشگی جگرپارهاش نشسته باشد، یک دنیا سخن هم از بیانش عاجز میماند.
اما مادرانی هستند با رسیدن هر روز و هر ساعت، با وزش هر نسیم و بارش هر بارانی، چشمانشان اشک بار میشود که نکند تن فرزند من در گوشهای از کوه و تپهها از سرما بلرزد و یا نکند من در خانه نباشم و خبر پیدا شدن تن جاویدالاثرش را بیاورند.
صدیقه باغبانی پور مادر ۸۴ ساله شهید «علی اصغر شریفی» ۲۴ ساله است که در اوایل پیروزی انقلاب اسلامی به شهادت رسیده است. این مادر، چیزی جز خوبیها و رفتارهای علی اصغر بر زبانش جاری نمیشود. اشک امانش را میبرد وقتی حرفی از فرزند جوانش زده میشود. با چادری گل گلی و لبخندی ملیح و چشمانی اشک بار که هر لحظه احتمال باریدن دارند، پنج فرزند و همسرش را سالها پیش از دست داده اما داغ علی اصغر برایش خیلی خیلی تازه مانده است. فرزندی که میخواست وقتی از ماموریت برمیگشت، برایش به خواستگاری بروند. فرزندی که هیچگاه "به تو چه" به والدینش نگفته بود.
یادگاری این فرزند برای مادرش بعد از ۴۰ سال نیز تنها همان عکسی است که برایش باقی مانده است. علی اصغر وقتی هنوز زنده بود تا جایی که توانش میرسید برای مادرش هدیه میخرید. یکی از این هدیهها نیز پیراهنهی بود که مادر وقتی دلتنگ دردانه خود میشود، آن را به آغوش میکشد و به استقبال فرزندش میرود.
فاطمه حسن پور، مادر ۸۱ ساله شهید «عزیز نامی» است که در سن ۲۲ سالگی در سوسنگرد به شهادت رسیده است. انگار تنها دلخوشی زندگیاش نگاه کردن به تک پسرش است. پنج فرزند دارد اما عزیز برایش چیز دیگری بود.
هیچگاه به مادرش نگفت که آن روغن و برنجها را برای جبهه از والدینش درخواست میکند و رفته بود تا برای ایمانش جهاد کند. به تازگی همسری در اختیار گرفته بود و تنها دو ماه تا پدر شدنش مانده بود اما قضای روزگار، شهادت را مقدم بر آن دانست.
وقتی مادر خبر زدن گردان پسرش را از تلویزیون شنید، تنها بی تابی سهمش شده بود و با آمدن خبر کوچ عزیزش، تا به امروز با چشمانی اشک بار به فراق نشسته است.
بر اساس این گزارش؛ این مادران داغ دیده که تنها سهمشان از دار دنیا، یک عکس شده است، هدیه روز مادر خود را ۴۰ سال پیش با شهادت فرزندشان دریافت کردهاند. به قول خودشان، افتخاری که شهادت پسرانشان بر گردن این مادران گذاشته، با هیچ چیز بدل نمیشود.
مادرانی کهن سال که با وجود گذشت چندین دهه از کوچ عزیز کردهشان، هنوز داغشان تازه و چشمانشان در غم از دست دادن فرزندشان میگریند.
رقیه عادلی، مادر ۷۷ ساله سرباز شهید «رسول بسطامی» است که در ۱۹ سالگی و وقتی که هنوز جنگ تازه شروع شده بود، شهید شد. مادری که با پاهای رنجور خود، توان حرکت چندانی ندارد اما با چادر گل گلیاش سر بر مهر نماز میگذارد.
فرزند بزرگتر رقیه خانم، پای ثابت جنگ و هیات و بسیج بود و تفنگ به دست تا پایان جنگ در میدان ماند اما پسر دیگرش عمر خود را به ۲۰ سالگی نرساند و در همان ۱۹ سالگی، به قول خودش، وسط میدان کربلا شهید شد.
