خاطرات آزادۀ سر افراز وجانباز یوسفعلی کُرد اهری
45 روز در بـرزخ...!
خاطرات آزادۀ جانباز یوسفعلی کُرد اهری
همسایه مان بود؛ نجیب و با وقار. اصلاً نمیدانستم رزمنده بوده، چه برسد به روزهای کربلای 5 و اسارت! قد و قامت بلندی داشت و به قول شاعر: چون سرو، آزاده! وقتی فهمیدم حافظۀ خوبی هم دارد دیگر طاقت نیاوردم آشناییمان به یک سلام و احوالپرسی کوتاه در محلّه آن هم هر چند روز یک بار ختم شود. در ابتدا قبول نمیکرد ما را به حریم صحبتها و ناگفتههایش راه دهد. میگفت تا به حال خاطراتش را در هیچ جا ثبت و ضبط نکرده. همین علّت باعث شد آنقدر خواهش و تمنّا و اصرار کردم که سرانجام قبول کرد...
================================
بنده یوسفعلی کُرد اهری، متولّد 17/6/45 به تاریخ هجدهم آذر 1364 با مدرک دیپلم تجربی از دبیرستان شهید مطهری شهرستان اهر عازم خدمت سربازی شدم. سه ماه دورۀ آموزشی و دو ماهم دورۀ تخصّصی دیدم. با درجۀ گروهبان دومی شدم جمعی لشکر88 زاهدان، تیپ 3، گردان 197. از همونجام منتقل شدیم به سومار. حدوداً هشت ماهی در جبهۀ سومار بودیم و مزیّتش هم این بود که کاملاً به منطقه آشنا شده بودیم. از قضا سرنوشتمون هم انگاری همینجا توی سومار نوشته شده بود! خطّ مقدم بودیم که مارو کشیدن عقب و چند روزی نگهمون داشتن و شروع کردن به دادن یکسری آموزشهای مخصوص از قبیل آمادگی جسمانی، رزم شبانه، روشهای تاکتیکی رزمی و... . یجورایی احساس میکردم قراره عملیات بشه.
حدسم درست از آب دراومد و عملیات کربلای 5 از جنوب آغاز شده بود. ما هم آماده باش بودیم و هر لحظه دستور جدیدی میدادن تا اینکه بالاخره گفتن امشب حمله میکنیم. ساعت ده شب 24دی ماه 1365 از سومار به طرف موقعیت کلّه قندی با استعداد یک گردان نیرو حمله رو شروع کردیم. با تلفات کم تا جایی که باید طبق دستور پیش میرفتیم رو تصرّف کرده بودیم. هفت هشت کیلومتری داخل خاک عراق رسیدیم به یه پاسگاه نظامی با کلّی ادوات. عراقیا که غافلگیر شده بودن، ازشون تلفات خوبی گرفتیم. بقیه شونم دمشونو گذاشته بودن روی کولشون و فلنگو بسته بودن! چند نفری هم اسیر گرفتیم ولی نه میشد اونجا نگهشون داشت، نه میشد بفرستیمشون عقب. جنگ بود و کاریشم نمیشد کرد. به ناچار مجبور شدیم ترتیبشونو بدیم.
