خاطراتی از یک شهید نخبه
به گزارش نوید شاهد آذربایجان شرقی ، شهید محمد شایان مهر در سال 1343 در تهران دیده به جهان گشود ، وی در حالیکه دانشجوی رشته پزشکی بود به جبهه اعزام شد و در بیستم دی ماه سال 1365 در شلمچه لبیک حق را لبیک گفت و آسمانی شد.
22 سال عمر بلندی نیت!
۲۲ سال عمر بلندی نیست اما محمد یکی از کسانی بود که نشان داد ارزش زندگی به تعداد روزهایش نیست. از مهرماه ۴۲ تا دی ماه ۶۵، محمد بزرگ شد، یاد گرفت، عمل کرد. پسرک باهوش و محجوبِ تهرانی، در روزمرگی روزها، از حرکت باز نماند. از فوتبال تا مدرسه، از مسجد تا خیابان، از جبهه تا دانشگاه... همۀ وجود او حرکت بود.
عاشق صادق
محمد عاشق صادقی بود که حتی در لحظۀ عروج، همۀ وجود مادیاش را بخشید و جز پایی از او بر جای نماند. پایی که خودش روی پوتین و شلوار نظامیاش اسم خودش را نوشته بود، محمد شایان مهر!
ماجرای اخراج پدر
پدر محمد لیسانس حقوق از دانشگاه تهران داشت و به عنوان دادستان سنندج خدمت میکرد. محمد آن روزها نوجوان بود و همپای مادرش، روزهای حضور در غربت سنندج را با کارهای خوب پر میکرد. مادر، باسواد بود و مومن. با هم کتاب میخواندند، قرآن میخواندند،... خروج آنها از سنندج به خاطر عزلِ پدر از سِمَتش بود. او حکم اعدام انقلابیون را امضا نکرده بود.
فارغ التحصیل 15 ساله
محمد از چهارم ابتدایی به کلاس زبان انگلیسی میرفت. آنقدر کوشا بود که در پایان دورۀ راهنمایی و در ۱۵ سالگی توانست کلاسهای زبان را به سر برساند و مدرک زبان بگیرد. هم به مدرسه علاقه داشت هم به درسهای حوزه. همۀ کتابهای شهید استاد مطهری را مطالعه کرده و خلاصه نوشته بود. انگار روح بیقرارش در یک کلاس و در یک رشته نمیگنجید. با امام جماعت مسجد شاه، صحبت کرده بود، شروع کردند با هم به جامع المقدمات خواندن و تمرین صرف و نحو عربی. محمد شایانمهر با معدل18/37 دیپلم تجربی گرفت.
کنکور پزشکی
سال آخرِ دبیرستان، مصمم شده بود پزشکی بخواند. همیشه در طول تحصیل دانش آموز خوبی بود و سال ۶۱ در رشتۀ پزشکی دانشگاه تبریز قبول شد. از مادر و خانوادۀ عزیزش دل کَند و راهی تبریز شد. اما از بعضی چیزها نتوانست دل بِکَند، مثلا از زیارت شبهای سهشنبۀ مسجد جمکران. هفتههای متمادی، سهشنبهها خود را به قم و مسجد جمکران میرساند. گویی عهدی بسته بود و میخواست استواریاش را بر آن ثابت کند... .
روزه دار جوان
مادرش با اینکه خودش همیشه اهل روزههای مستحبی بود از دیدن محمد که اکثر روزها روزه بود، تعجب میکرد و گاه ناراحت میشد. فکر میکرد محمد از نظر بدنی خیلی لاغر شده است. دل به دریا زد و گفت: «پسرم! محمدم! این قدر روزه نگیر مادر! تو که امام نیستی. این قدر در عبادت خدا، خودت را به سختی نینداز.»
چشمهای مهربانِ محمد روی زمین میافتاد و چیزی نمیگفت. عبادت را دوست داشت. دوستی خدا را دوست داشت. این سرمایۀ مهمی بود که خودش جمع کرده بود.
محمد، همسنوسال اغلب هم کلاسیها و همخوابگاهیهایش بود... اما انگار از آنها بزرگتر بود. او سرمایۀ ارزشمندی از ایمان داشت. ایمان، او را در کارهایش جدی کرده بود، در مهربانی عمیق و در اخلاق نمونه کرده بود. هر وقت میخواست دوستان هم خوابگاهیش را به کار خوبی دعوت کند، از خودش مایه میگذاشت. بارها بچههای خوابگاه را همراه کرده بود که بروند به نماز جمعه، بعدش هم برایشان چیزهایی خریده بود که دوست داشتند، بستنی، کباب و ... .