این مادر میگوید که رسول، ماهانه ۳۰۰ تومن حقوق میگرفت اما همه آن را به پدرش میداد. بعد از این همه سال به وجودش افتخار میکنند.
وقتی برای جنگ رفته بود، هر وقت که مادرش حرفی از بازگشتن میزد، میگفت که وقت آمدن نیست و او در وسط میدان کربلا به دفاع از ناموس و وطن مشغول است.نمیتوانست از جهاد دل بکند. شهادت مزه شیرین تری برایش داشت که در آخر هم به وصالش رسید.
خانم فاطمه دلپور ۸۵ ساله، یکی از این مادران است. مادر شهید «امیرسرتیپ حسن صبری» و جانباز شیمیایی «صمد صبری» که آنقدر دم حیاط و پشت در خانه نشست و منتظر حسنش ماند که در نهایت به آلزایمر دچار شد و امروز با همان چادر همیشگیاش در گوشهای از تخت خواب با خاطرات نیمه تمامش سر میکند.
به نظر میرسد یادآوری فرزند شهیدش برایش سخت باشد زیرا وقتی نگاهش به عکس حسن بر روی طاقچه میافتد، چشمانش به سرعت اشکبار میشود اما انگار نمیداند چرا. وقتی آن عکس را در دست میگیرد، دستانش خودبخود شروع به نوازش عکس میکنند. همان طور ساکت به عکس خیره میشود، اما انگار باز هم نمیداند چرا. وقتی عکس را از دستش میگیرند تنها یک جمله میگوید " آنان سنه قربان (مادر به قربانت)" گویا این مادر میدانست که آن اشک، آن نگاه و آن نوازش برای چیست.
فرزند جانبازش میگوید، فاطمه خانم همیشه برای حسن، کوفته درست میکرد. در حیاط خانهشان یک درخت انگور داشتند که همیشه از آن انگورها برای حسن میچید و منتظرش میماند تا صبح زود از ماموریت برگردد و با غذا و میوه به استقبالش برود. اما وقتی حسن شهید شد، نه خبری از کوفته بود و نه مادری که انگور بچیند.
فاطمه خانم تا دو سال پیش که سر نماز به زمین میافتد و دچار آلزایمر میشود، بساطش را در گلزار شهدا پهن کرده بود و تنها آرزویش یک قبر و یا تکه سنگ قبری به اسم فرزندش بود تا درد فراغ فرزندش را تا حدی بهبود بخشد و مزاری داشته باشد تا بر سرش بگرید اما هنوز هم در حسرت تکهای از وجود فرزند دلبندش و آن مزار مانده است.
فاطمه کاظمی نسب ۷۰ ساله، مادر شهید «محمد رسول زاده» است. شهیدی که بعد از ۳۵ سال انتظار به تازگی هویتش برای خانواده روشن شده است. شهیدی که چند سال پیش به عنوان شهید گمنام در دانشگاه خرم آباد آرمیده و امروز مادرش هنوز هم دلتنگ نخستین فرزند پسر خانوادهاش است.
فاطمه خانم، با قلبی آکنده از غم و اندوه، آنقدر در حزن فراق فرزندش گریسته که امروز بعداز ۳۵ سال، دیگر مجالی برای خنده ندارد. گویا خنده از یادش رفته است.
رخت سیاهی به تن کرده و بار دیگر عزای فرزندی که یک کوچه برای به دنیا آمدنش راز و نیاز کرده بودند، نشسته است. این مادر هر وقتی که باران میگرفت، به یاد فرزندش بود که نکند بالای یک کوه و یا تپهای، خوابیده باشد و باران او را از خوابش بیدار کند. امسال اما فهمیده است که فرزندش را 35 سال پیش زنده زنده خاک کردهاند و محمد، سی و اندی سال زیر همان خاک مدفون مانده است.
