من شهید می شوم!
به گزارش نوید شاهد آذربایجان شرقی ، منصور خدائی در ششم بهمن ماه 1345 مصادف با 21 رمضان در شهرستان مراغۀ آذربایجانشرقی چشم به جهان گشود. وی در نهایت در چهارم دی ماه سال 1365 در شلمچه آسمانی شد.
منصور اغلب اوقات خود را با مطالعه، تفکر، ذکر و دعا میگذراند. هنوز به سن تکلیف نرسیده بود که عبودیت خدا را تمرین می کرد.
نزدیک عملیات کربلای 4، منصور در پرسنلی لشکر 31 عاشورا کاری داشت. مسئول پرسنلی کارش را انجام نمیداد. منصور با طمأنینه و آرامش خاصی گفت: «برادر! من شهید میشوم! یادت باشد اگر کارم را راه نیندازی، شفاعتت نمیکنم!» چند روز بعد خبر شهادتِ منصور، آن فرد را شرمنده کرد!
همۀ برادران منصور در انقلاب و جنگ فعال بودند. منصور هم آرام و قرار نداشت. با شروع جنگ ديگر در شهر بند نشد. وقتي براي اولين بار به جبهه اعزام شد فقط 16 سال داشت. خانواده مانعش نشد. رفت جبهه، اما درسش را رها نكرد. هم درس ميخواند هم در جبهه بود. طوري كه از همكلاسيهايش عقب نماند. هميشه در درس ممتاز بود. اصلا نگران كنكور نبود. مطمئن بود به سوادش.
همه كساني كه منصور را ميشناختند اميدوار بودند به آيندهاش. وقتي از رشتۀ پزشكيِ دانشگاه تبريز قبول شد همه خوشحال بودند اما خودش به مادرش گفت: «آبا! من بايد از دانشگاه تهران قبول ميشدم دعاي تو منو نزديكتر آورد!» راست ميگفت. مادرش آرزو ميكرد منصور از او دور نباشد و تبريز به مراغه نزديكتر بود تا تهران. بعد از شهادتِ منصور، نامهاي از تهران دریافت کردند: نامه قبولي منصور خدايي از رشته پزشكي دانشگاه تهران !
از جبهه چيز زيادي نميگفت. فقط يكبار از عمليات والفجر 4 تعریف کرد كه؛ با يكي از دوستانش در گيرودار عمليات در منطقه دشمن مانده و چهار پنج روز آنجا گم شده بودند. میگفت شبها در كوهها حركت ميكرديم و روزها قايم ميشديم. مجبور شدیم چند بار از سنگرهاي عراقيها كنسرو و كمپوت تک بزنیم، ... بالاخره بعد از پنج روز به نيروهاي خودي رسيديم.
سال 65 از پزشکیِ دانشگاه تبریز قبول شد. آن روزها برادر
بزرگترش هم در دانشگاه تبريز دانشجوي سال سومِ مهندسي الكترونيك بود. چند ماهي
دانشگاه رفت و بعد خبر عمليات كربلاي چهار كه رسيد باز به جبهه برگشت. نیرویی که
برای حضور در صحنۀ عظیم جنگ داشت، قویتر از هر چیز بود، حتی رویای پزشک شدن ... .
منبع : امور فرهنگی دانشگاه علوم پزشکی تبریز