خاطره شهيد والامقام تاريوردي فتاح زاده
عنوان خاطره: انتظار
پس از سالها انتظار وقت آن رسيد كه به دردهاي سينهام مرحمي نهم و آنچه بر روي سينهام فشار ميآورد درمانش كنم. خاطره اي كه هيچ وقت نميتوانم آن را فراموش كنم يك روز با پدرم شهيد تاروردي نشسته بوديم كه ديدم خيلي مضطرب است و اين طرف و آن طرف ميرود. ازش پرسيدم كه چي شده است چيزي نگفت. بالاخره طاقت نياورد و زد زير گريه و با شنيدن شهادت دامادش خيلي ناراحت بود و حس مسئوليتپذيريش يك لحظه آرام و قرار نداشت و مثل بچه كوچك بهانهگيري ميكرد. بهانه جبهه را داشت و دلتنگ جبهه بود و ميخواست برود سنگر خالي دامادش را پر كند. بالاخره از واحد اعزام برگه گرفته بود و انتظار دلتنگياش به سر رسيده بود. براي خداحافظي به خانه آمد و با عشق و علاقهاش به طرف جبهه اعزام شد. هيچ وقت آن لحظهاي كه داشت اعزام ميشد از يادم نميرود مثل پرندهاي كه از قفس آزاد شده باشد نميدانست چه كار كند مثل اينكه گمشدهاش را پيدا كرده بود. رفت و به آرزوي ديرينهاش دست يافت و خاطراتش با ما ماند.
وقتي زنگ ميزد و يا نامه ميداد همهاش از جبهه برايم ميگفت. بچههاي عزيز من شيرمردان آن دلاوران كه چگونه سجادههاي خوني و پاكشان را ميتوان از ياد برد. پدرم آدم خيلي عجيبي بود و رفتارهايش همه را تحت تأثير خود قرار ميداد. پدر ميگفت كه بچهها در جبهه به من دايي ميگويند چون پدرم خيلي آدم شوخ طبعي بود و دكتر چمران هم جزو همرزمان او بود. دكتر هميشه ميگفت كه جبهه بدونه تو صفايي ندارد. تو روحيهي اين بچهها هستي. تو پايه جبهه هستي. روزي كه براي آخرين بار پدرم به خانه آمد نگاهشان را به همه طرف خانه ميچرخاند. گويي كه ديگر نخواهد ديد و چهرهاش حالت خاصي داشت. گرد و غبار جبهه همه وجودش را پر كرده بود و بوي خيلي عجيبي از وجودش ميتوانستم استشمام كنم. عطر عجيبي داشت كه هميشه حس ميكنم كه وقتي دلتنگ پدرم هستم باز آن عطر را ميشنوم. وقتي براي آخرين بار پدرم را ديدم حس غريبي داشتم، نميدانم شايد هر كسي نتواند آن را حس كند.آري آن حس پس از ماهها حس واقعي خودش بود. در سال 1360 بود كه پدر عزيزم با وجود نازنينش غرق در خون بازگشت و هر قطره خونش يادآور هزاران خاطره و حس غريبي بود كه داشتم. با شنيدن شهادت پدرم اشك در ميان چشمان مادرم حلقه زده بود و دردهاي نهفتهاش را با اشكهاي بارانيش مرحم ميگذاشت و براي اينكه ما ناراحت نشويم پيش ما گريه نميكرد ولي يك روز سينه شب بيدار شدم و ديدم كه مادرم وصيتنامه خوني پدرم را روي سينهاش گذاشت و با سوز جگرسوز آن را فشار داد و با سوز و آرام گريه ميكند. مادر ميگفت كه پدرم به خوابش آمده و گفته كه همسر عزيزم ناراحت نباش، من خيلي راحتم، اينجا خيلي به ما ميرسند. از آن روز به بعد قلب شكسته مادرم آرام شد. اميد آن داريم كه لايق آن باشيم كه رهرو خون گرانقدر شهداي عزيز كشورمان باشيم و قدر آن خونهاي ارزشمند را بدانيم و به روان مطهر بنيانگذار جمهوري اسلامي و همه شهداي اسلام درود ميفر