آتش جنگ زبانه میکشید. محمد از زمان دانشآموزی به فکر جبهه بود. اولین بار در همان ایام، به جبهۀ کردستان رفت. سرِ نترسی داشت. از همان روزهای انقلاب که نوجوانی ۱۴ ساله بود و در ماجرای ۱۷ شهریور در دام مأموران افتاده و از دستانشان فرار کرده بود، ترسی به دلش راه نمیداد.
در تبریز هم از فکر اعزام جدا نبود. هر فرصتی برای او، وقت بالندگی بود. چه کلاس درس دانشگاه، چه کارهای جهادی و چه منطقه جنگی.
کسانی که محمد شایانمهر را میشناختند میگفتند: «حیف است محمد جز درس خواندن کار دیگری بکند، او پزشک خوبی میشود. برای خودش، خانواده، جامعه، برای همه خوب میشود...» محمد اما در افق دیگری میزیست. او ۴ سال در دانشگاه تبریز پزشکی خواند. برای درسش کم نمیگذاشت و وقتش را تلف نمیکرد اما به اندازۀ درس، مشغول خودسازی هم بود. دوست داشت از هرجهت کامل باشد. با دوستانش اردوهای تفریحی ترتیب میداد و با اخلاق خوبش، اعتقاداتش را هم به سایرین نشان میداد. خیلیها دلبستۀ محمد شده بودند، نه به خاطر درسش، به خاطر فضائل اخلاقیش... محمد باور داشت حیف است زندگی ساده از کف برود و در این راه و نگاه، دوست داشت بقیه را هم همراه کند.
شور جبهه
می گفت: چه فایده که من درس بخوانم و پزشک شوم اما عزت کشورم پایمال شود و سرزمینم به دست دشمن بیفتد؟ چهطور میتوانم نسبت به حال و روز جامعهام بیخیال باشم و بچسبم به درس؟ اصلا من درس را هم برای بهتر شدنِ اوضاع کشور و مردم میخواهم. الان، جنگ، اولویتِ اولِ کشور است. نمیتوانم نروم! نمیتوانم بنشینم و رفتن دیگران را تماشا کنم...
محمد بارها از تبریز اعزام شد و بارها از تهران. نمیگفت دانشجوی پزشکی ام. گاهی به شکل امدادگر اعزام میشد، گاهی در یگانهای رزم جا میگرفت، در جمع بچههای خط مقدم.
بچههای گردان حبیب از لشکر عاشورای آذربایجان، آن بسیجیِ لاغراندامِ تهرانی را که ترکی بلد نبود، خیلی دوست داشتند. او را که یکی مثل خودشان بود.
ماجرای شهادت
بیستم دی ماه سال ۶۵، دشتِ آبگرفتۀ شلمچه، صحنۀ نبردی سنگین بود. عملیات کربلای ۴ دو هفته پیش آغاز شده بود اما در همان ساعات اول معلوم شده بود دشمن آماده است و ادامۀ عملیات سودی ندارد. دشمن از پیروزیش سرمست بود. حالا دو هفته بعد از کربلای ۴، عملیاتی بزرگ دشمن را غافلگیر کرده بود. محمد شایانمهر آنجا شهید شد، در دومین شب عملیات. با اصابت تیر مستقیم تیربار دشمن به سرش. دوستانش پیکرش را دیدند اما صبح، وقتی نوبتِ تخلیِۀ شهدا رسید، چیز زیادی از آن بدن پاک نمانده بود. کسی نمیدانست چه شده، گویا جسمِ بیقرار و همیشه در تکاپوی محمد، حتی بعد از رهایی روح او، بارها زیر آتش سنگین توپ و خمپاره دشمن، شهید شده بود... او چون جوان رعنای سید الشهدا (ع)، حضرت علی اکبر(ع)، تکه تکه شده بود و جز پایی و گوشتی له شده از شکم، چیزی از او پیدا نشد.
پایی که گویا محمد میدانست تنها یادگار او در دل خاک وطن خواهد بود... . او با خط زیبایش روی پوتین و جیب شلوارش، نامش را نوشته بود: محمد شایان مهر...
منبع : امور فرهنگی دانشگاه علوم پزشکی تبریز