عیسی،گلی که پرپر شد

از خدا می خواهم آن سالهای شوم که ضد انقلاب در منطقه ما در تردد بود، هیچوقت تکرار نشود. به خاطر حضور نامبارک آنها روز را نگران مردان و فرزندان خود بودیم که برای کار در مزرعه از روستا بیرون می رفتند. آن روز پسرم عیسی همراه گله گوسفند بیرون رفته بود. صدای انفجار که آمد، گفتم: خدایا به خیر کن. کمی بعد یکی از پسرهای همکلاسی عیسی که خانه شان بالای روستا بود، دوان دوان آمد و گفت:ما از خانه خودمان محل انفجار را دیدیم. گله هم دور و بر محل انفجار است. یکی از بچه ها می گفت: عیسی همیشه گله را آنجا می برد. برای همین نگران هستیم و آمدم بگویم بروید و خبری از عیسی بگیرید. همینطور هم شده بود. عیسی روی مین رفته و به شهادت رسیده بود و دست و پایش قطع شده بود.
(از خاطرات ثریا محمودی- مادر شهید)