خاطره ای از شهید
ابراهیم پسر خیلی خوبی بود مرحبا که چنین پسری داشتی ولی حیف شد که ابراهیم شهید شد، ابراهیم از بهترین سربازان من بود
 خاطره ای از پدر شهید :
به گزارش نوید شاهد آذربایجانشرقی :ما در دوران کودکی ابراهیم در ده زندگی می کردیم و ایشان در ده به دنیا آمده بود. ابراهیم از همان دوران کودکی به دین و اسلام اعتقاد داشت. اهل نماز و قرآن بود وقتی پدر بزرگش نماز و یا قرآن می خواند ایشان نیز با او نماز و قرآن می خواندند و وقتی درسهایش تمام می شد به من کمک می کرد. در کل بچه آرام و سر به زیری بود. وقتی به شهر مهاجرت کردیم من دست تنها بودم. ابراهیم درس و مدرسه را ول کرد. روزها با من کار می کرد و شبها درس می خواند یواش یواش کار بنایی را یاد گرفته بود و بنایی می کرد تا اینکه جنگ شروع شد ایشان تصمیم گرفت به جنگ برود. در ابتدا من مخالفت می کردم ولی وقتی اصرار ایشان را دیدم دیگر مخالفتی نکردم و ایشان به جنگ رفتند. در دوران خدمت سربازی در سردشت و سنندج بودند. در طول دوران خدمت سربازی که 11 ماه طول کشید یک بار به مرخصی آمد. هر موقع نامه می نوشت و یا نامه می نوشتیم می گفت این بار نتوانستم بیایم انشاء الله دفعه بعد می آیم. بعد از شهادت ایشان که مرا به سنندج دعوت کرده بودند. من که به سنندج رفتم فرمانده ابراهیم سرهنگ عراقی بود. وقتی خودم را معرفی کردم سرهنگ بلندش  و به استقبال من آمد و با من روبوسی و احوالپرسی کرد و شروع کرد به تعریف و تمجید از ابراهیم، می گفت ابراهیم پسر خیلی خوبی بود مرحبا که چنین پسری داشتی ولی حیف شد که ابراهیم شهید شد، ابراهیم از بهترین سربازان من بود. طبق گفته ایشان ابراهیم آنجا هم کار بنایی می کرد. در پادگان حمام و دستشویی درست کرده بود و اتاقی هم به عنوان اتاق فرمانده ساخته بود. سرهنگ می گفت من به عنوان پاداش کارش چند روز به ایشان مرخصی دادم ولی قبول نکرد به مرخصی برود. حتی مرخصی های خود را هم به دیگر دوستانش می داد و می گفت آنها واجب ترند و من وقتی دیدم قبول نکرد به مرخصی برود 200 تومان پول به ایشان دادم و گفتم پاداش کارت است ابتدا قبول نمی کرد ولی من به زور پول را به او دادم ولی بعدها فهمیدم با آن پول برای بچه ها لوازم التحریر و بهداشتی خریده است.
خاطره ای از دوست ابراهیم:
یکی از دوستانش می گفت که یک روز من مریض بودم و اصلاً نمی توانستم در پست خود بایستیم ابراهیم هم شب پست بود و باز به جای من پست داد و به من گفت برو استراحت کن و من چند روز خوابیدم و ابراهیم هم به جای من و هم خودش پست داده بودند.
خاطره از خواهر شهید:
ابراهیم آن روزها که با پدر کار می کردند تابستان بود و از طرفی هم رمضان بود. همه روزه بودند و صبحها بعد از سحری خوردن و نماز خواندن به سر کار می رفتند و بعد از ظهرها زود می آمدند. ساعت 2 یا 3 از سر کار بر می گشتند. بعد از ظهرها که هوا خیلی گرم بود ابراهیم توی حیاط می خوابید و روی سینة خود یخ می گذاشت تا خنک شود. این شهید بزرگوار در سال 18/5/65 به شهادت رسیدند  یادش گرامی باد
منبع : مرکز اسناد آذربایجانشرقی
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده