«وقتی در خرمشهر زندگی می‌کردیم روزی برای خرید نان با امید به نانوایی رفته بودم هنگام بازگشت ناگهان هواپیما‌های عراقی بر سر شهر آمده و شهر را بمباران کردند. من و امید هراسان به طرف خانه برگشتیم که ناگهان یکی از بمب‌ها به خانه ما اصابت کرد و پسر بزرگم که نامش امیر بود در برابر چشمان‌مان شهید شد ...» ادامه این خاطره را به مناسبت سالروز آزادسازی خرمشهر در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.

شهادت فرزندم جلوی چشمانم در خرمشهر!
به گزارش نوید شاهد استان قزوین، زهرا لشگری روایت می‌کند: جنگ بین ایران و عراق شروع شده بود. ایران آن روز‌ها حال دیگری داشت. تمام مردم پشت به پشت هم از میهن‌شان دفاع می‌کردند. هر کس به طریقی می‌خواست به رزمندگان اسلام کمک کند. مادر من هم با کلی کلاف و کاموا مشغول بافتن لباس برای رزمندگان اسلام بود. در یک روز پاییزی که در کوچه با بچه‌های محله مشفول بازی بودم، متوجه شدم که عده‌ای زن و کودک از ماشینی پیاده شدند.

بی‌اختیار به طرف‌شان رفتم؛ زیرا آن‌ها لباس‌های سفید بلندی بر تن داشتند و به زبان عربی حرف می‌زدند. فهمیدم که آن‌ها جنگ‌زدگان خرمشهری هستند. پیرمردی که دستمال چهارخانه‌ای بر سر داشت با لباس سفید بلندش به طرف ما آمد و در حالی که خوب به فارسی تسلط نداشت سراغ مسجد را از ما گرفت. ما آن‌ها را راهنمایی کردیم.

حاج‌آقا شریفی که روحانی مسجد بود به آن‌ها خوش‌آمد گفت و از بلندگو همسایه‌ها را به مسجد دعوت کرد. وقتی همه جمع شدند، حاج‌آقا شریفی از مردم خواست که به جنگ‌زدگان پناه بدهند. همسایگان از جمله مادرم به آن‌ها خوش‌آمد گفتند. مادرم خیلی با آن‌ها دوست شده و به آن‌ها کمک می‌کرد.

یک روز که به خانه ما آمده بودند، مادرم به پسر بچه‌ای که نامش امید بود و شش سال بیشتر نداشت اشاره کرد و از مادرش پرسید چرا امید اصلا حرف نمی‌زند؟ امید با شنیدن اسمش پشت مادرش مخفی شد و با چشمان معصومانه‌اش یواشکی از زیر دست مادرش به ما نگاه کرد.

مادرش با ناراحتی دست پرمهرش را بر سر امید کشید و گفت: وقتی در خرمشهر زندگی می‌کردیم روزی برای خرید نان با امید به نانوایی رفته بودم هنگام بازگشت ناگهان هواپیما‌های عراقی بر سر شهر آمده و شهر را بمباران کردند. من و امید هراسان به طرف خانه برگشتیم که ناگهان یکی از بمب‌ها به خانه ما اصابت کرد و پسر بزرگم که نامش امیر بود در برابر چشمان‌مان شهید شد. امید که خیلی برادرش را دوست داشت از شدت ناراحتی زبانش بند آمد و دیگر نتوانست حرف بزند.

او گفت که همسرش نیز در میان رزمندگان اسلام از خرمشهر دفاع می‌کند و، چون خرمشهر توسط عراقی‌ها محاصره شده بود ناچار به ترک خرمشهر شده و با پدر پیرم و امید به تهران مهاجرت کردیم. من با وجود اینکه کوچک بودم و ده یازده سال بیشتر نداشتم، اما با تعریف‌های آن زن خرمشهری برای امید و برادرش گریه‌ام گرفت. دیگر بیشتر خودم را مسئول می‌دانستم که به امید کمک کنم تا آن صحنه را از یادش ببرد و بتواند بار دیگر حرف بزند.

منبع: کتاب خاکریز جلد سوم (گزیده خاطرات دفاع مقدس استان قزوین)

پوستر سالروز شهادت شهید «سلیمانی»

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده