خاطره ای از ترور شهید کاظم سلیمانی (برادر ذکر مبنع کنید)
عنوان خاطره:خداحافظي آخر
صبح روز چهاردم ارديبهشت سال 59، وقتي از خوب بيدار شدم پدرم را بالاي سرم ديدم. صبح زود براي خريد نان رفته بود، صبحانهاش را خورده بود و قبل از رفتن، براي خداحافظي با من و برادرم آمده بود بالاي سرمان.
خودم را به خواب زدم نميدانم چرا ولي زير چشمي نگاهش ميكردم. دستي به سر من و برادرم كه كنار من خوابيده بود كشيد و رفت. بلند شدم و داخل رختخواب نشستم و از پشت سر نگاهش كردم، خواستم صدايش كنم ولي باز نميدانم چرا هيچ نگفتم. او رفت و من بعد از خوردن صبحانه به مدرسه رفتم. مدرسه تقريباً نزديك بود و من پياده ميرفتم. كلاس چهارم ابتدايي بودم. شاگرد خوبي بودم و معدلم هميشه 20 بود. ظهر كه به خانه برگشتم مادرم سفارش خريد ماست از ماست فروشي چهارراه بالاتر را داد. با دوچرخه رفتم و برگشتم. ناهار كوكو سبزي داشتيم. هم من و هم پدرم خيلي كوكو سبزي دوست داشتيم. ساعت حدود 2 بعد از ظهر بود. مادرم ناهار من و برادرم را آماده كرد. خودش منتظر پدرم ماند. هر روز منتظر ميماند تا با هم غذا بخورند. پدرم معمولاً ساعت يك ربع به سه از بانك بر ميگشت. ساعت يك ربع به سه مادرم غذا را كشيد و سر سفره گذاشت. چايي هم ريخت وآورد سر سفره و منتظر پدرم بود. چند دقيقهاي گذشت، من داشتم تكاليف مدرسهام را انجام ميدادم برادرم 4 سال بيشتر نداشت و مدرسه نميرفت. داشت با اسباببازيهايش بازي ميكرد. ساعت 3 شده بود و هنوز پدرم نيامده بود. مادرم نگران شده بود و دلشوره داشت. چند دقيقه ديگر هم گذشت، طاقت نياورد چادرش را سرش كرد و رفت سر كوچه دوباره برگشت به بانك زنگ زد، كسي از آن طرف خط جواب داد، غريبه بود و حرفهاي نامفهومي از اورژانس و بيمارستان و اينها زد. مادرم به اتفاق خانم همسايه با ماشين آنها رفتند. من و برادرم در خانه تنها بوديم. كمي بازي كرديم. سفره همينطور وسط اطاق بود. از سر بچگي ناخونك ميزديم و ميخنديديم. مدتي گذشت ساعت حدود 5/4 بعد از ظهر بود از پنجره كوچه را نگاه كردم، جلوي خانه مان شلوغ بود، همسايه ها جمع شده بودند و از يك نفر كه كشته شده بود صحبت ميكردند. ميگفتند خيلي جوان بود، خدا رحمتش كند. بچههايش خيلي كوچك هستند و من را كه از پنجره نگاه ميكردم به هم نشان ميدادند و سر تكان ميدادند. توجهي به آنها نداشتم تعجب هم نميكردم كه چرا اين همه آدم جلوي در خانه ما جمع شدهاند. بعد از چند دقيقه در خانه زده شد. مادرم به اتفاق دايي ها و عموهايم آمدند. مادرم خيلي گريه كرده بود. از چشمهايش معلوم بود. در عرض چند دقيقه خانه حسابي شلوغ شد. كسي با من حرفي نميزد همه يك جوري بودند. مادرم كنارم نشست سر صحبت را باز كرد. از زندگي ميگفت و از سختي و مسئوليت زندگي از اينكه بايد محكم و استوار بود و از اينكه بايد تنهايي روي پاي خودمان بايستيم. چيزي نميفهميدم اصلاً اين حرفها چه ربطي داشتند!
تلويزيون روشن بود. ساعت 5 بعد از ظر اخبار شهرستان شروع شد. اولين خبر! ترور كارمند بانك صادرات شعبه گلزار طالقاني! شهيد كاظم سليماني. بهت زده بودم به مادرم نگاه كردم. «داره ميگه بابا شهيد شده…» مادرم حالش خراب شد. زندايي آب قند آورد. كسي به من توجه نداشت. برادرم را صدا كردم و دستش را گرفتم و بردم اطاق ديگر. اصلاً گريه نميكردم. پدرم گفته بود «مرد گريه نميكنه» من هم گريه نميكردم. تا شب خيليها خانهمان آمدند، فرماندار، استاندار، رئيس بانك و خيليهاي ديگر.
شب دير وقت بود كه تقريباً خانه خلوتتر شده بود. داييها و عموها بودند ولي غريبهها رفته بودند. وقتي ميخواستم بخوابم افسوس صبح را ميخوردم كه چرا وقتي پدرم بالاي سرم بودم بلند نشدم تا بغلش كنم و از گردنش آويزان شوم و سير ببوسمش براي آخرين بار. صبح روز بعد ديگر كسي براي صبحانه نان نخريده بود.