فرازی از زندگی نامه شهید اصغر رهبری
پدر و مادر شهید رهبری هر دو خياط بودند و اصغر در كنار
مادر با اين حرفه آشنا شد و بعدها در مغازه به پدرش كمك مي كرد . در اين دوران با پسرعمه
اش دوستي خاصي داشت و با آنها به مراسم سيره ( عزاداري ) و تعزيه مي رفت .
اصغر ابتدا به مهد كودك و سپس به دبستان رفت و دوره ابتدايي
را در سال 1353 در دبستان حافظ ( شهيد خانلوي فعلي ) به پايان برد . پس از دوران ابتدايي
وارد مدرسه راهنمايي فرماني شد و در سال 1356 ، مقطع راهنمايي را به پايان رسانيد
. اين دوران با آغاز انقلاب همراه بود و اصغر كه تمايل زيادي به حضور در مبارزات را
داشت كمتر به درس بها مي داد . به همين دليل سال دوم دبيرستان را تجديد شد اما وقتي
واكنش منفي خانواده را ديد قول داد در درس كوتاهي نكند . ولي به خاطر درگير شدن در
مبارزات انقلابي مردم ، ترك تحصيل كرد .
دوران انقلاب در تظاهرات شركت مي كرد به همين جهت توسط
نيروهاي امنيتي رژيم دستگير و بازداشت شد . مراكز فعاليت هاي سياسي او ، ابتدا در مسجد
اعظم تبريز و سپس مسجد جامع و مسجد آيت الله انگجي بود .
اصغر كه با كار در مغازه پدر به يك خياط ماهر تبديل شده
بود ، اوقات فراغت را به كلاسهاي كاراته مي رفت و يا در مسجد المهدي (عج) به آموزش
مسائل ديني و قرآن مي پرداخت . همچنين برادران كوچكتر خود - اكبر و علي 9 ساله - را
به استخر مي فرستاد و به آنها درس اسلحه شناسي مي داد . همچنين به مادرش اسلحه شناسي
آموخت . با تشكيل سپاه پاسداران به عضويت سپاه درآمد . ابتدا در شركت تعاوني ترابري
سپاه مشغول به كار شد .
با آغاز غائله كردستان در اين منطقه حضور يافت و با ضد
انقلابيون مبارزه مي كرد . پس از آن ، دوره عمليات ويژه چتربازي را به همراه شهداي
برجسته اي چون علي تجلائي ، مرتضي ياغچيان ، نادر برپور در پادگان هوابرد شيراز طي
كرد كه پايان دوره با آغاز جنگ تحميلي همراه بود . حضور او به همراه شهيد تجلايي در
سوسنگرد و آبادان و ساير جبهه هاي جنوب به يادماندني است . در عمليات بيت المقدس در
آزادسازي خرمشهر معاون گردان بود . بعد از هر عمليات به جلفا بازمي گشت تا كارهاي محوله
را سر و سامان دهد . پس از مدتي به فرماندهي گردان منصوب شد .
فعاليتهاي زيادي نيز در پشت جبهه داشت . از سال 1359 كه
وارد سپاه شده بود در دفتر فني سپاه تبريز مشغول كار بود و در آنجا با عليرضا زمانياد
آشنا شد .
سال 1359 ، گمرك جلفا با مشكلاتي مواجه شد و چون از نظر
واردات تنها كانال ارتباطي كشور بود در جريان سفر محمدعلي رجايي نخست وزير وقت ، سپاه
تبريز به دو نفر مأموريت داد تا مشكلات گمرك را پيگيري و حل نمايند ؛ اين دو نفر اصغر
و عليرضا بودند . آنها در جلفا شركت حمل و نقل را تأسيس كردند ؛ تاريخ ثبت شركت 24
شهريور 1360 بود . عليرضا زمانياد ، مديرعامل شركت و اصغر رهبري ، عضو و رئيس هيئت
مديره شركت بودند . آنان با تلاش زياد در اواخر سال 1360 مشكل جلفا را تا حد زيادي
حل كردند ، اما اصغر نتوانست دوري از جبهه را تحمل كند و با سرعت به سوي جبهه ها شتافت
.
او در عزيمت به جبهه چنان عجله داشت كه وقتي اعلام شد سپاه
اردويي براي اعزام نيروهاي عازم جبهه ترتيب داده است ، بدون اطلاع به سرعت به اردوگاه
رفت و در آنجا ماند .
اصغر رهبري در سال 1360 توانست به كمك شهيد مصطفي حامد
پيشقدم كه از محافظين نزديك امام بود به طور خصوصي با آن حضرت ملاقات كند و از اين
ملاقات نزديك و خصوصي بسيار مسرور و شادمان بود .
او با آنكه فردي آرام بود ولي به هنگام شنيدن توهين به
انقلاب يا امام كنترل خود را از دست مي داد . در چنين مواقعي در پاسخ دوستان كه مي
پرسيدند : « اصغر آيا تو همان آدم خونسرد هستي كه خود را خوب كنترل مي كرد . » مي گفت
: « هر كاري كه مي خواهند بكنند ايرادي ندارد و هر چه مي خواهند بگويند مسئله اي نيست
ولي به امام ، نظام و انقلاب حق ندارند حرفي بزنند . »
دو سال در جبهه ها حضور داشت . در سالهاي حضور در سپاه
و جبهه دوباره به تحصيل روي آورد و توانست با شركت در امتحانات متفرقه دوره متوسطه
را به پايان برساند .
