نگاهی به زندگی نامه شهید اسرافیل انتظاری
شهید
اسرافیل انتظاری در سال 1343 در روستای خلیفه کندی از توابع شهرستان مراغه در
خانواده ای مذهبی دیده به جهان گشود. مادر بزرگوار شهید، مرحوم نساء بیگم، زنی
پاکدامن، عفیف و فداکار بود که علاوه بر حل مشکلات و گرفتاری های مردم روستا، به
عنوان قابله (ماما) نیز به زنان روستا و حتی روستاهای دور و نزدیک یاری می رساند.
شهید دوان
ابتدایی را در همان روستا شروع و به پایان رسانید ولی به دلیل نبود امکانات و دوری
فاصله شهر تا روستایشان از ادامة تحصیل باز ماند. ایشان با سن کمی که داشت اما با
غیرت و همت بالای خود پس از اینکه موفق به ادامه تحصیل نشد، تصمیم گرفت تا پدر را
در امور کشاورزی و دامداری یاری رساند. اسرافیل که از همان کودکی در دامان پاک
مادر با عشق اباعبداله (ع) و حضرت ابوالفضل (ع) آشنا شده بود در دوران نوجوانی و
جوانی به عشق امام حسین (ع) با حس و حال خاصی در تمامی مراسم های ویژه ایام شهادت
سید و سالار شهیدان شرکت می کرد. گویی اینکه می دانست روزی خط سرخ شهادت سرخش
زندگی اش خواهد شد.
خلق و خو و
منش پهلوانی، ظاهر کاملاً مردانه و هیبت و هیکل درشت اندام اما کوتاه قد وی، همه و
همه در او نشانگر خصلت یک پهلوان رئوف و دلسوز را نشان می داد، تصور اینکه پشت این
چهرة مردانه چنین قلب رئوف و مهربانی باشد شاید کمی سخت بود، دلسوز بود، مهربان
بود، اما بسیار جدی و دارای پشتکار عجیبی بود. برایش بسیار سخت بود که ببیند حقی
از کسی ضایع شود، هیچگاه راضی نشد که حق کسی را پایمال کند و به کسی هم اجازه نمی
داد تا حق دیگری را ضایع کند، پناه مظلومان بود و به یاری نیازمندان می شتافت، هر
نوع کمکی که می توانست.
از همسر
شهید نقل است که روزی شهید یکی از هم روستایی هایش را که دچار سانحه تصادف شده بود
به بیمارستان منتقل می کند، در آنجا متوجه می شود که مصدوم شدیداً به خون نیازمند
است، همانجا بدون هیچگونه تأمل و درنگ اقدام به اهداء خون خود می کند، طوری که 2
کیسه خون خود را اهداء می کند که بسیار خطرناک و غیرقابل باور بود. او این کار را حتی
علیرغم اینکه پرسنل مخالفت کرده بودند، انجام داد و راضی نشد تا جان هم روستای اش
بیش از این به مخاطره بیافتد زمانی که به منزل برگشته بود دیگر هیچ رمقی در بدن
نداشت، رنگ از رخسارش پریده بود، دیگر نمی توانست روی پاهایش بایستد و همانجا از
حال رفت.
ایشان در
سال 1359 در سن 16 سالگی تصمیم به ازدواج گرفتند که ثمرة این ازدواج یک فرزند پسر
و 2 دختر می باشد، پسر و دختر بزرگش تازه پا گرفته بودند، فرزند سوم نیز در راه
بود، همسر نیازمند مراقبت بود، هنوز طعم خوش زندگی را در کنار همسر و فرزندان
تجربه نکرده بود، هنوز نتوانسته بود به پسرش بیاموزد که چگونه مثل یک مرد در مقابل
سختی ها و ناملایمات روزگار بایستد، هنوز شیرین زبانیهای دخترش را ندیده، هنوز
چشمش به روی فرزند آخر نیافتاده که زمان اعزام به خدمت مقدس سربازی فرا می رسد.
اما عشق به خاک و میهن، پایبندی به اصول و اعتقادات مذهبی دفاع از ناموس و شور و
حال ادامة راه شهدا و پیروی از فرمان امام (ره)، تمام سختی ها را در نظرش آسان می
کند و او را به سوی جبهه ها می کشاند.