شب حمله، آتش تهیۀ خودی خوب بود و تا صبح جامونو حسابی تثبیت کردیم ولی صبح که شد همه چی ریخت بهم. اوضاع برعکس شده بود. حالا عراقیا بودن که از همه طرف به پاسگاه حمله می کردن. بهمون گفته بودن که مقاوت کنین تا نیروی کمکی برسه ولی خبری نشد که نشد. با اینکه محاصره شده بودیم بچهها حسابی مقاومت میکردن. تا ساعت ده صبح دوام آوردیم که یهو سر و کلّۀ هلیکوپترها پیدا شد. آتیش هلیکوپترا از یه طرف، آتیش توپخونۀ خودی هم که شروع شد جهنمی بپا کرد که بیا و ببین. عراقیا از زمین هم با تانک موقعیت مارو میزدن. رزمندهها یکی یکی داشتن زیر آتش کورِ خودی و دشمن شهید میشدن. خواستیم عقب نشینی کنیم که تک تیراندازای عراقی شروع کردن به شکار بچهها. هاج و واج مونده بودیم چیکار کنیم. هر کی تکون میخورد درجا با تیرِ مستقیم می زدنش. بچهها مثل برگِ خزان میوفتادن روی زمین. فرمانده گروهانمون آقای قربانعلیپور همونجا شهید شد. سازماندهی مون کلّاً ریخته بود بههم و بدون فرمانده هر کسی یه چیزی میگفت. یکی از بچهها بلند داد زد که همه برن داخل سنگر فرماندهی. هر چی سالم و زخمی بود جمع کردیم داخل یکی از سنگرا که مشخّص بود سنگر فرماندهیه؛ محکم هم بود. معاون گروهانم زخمی شده بود و نمیتونست حرف بزنه. چند تا از بچهها داشتن نقشه میکشیدن که برن بیرون و درگیر بشن تا بقیه بتونن برگردن ولی هر کی از سنگر پاشو میذاشت بیرون همونجا میوفتاد. تک تیراندازا نفسمونو گرفته بودن. از بابت سنگر خیالمون راحت بود که دوباره هلیکوپترا اومدن. سالم و زخمی فقط 30 نفر مونده بودیم. اگه هلیکوپترا راکت میزدن هممون همونجا زیرِ خاک دفن میشدیم. مهمّاتِ درست حسابی هم نداشتیم و تنها چارهمون این بود که تسلیم بشیم. تفنگامونو از سنگر پرت کردیم بیرون و آروم اومدیم جلوی سنگر نشستیم روی زمین.
بجز چند تا زخم سطحی آسیب دیگهای ندیده بودم. هر چی داشتیم ازمون گرفتن و منتظر شدیم تا دو تا کامیون ارتشی رسید. سوارمون کردن و تا بعدازظهر پشت ماشین بودیم تا رسیدیم به پادگانِ الرّشیدِ بغداد. تا اینجا رفتار عراقیا باهامون خوب بود تا زمانیکه تحویلمون دادن و نگهبانای جهنم اومدن سر وقتمون! سالم و زخمی همه رو هل دادن توی دو تا سلّول سه در چهار. 45 روز همونجا در بدترین وضعیت نگهمون داشتن و رزمندهها به معنای واقعی برزخ رو به چشم خودشون دیدن. فقط صبح ها آب می دادن، دستشویی هم که آب نداشت، به زخمی هام اصلاً توجه نمیکردن و غذای یه نفرو به پنج نفر میدادن. من 20 سالم بود و قدرت بدنی خوبی هم داشتم؛ نیروی جوانی اینجا خیلی به دردم خورد. اکثر بچهها ضعیف شده بودن ولی توکّلمون فقط به خدا بود. البته تنها چیزی که تونست مارو شکست بده شپش ها بودن، نه افسرای عراقی! شپشها روزگارمونو سیاه کرده بودن و میتونم بگم سرسخت ترین دشمن دوران اسارت یعنی شپش!
اولین مقصد بعد از 45 روز شکنجه، اردوگاه اسرای تکریت بود. بالاخره «تونل وحشت» رو هم اینجا تجربه کردیم! نگهبانای کابل به دست در دو ستون روبروی هم به طول 70 متر! خوشبختانه اکثر کابل ها به پشتم خورد و سر و صورتم طوری نشد و تونستم جون سالم بهدر ببرم ولی از شدّت درد، چند هفته روی شکم خوابیدم.
اینجا از اتاق خبری نبود. سوله های بتُنیِ نسبتاً بزرگی که معلوم بود قبلاً اسلحه خونه بوده رو خالی کرده بودن و حالا ما شده بودیم ساکنان جدیدش. لباسای رزمی رو از تنمون درآوردن و رسماً شدیم اسیر جنگی، منتها خبری از صلیب سرخ نبود. از خیلی جاهای دیگه هم اسیر آوردن و کم کم فهمیدیم توی این چند وقت چه اتّفاقایی افتاده.