در حفظ بيت المال بسيار كوشا بود . اگر پول سپاه همراه
او بود هرگز با پول شخصي مخلوط نمي شد و هر كدام را جداگانه نگهداري مي كرد . اصغر
در كارهاي جمعي بسيار پرجنب و جوش بود و عادت داشت كه در همه كارها جلوتر از بقيه باشد
. عده از همرزمان او تعريف مي كنند : « با آنكه فرمانده گردان بود جلوتر از همه به
سمت دشمن حركت مي كرد . »
وقتي از جنگ فارغ مي شد و به خانه بازمي گشت همواره از
خانواده شهدا بازديد مي كرد . مخصوصاً وقتي پسر عمويش - محمد رهبري - شهيد شد نزد زن
عمويش رفت و به او قول داد راه فرزندش را ادامه دهد و گفت :
مطمئن باشيد ما نمي گذاريم اسلحه محمد بر زمين بماند و
تا آزاد كردن راه كربلا از پاي نخواهيم نشست .
مي گفت : « من به خانه تعلق ندارم به جاي ديگري تعلق دارم
. » با شنيدن اين سخنان مادرش با ناراحتي مي گفت : « اصغر جان اينجا خانه توست چطور
راحت نيستي . » و او پاسخ مي داد :
مادر اگر انسان گرسنه شود ، احتياج به غذا دارد . روح من
هم گرسنه است و بايد به طريقي آن را سير كنم و تنها غذاي آن حضور در جبهه است . زيرا
اين روح در آنجاست كه به آرامش مي رسد .
آرزوي شهادت داشت و همواره به عليرضا زمانياد مي گفت :
آرزوي من اين است كه جزو شهداي گمنام باشم . دلم مي خواهد
در دشت آزادگان شهيد گمنام شوم و امام از من راضي باشد .
اصغر قبل از عمليات رمضان به خانه آمد و مدتي را با خانواده
گذراند . سپس از آنها خداحافظي كرد و از مادر خود تقاضايي كرد و گفت :
دلم مي خواهد قبل از رفتن به جبهه مانند علي اكبر (ع) كه
مادرش او را كفن پوشاند تو نيز چنين كني و مرا به جبهه بفرستي . شايد خداوند مرا لايق
نوشيدن شربت شهادت بداند .
اما مادرش از اين كار امتناع كرد و غمگين شد . اصغر گفت
:
پس مثل خانم ليلا مرا بدرقه كن و ديگر اين كه بعد از شهادت
، خودت مرا در قبر بگذار تا با دستانت تطهير شوم .
مادر اصغر بعدها علت اين كار وي را اين گونه بيان مي كند
:
چون اصغر قبلاً شهيدي را ديده بود كه توسط مادرش به درون
قبر گذاشته شده بود همواره حسرت مي خورد ، دلش مي خواست من نيز چنين كنم .
اصغر بعد از خداحافظي با خانواده به سوي جبهه رفت و مدتي
را در آنجا ماند . قبل از شهادت ، با عليرضا زمانياد حدود يك ساعت گفتگو كرد و پس از
خداحافظي به سوي قرارگاه رفت . او در آخرين عمليات به برادر كوچك خود قول داده بود
كه پس از بازگشت از جبهه او را چند روزي با خود به جبهه ببرد . برادرش مي گويد : «
نمي دانم چرا بازنگشت . يكي از مشخصه هاي بارز اصغر ، وفاي به عهد بود و همواره قولي
كه به من مي داد عمل مي كرد . »
در شب عمليات رمضان ، اصغر رهبري ، فرماندهي گردان شهيد
آيت الله مدني را بر عهده داشت و قرار بود در اطراف پاسگاه زيد عمليات را هدايت كند
. در اين منطقه ، عراقي ها موانع تازه اي ايجاد كرده بودند ، از جمله كانالهايي كه
در آن دوشكا قرار داده بودند . گردان شهيد مدني ، با فرماندهي اصغر در لحظات شروع عمليات
به هدفهاي خود دست يافت . ولي عمليات رمضان بايد از شرق بصره با چندين لشكر ، همزمان
صورت مي گرفت تا جناحين يگان ها پوشش لازم را داشته باشد . همچنين تمام يگان هاي عمل
كننده مي بايست به طور همزمان خط را مي شكستند ولي اين كار انجام نشد و گردان شهيد
مدني در محاصره افتاد و از وسط قيچي شد و با وجود استقامت جانانه نيروهاي آن ، سرانجام
به علت كمبود نيرو و مهمات قدرت ايستادگي خود را از دست دادند . در نتيجه اصغر به همراه
نود و سه نفر از رزمندگان از جمله برادرش اكبر رهبري به شهادت رسيدند . با پايان عمليات
، صدام حسين دستور داد منطقه را به آب ببندند و اجساد شهدا از نظرها پنهان گرديد .
پس از گذشت پانزده سال اجساد اصغر و اكبر رهبري توسط گروه جستجوی مفقدین كشف شد و خبر
رسمي شهادت آنها به اطلاع خانواده رسيد . پيكرهاي اصغر و اكبر رهبري پس از پانزده سال
در اواخر سال 1374 ، و در ماه مبارك رمضان در گلزار شهداي تبريز به خاك سپرده شد و
چند ماه بعد پدر شهیدان رهبری؛حاج مهدي رهبري كه سالها در انتظار فرزندانش بود به جوار
حق پيوست .
منبع : فرهنگ جاودانه های تاریخ نوشته یعقوب توکلی