گویا این فرزند، امانتی از جانب خدا بود که تقدیم راه امام حسین (ع) شده است. تنها خواسته مادری که درد فراق جگرپارهاش از تک تک چینهای صورتش هویداست، یافتن فرزندش بود. اما امروز بعد از یافتن فرزندش، دیگر خواستهای ندارد.
وقتی از او درباره خواستهاش میپرسیم تنها یک چیز میگوید: حضرت زینب (س)، غم برادر و برادر زاده دید. اسیر شد و از پا نیفتاد. او چه درخواست کرد که من جرئت کنم و خواستهای داشته باشم.
فاطمه خانم، شلوار اتوکشیده فرزندش را هنوز نگه داشته است. باقی لباسها را دانه به دانه به نظر پیدا شدن پیکر پاکش هرساله به دسته امام حسین (ع) میداد و این شلوار که به دست خود محمد اتوکشیده شده است، تنها یادگار این مادر داغ دیده است.
این مادر وقتی برای نخستین بار به مزار فرزندش رفت، در راه برگشت گویا محمدش پشت سر او راهی خانه شده است. هر بار برای دیدن دوباره فرزندش سر برمیگرداند تا مبادا فرزندش در راه بازگشت گم شود.
صفیه باربر امندی، مادر ۸۲ سالهای است که فرزند ۲۱ ساله خود، کریم بهپور را در عملیات خیبر تقدیم وطن و انقلاب کرده است. مادری که داغ کوچ فرزند سربازش در عید نوروز ۶۳ بر قلبش رخنه کرده است.
صفیه خانم با عینک چهارگوشه خود، به آرامی کنار همسری که سه سال پیش سکته کرده و اکنون ناخوش احوال خوابیده، نشسته است. چادرش بر سر و احوالش ناکوک است.
وقتی صحبت از کریم میشود، ناخودآگاه چشمانش اشک بار میشود، داغش آنقدر تازه و قلبش از کلمات و جملات بسیار سنگینی میکند که انگار همین حالا خبر شهادتش را برایش آوردهاند.
حرفها و رفتارهای پسر دردانه خانه در یاد دو خواهر هم آنچنان مانده که بغض راه گلویشان را میبندد و مجال ایراد سخنی را ندارند. هنوز هم کریم را خیلی دوست دارند. پسری که هر چه از دار دنیا داشت، به پای پدر و مادرش میریخت و همیشه میگفت که وقت کار کردن شما تمام شده و باید استراحت کنید.
وقتی نوجوان بود، در کنار تحصیل، کار هم میکرد. مزد هفتگی خود را جمع میکرد و با آن چه که داشت برای مادرش هدیه میخرید. از دست پدرش میگرفت و تنها دغدغهاش این بود که نگذارد پدر و مادرش ناراحت شوند.
صفیه خانم، گذری به آن ایام میکند، فرزند دلبندش تازه وارد نیروی دریایی شده بود. همیشه وقتی از ماموریت برمیگشت و وارد خانه میشد، اول به آغوش مادر میرفت و او را گرم در آغوش میگرفت. بار آخری هم که میخواست به جبهه برود، همین کار را کرد اما انگار آغوشش آن روز گرمتر و طولانی تر از همیشه بود. مادرش نمیدانست چرا ولی کریم، تا به خانه برسد، تا دو کوچه آن طرف تر شیرینی پخش کرده بود و به مادرش چیزی درباره جبهه نگفته بود که مبادا نگران شود. گویی میدانست برای آخرین بار است که خانواده را ترک میکند.
این مادر، گوش به زنگ هر تماسی از فرزندش بود. کارش آن روزها شده بود انتظار برای یک زنگ. میترسید مبادا سیمهای خطوط دریایی قطع شود و خبری از کریم به او نرسد. یک روز باد شدیدی میآمد، این مادر دل نگران و دلشوریده، چشم بر روی چشم نمیگذاشت، انگار میدانست که خبری در راه است. خبری از فرزندش که در میدان کربلای عملیات خیبر شهید شده بود.
انتهای پیام/