عملیاتی که ما کردیم عملیات فریب بوده که تمرکز دشمن رو از منطقۀ عملیاتی کربلای 5 بهم بزنه. همون شب رزمندهها در جبهۀ جنوب غوغایی بپا کرده بودن. از طرفی خوشحال بودم که عملیات کربلای 5 موفقیت آمیز بوده و ایرانیا پنج ضلعی و کانال پرورش ماهی عراق رو تصرّف کرده بودن. از طرفی هم ناراحت بودم چون ما اسیر شدیم و دستمون از همه جا کوتاه شده بود. تنها موضوعی که الان حتّی بعد از گذشت همۀ این سالها قلبمو به درد میاره، رزمندگان زخمی و دوستایی بودن که نتونستن برزخ 45 روزه رو تحمّل کنن و به جمع شهدا پیوستن. بعداً هم هر کاری کردیم نتونستیم بفهمیم جنازۀ شهدا رو کجا میبردن.
کار هر روزمون شده بود کتک خوردن از دست عراقیا. بطور مخفیانه عزاداری میکردیم و دعا میخوندیم. وسط این گیر و دار هم عراقیا مصالح و سنگ و آجر آوردن اردوگاه و ما برای خودمون توالت و حموم و ظرفشویی درست کردیم که خیلی بدردمون خوردن.
خاطرۀ تلخی هم از اردوگاه اسرای تکریت دارم. در برزخِ الرّشید از روی بیکاری و محض گذران وقت، با بقیۀ اسرا حرف میزدیم و خب سر صحبت باز میشد که: کدوم منطقه بودی؟ کجا اسیر شدی؟ چجوری اسیر شدی؟... منم به یکی از بچههای رشت به اسم حسین، ماجرای خودمونو تعریف کردم و وسط حرفام گفتم که شب حمله چندتا از عراقیارو با اینکه اسیر کرده بودیم، فرستادیم اون دنیا! این حرف برام خیلی گرون تموم شد. بعدِ دو ماه توی اردوگاه، حسین آقا برای اینکه خود شیرینی کنه، منو به دو تا از نگهبانای عراقی نشون داده بود. فردای همون روز صدام کردن و بردن وسط محوّطه. یکی از گروهبانای بی ریخت و بد قواره بوسیلۀ مترجم (سعید که از بچههای خودمون بود) ازم پرسید: اعتراف میکنی که اسیرای عراقی رو تو کشتی!؟
توی اردوگاه، قانونی گذاشته بودن که اسیر ایرانی روبروی درجه دار عراقی باید دو زانو بشینه، دستاش زیر پهلو باشه و سرشم نباید بلند کنه. اجازۀ صحبت خواستم و گفتم که اشتباهی گرفتین؛ من کسی رو نکشتم. گروهبانه هم عینِ ضبط صوت هِی میگفت: اعتراف میکنی یا نه؟ چون حق نداشتیم سرمونو بلند کنیم حواسم نبود که دارن بالای سرم چیکار میکنن. گروهبان با پوتین عراقی جوری کوبید وسط سینهام که نفسم بند اومد و ضربۀ دوم و سوم رو اصلاً نفهمیدم. تقریباً نیمه هوشیار بودم و فقط بارون مشت و لگد رو میدیدم. آخرشم دستامو گرفتن و کشیدن و بردن انداختن داخل آسایشگاه. فرداش دوباره اومدن سراغم و این دفعه بُردنم اتاق بازجویی. بازم همون سؤال: اعتراف میکنی که اسیرای عراقیو کشتی یا نه؟ منم فقط میگفتم: نخیر قربان؛ دروغه. دوباره یه کتک مفصّل خوردم و برگشتم آسایشگاه. فرداش دوباره روز از نو، روزی از نو...!
بدجوری ترسیده بودم. پیش خودم میگفتم اینا منو میکُشن. چند هفته پشت سر هم شده بودم کیسه بوکسِ عراقیا! جای سالم تو بدنم نمونده بود. بالاخره یه روز دستامو بستن و با انبردست دماغمو شکستن. روز بعدشم دهنمو به زور باز کردن؛ اوّلش فکر کردم میخان دندونامو بکشن ولی گروهبان زبونمو با انبردست گرفت و فشار داد و چرخوند. چنان داد و بیدادی راه انداخته بودم که چند تا افسر اومدن و پرس و جو کردن که چیکار کردم. خون دمـاغ و دهنم همه جارو گرفته بود. صورتم به قدری بـاد کرده بود که چشمام بـاز نمیشدن. در تمام شکنجهها هم مترجم کنار ما وایستاده بود و شاهد کلّ ماجرا از اول تا آخر.
