آخرین وداع
در يكي از روزهايي كه پسرم به مرخصي آمده بود ديدم لباسهايش خوني است از او پرسيدم كه پسرم چرا لباسهايت خوني شده در اين موقع مادرش هم متوجه اين موضوع شده و با گريه از او پرسيد پسرم چه اتفاقي افتاده؟! او در جواب گفت: در جبهه مشغول جابجا كردن اسلحه و مهمات بوديم كه لباسهايمان كثيف شده است نگران نباشيد.
در حالي كه بعداً
متوجه شديم كه چند روز پيش در يك عمليات شركت كرده بود و چون نميخواست ما از وضع
او نگران شويم از ما پنهان كرده بود.
در آخرين مرخصي كه
آمده بود موقع برگشتن برخلاف روزهاي پيش با اسرار از پدرش خواست تا او را تا
ترمينال شهر همراهي كند كه مادر و برادرش هم همراه آن به بدرقهي او رفتند و در
آنجا در هنگام خداحافظي به پدرش گفت: كه پدر جان حلالم كن خدا ميداند كه باز هم
ديگر را ببينيم يا نه و رفت. بعداًمتوجه شديم كه يك عمليات مهم در پيش داشتند و
در همين عمليات هم شهيد شد و واقعاًديگر هرگز او را نديديم.
روزي در خواب ميبيند
كه در يك محله نزديكي محل سكونت پسرش در آن جا ايستاده پرسيدم پسرم چرا نميآيي
برويم به خانه گفت: نميتوانم بيايم كمي بعد ديدم او در جايي نشسته و به يك سنگ
تكيه زده و پايش را بغل كرده پرسيدم چه شده، پسرم پايت طوري شده؟ گفت: استخوان
پايم زخمي شده و نميتوانم راه بروم شما برو.
بعداًكه جنازهاش
را پس از چند سال در ميان شهداي گمنام آورده بودند ديدم كه درست از همان جايي كه
ديدم زخمي شده است.