تکیه گاه خواهر
من حدود نه سالم
بود و اسماعيل 4 سال از من بزرگتر يعني 13 ساله بود. سال اولي بود كه به سن تكليف
رسيده بودم و ميبايست كه روزه ميگرفتم از قضا ماه رمضان هم مصادف شده بود با
گرمترين و درازترين روزهاي سال يعني مرداد ماه. من قبل از ماه رمضان شرط كرده بودم
كه اگر اسماعيل روزه بگيرد من هم ميگيرم او هم قبول كرده بود و لي چون سر كار ميرفت
خيلي برايش سخت بود. روز اول ماه رمضان مادرم را ديدم كه به آهستگي بهش ميگفت كه
دور از چشم خواهرت روزهات را بخور، براي تو كه واجب نيست اما او گفت كه نه حتي
اگر سخت هم باشد روزهام را ميگيرم. من كه گفتگوي آن دو را شنيده بودم به خيال
اينكه او به خاطر من روزه گرفته او را از چشمم دور نميگذاشتم و هر جا ميرفت
تعقيب ميكردم اما غافل از اينكه تمام ماه را روزه گرفت در حالي كه روزه به او
واجب نشده بود و شبها به مسجد نزديك خانهمان براي نماز جماعت ميرفتيم.
بد از انقلاب درست
يادم نيست چه سالي بود ولي هر چه بود (قبل از جنگ) زمستان هوا سرد بود و تهيه نفت
براي وسايل گرمازا خيلي مشكل بود مخصوصاً براي خانوادههايي كه احياناً مرد
نداشتند يا پير و ناتوان بودند. برادرم كه حدوداً (17-18) سال داشت روي يك وانت
كار ميكرد اوايل دم غروب خانه بود ولي چند شب بود كه كمي ديرتر ميآمد وقتي مادرم
از او پرسيد كه كجا بود جوابي نميداد، يك شب خيلي دير كرد به حدي كه مادرم نگران
شده بود و ما هم كه چشم انتظارش بوديم بعد از چند ساعت آمد، مادرم دعوايش كرد كه
اين وقت شب كجا رفته بودي چرا دير كردي، چرا هر شب دير ميكني؟ او هم فقط گفت كه
كار دارد و سرش را پايين انداخت. پس از مدتها مادرم از چند پيرزن شنيد كه ميگفتند
كه خدا پسرت را حفظ كند، اگر به دادمان نميرسيد ما امسال از سرما مرده بوديم و
فهميديم كه علت دير آمدنهاي او در شبها اين بود كه وقتي كارش تمام ميشد چند گالن
20 ليتري بر ميداشت و ميرفت تو نوبت ميايستاد، نفت و گازوئيل ميگرفت و هر شب
به در خانة آنها ميبرد. كل اخلاق برادرم اين بود كه هر چه از دستش برميآمد به
همه ميكرد.
حدوداً يكسال قبل
از شهادت برادرم اسماعيل، برادر بزرگترم كه كاميون خاور داشت دسته جمعي تمام
خواهرانم با بچههايش براي مسافرت به مشهد رفتيم و اين اولين و آخرين مسافرتي بود
كه خوش گذشت. پشت خاور چادر زده بوديم. كنار دريا پياده شديم، كارها را تقسيم كرده
بوديم و در حال تدارك ناهار بوديم. دو برادرم رفتند كنار دريا آب تني بعد از چند
ساعتي يكي از بچههاي خواهرم وحشتزده و با گريه گفت دايي اسماعيل غرق ميشود.
همه سرآسيمه و بر سرزنان دويديم لب دريا اما به خواست خدا و به كمك برادرم از مرگ
حتمي نجات پيدا كرد.آن سال چند نفر از هم محليمان كه همسن برادرم بودند در دريا
غرق شده بودند حالا كه فكر ميكنم ميبينم كه حكمتي در كار بوده با اين همه خوبي
كه برادرم در حق همه كرده بود خدا خواست جان عزيزش را فداي مملكت و اسلام بكند.
من فرزندآخر
خانواده هستم، يادم ميآيد به من كه مخصوصاً پدرم را نديده بودم محبت ميكرد كه
مبادا احساس كمبود بكنم. هر وقت از اهواز بر ميگشت اسباببازي ميخريد و تشويقم
ميكرد كه درسم را خوب بخوانم. يك بار گفتم داداش اسماعيل چرا من بابا ندارم، وقتي
ميپرسم بابام كجاست ميگفت: با هواپيما رفته مكه. پس باباي من كي از مكه ميآيد.
يك وقت ديدم گريه كرد و گفت بابا نرفته مكه اون رفته پيش خدا و ديگه نميآيد. من
آنقدر گريه كردم كه من را بغل كرد و سرم را گذاشت سينهاش و گفت از حالا فكر كن ن
بابات هستم. هر چه ميخواهي به من بگو، هر چي دوست داري من برايت ميخرم. از آن
روز به بعد احساس كردم يك تكيهگاهي محكم دارم و هيچ كس جرأت نميكند مرا اذيت كند
يا مسخرهام بكند تا اينكه كلاس پنجم بودم و داشتم امتحانات نهايي را ميدادم كه
خبر شهادت او را دادند. به يكباره قلب كوچكم فرو ريخت و احساس كردم همه چيزم را از
دست دادم و دوباره بي پدر و يتيم شدم.
در همان زمان كه
بقيه مايحتاج اوليه براي همه سخت بود و كشور درگير مشكلات فراواني بود. دختر عمويي
داشتم كه با دو تا بچه كوچك به علت مشكل خانوادگي (مفقودي شوهرش) از تهران به
تبريز نقل مكان كرده بودند و در خانه قديمي و خيلي بزرگ با مادربزرگش كه پيرزن
ناتواني بود سكني گزيده بودند. بعدها خودش ميگفت كه روزي نفتشان تمام شده بود كه
در علاءالدين بريزند. از سر ظهر خودش دو تا بچهاش و مادربزرگ پير كه مريض هم بود
از سرما داشتند ميلرزيدند هر چي لباس داشتند پوشيده بودند، دم غروب ديگر نااميد
از اينكه كسي يادشان بكند به فكر شبي كه در پيش دارند و سوز و سرمايي كه انتظارشان
را ميكشيد، بودند. صداي در زدن را شنيدن. خودش ميگفت كه فكر كرديم اشتباه شنيديم
براي باز كردن در اقدام نكرديم، ديديم دوباره و اين بار به شدت در كوفته شد وقتي
در را باز كرديم، ديديم اسماعيل با چند گالن نفت آمده انگار تمام دنيا را دادند
پرسيدم اسماعيل تو از كجا فهميدي ما نفت نداريم و اون فقط خنديد و گفت كه به دم
برات شده بود ناگفته نماند كه ما خيلي رفت و آمد زيادي با دختر عمويمان نداشتيم.
بعدها دختر عمويم ميگفت كه منو بچهةا و مادربزرگم زندگيمان را مديون اسماعيل
هستيم چون همان روز بعد از اينكه وضعيتمان را ديد چند تا پتو و ساير مايحتاجمان را
برايمان فراهم كرد.