چند روز مثل مُردهها گوشۀ آسایشگاه افتاده بودم و کاری به کارم نداشتن. حالم که کمی بهتر شد بازم اومدن سراغم. گروهبان عراقی همینکه پروندۀ بازجویی رو باز کرد و گفت اعتراف میکنی یا نه؟ گفتم آره، من کُشتمشون! دیگه خسته شده بودم. با خودم گفتم یا مرگ یا زندگی. اتّفاقاً اون روز خبری از فُحش و مشت و لگد نبود. نگهبانام دیگه کاری به کارم نداشتن. انگاری فقط میخاستن ازم اعتراف بگیرن که گرفتن.
من که به برکت شکنجههای عراقیا بیشتر وقتا عین تخته گوشۀ آسایشگاه میخوابیدم، دیگه بین بچهها واسه خودم اسم و رسمی در کرده بودم! همین معروف شدن باعث شد توی مراسم کتکخوری که چند هفته یهبار وسط محوّطه به طرز باشکوهی و با حضور افسرای بعثی انجام میگرفت، با لولۀ دو اینچی زدن ساق پای چپم خورد شد و بچهها با چه مصیبتی منو بردن جای همیشگی یعنی گوشۀ آسایشگاه! تا دو ماه پامو نمیتونستم زمین بذارم ولی خدارو شکر از این هم جون سالم به در بردم.
سوژۀ جالب دوران اسارتم این بود که یکی از اسیرا اهل شهرستان خودمون(اهر) بود و اونجا حسابی با هم رفیق شده بودیم و خب در اون وضعیت، تُرکی حرفزدن واسه خودش نعمتی بود. ایشون آقای رحمان محمد زاده، دوست دوران اسارت بنده هستن. از بچههای تبریز هم آقای محرّم فرخاری خوب یادم هست.
42 ماه و 14روز اسیر بعثیها بودیم. هر بلایی که فکرشو بکنی سرمون آورده بودن. خانوادههامونم کوچکترین اطّلاعی ازمون نداشتن. پدر و مادر خودم در کلّ این مدّت برام مجلس ختم و عزاداری نگرفته بودن و به همه میگفتن: پسر ما زندهس، انشاالله یهروزی برمیگرده.
چون آمار مارو به صلیب سرخ نداده بودن جزو آخرین گروه اسرایی بودیم که قرار بود آزاد بشیم. وقتی هم نیروهای صلیب سرخ اومدن و مارو سرشماری کردن، گروهبانایی که شکنجهمون میکردن اون چند روز آخر اصلاً دور و برمون آفتابی نشدن. خودشون میدونستن اگه گیر بچهها بیفتن چی به حال و روزشون میاد! لذّتبخش ترین روز اسارت هم همون روز آخر بود چون هر چی با دستای خودمون ساخته بودیم زدیم خورد و خمیر کردیم؛ از اتاقک و سایه بان گرفته تا لولهکشی حموم و توالت و... . عراقیهام فقط داشتن نگاه میکردن! به لطف و موهبت الهی و دعای پدر و مادر و ایمان و اعتقاد به آرمانهای انقلاب و جنگ تونستیم از جهنم اردوگاه تکریت نجات پیدا کنیم و روز نهم شهریور 1369 پا به خاک مقدّس کشورمون گذاشتیم. سه روز توی قرنطینه بودیم و بعدش هـر آزاده رو به شهر و دیـار خودش فرستادن. از قضا روزی که به شهـر خودمون رسیدیم، جمعه بود و ما هم مستقیم رفتیم نماز جمعه. مردمِ اهر از ما که دو نفر بودیم، استقبال کمنظیری کردن. اون روزا امام جمعۀ اهر، حاج آقا ابوطالب بود و در خطبههای نماز هم دربارۀ ارج و مرتبۀ آزاده ها صحبت کرد. بعدازظهر وارد منزل پدریام شدم و به جمع خونوادهام برگشتم. بهترین لحظۀ عمرم لحظهای بود که مادرم داشت خدارو شکر میکرد که من سالم برگشتم؛ هم میخندید هم گریه میکرد.
والسّلام علی عبادالله الصّالحین