داستان طنز دفاع مقدس
نوید شاهد – «برادران مزدور» عنوان کتابی نوشته داوود امیریان و از آثار «نشر شاهد» است. یکی از داستان های جلد اول این کتاب با عنوان «امان از ضربه های آن مرد بعثی» را در ادامه می خوانید.

 

امان از ضربه های آن مرد عراقی

نوید شاهد:

شب عملیات بود، قرار بود که من و چند نفر از دوستانم که تخریب چی بودیم جلوتر از رزمندگان وارد میدان شده و به سرعت مین ها را خنثی کنیم تا خدایی نکرده اتفاقی برای دیگران نیفتد.

منطقه غرق در سکوت بود، فقط هر چند دقیقه یک بار از سوی دشمن یک رگبار بی هدف به سوی خط خودی شلیک می شد. عرق ریزان و چسبیده به زمین به کمک کارد سنگری تند تند مین ها را در می آوردم و چاشنی اش  را باز می کردم. یا سیم تله ای را که بین دو مین جهنده بود، می بریدم.

به انتهای میدان مین رسیدم، نفس کشیدم. می دانستم که تا لحظاتی دیگر پیش قراولان لشکرمان از راه می رسند و وقت دشمن را غافگیر می کنند و حق شان را کف دستشان می گذاریم.

صدایی از نزدیکی من بلند شد، چسبیدم به زمین. چشم تنگ کردم و به جایی که صدا آمده بود نگاه کردم. در تاریکی فقط سیاهی یک آدم را توانستم تشخیص بدهم،  یک عراقی در سنگر کمین نگهبانی می داد. اول خواستم همان جا بمانم و بگذارم رزمندگان حساب او را برسند، اما نمی دانم چطور شد که زد به سرم آرتیست بازی در بیاورم. تصمیم گرفتم که بلند شوم و مثل فیلم های سینمایی گربه وار بروم و از پشت بپرم روی او و ناکارش کنم.

بی سرو صدا خزیدم و به پشت سنگر کمین رسیدم، در فیلم ها دیده بودم که چطور قهرمان می پرد و با یک ضربه به پس گردن دشمن، او را از پا در می آورد و بی هوش می کند. آب دهانم را قورت دادم، مشتم را گره کردم و دعایی در دل خواندم بعد مثل بختک از پشت سر روی دشمن پریدم و یک ضربه مشت جانانه به پس گردنش زدم. انگار با مشت به صخرۀ سنگی کوبیده بودم، طرف فقط «هقی» کرد و برگشت به طرف من. یا جدۀ سادات! بعثی نگو، گودزیلا! یک غولی بود؛ دو متر قد و یک متر عرض سیبیل از بنا گوش در رفته و قوی و عضلانی.خواستم مشت دوم را بزنم که مشتم تو پنجه اش اسیر شد، نامرد چند کلمه عربی بلغور کرد و افتاد به جانم. به عمر کوتاهم چنان کتکی نخورده بودم، چنان می زد که انگار قاتل پدرش را می زند. مشت و لگد بود که چپ و راست به پک و پهلویم فرود می آمد، خجالت و ترس از لو رفتن عملیات را گذاشتم کنار و عربدۀ دردناکی از حنجره بیرون دادم. خدایی بود که در همان لحظه، عملیات شروع شد و چند تا از دوستانم سر رسیدند. حالا ما هفت هشت نفر بودیم و او یکی،  اما مگر زورمان می رسید! مثل شیرهای گرسنه ای  که به یک گاومیش حمله می کنند از سرو کله اش آویزان شدیم و زدیمش. من که دل پر خونی از او داشتم، فقط گوشش را گاز می گرفتم و تند تند به دماغ خرطوم مانندش چنگ  می زدم. اما او با یک حرکت ما را تاراند، دست انداخت و نوك سلاحش را گرفت و با قنداقش افتاد به جانمان. انگاري ناظم بي رحمي بود كه به جان چند دانش آموز درس نخوان و شلوغ افتاده. حالا ما پيچ و تاب مي خورديم و گريه كنان خدا را صدا مي زديم و او مي زد.

داشت دخلمان را مي آورد كه يك تير از غيب رسيد و درست خورد پس كله اش و او با آن هيكل سنگين، تلپي افتاد روي منِ بدبخت. داشتم له مي شدم كه بچه ها آه و ناله كنان بلند شدند، زور زدند و انگار بخواهند يك جرثقيل را از جوي آب دربياورند، او را از روي من انداختند كنار.

حالا صداي شليك و انفجار زمين و زمان را مي لرزاند و ما هشت نفر، آه و ناله كنان داشتيم پك و پهلوهامان را مي ماليديم. لامروّت جاي سالم در تن و بدنمان نگذاشته بود. با هزار مكافات، خودمان را به يك ماشين رسانديم و رسيديم به اورژانس صحرايي.

درد و ناله يك طرف، سؤال و پرسش امدادگرها، طرف ديگر.

 شما چرا به اين حال و روز افتاده ايد؟

 !!!نگاه كنيد، انگار زير تانك رفته اند! يك جاي سالم توي بدنشان نيست.

برادر، شما مجروح شديد يا تصادف كرديد؟

يكي از بچه ها كه حال و روزش بهتر از بقيه بود، با مكافات ماجرا را تعريف كرد. اما اي كاش تعريف نمي كرد. چون تا دميدن روشنايي روز بعد كه از اورژانس زديم بيرون، از متلك و خندۀ اهالي اورژانس جان به سر شديم.

 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده