پیشگام انقلابی
بنام خداوند
بخشنده و بخشایشگر، ما در یک خانواده ی کوچک فقیر هشت نفره زندگی می کردیم. برادرم
اسماعیل سومین فرزند پسر خانواده بود. چون فاصله ی سنی من با برادرم کم بود و تنها
سه سال با هم فاصله داشتیم تا آنجائی که یادم می آید د سن چهار سالگی من که برادرم
هفت سال داشت در محله ی کوزه گر خانه به دبستان امیرکبیر ثبت نام کردند. او به
خاطر اینکه به مدرسه می رفت بسیار خوشحال بود و در پوست خود نمی گنجید و خیلی مرتب
و منظم بود. وی دوره ی ابتدائی را با موفقیت به پایان رساند. آن زمان من سال دوم
ابتدائی بودم او نیز همیشه به درسهای من رسیدگی می کرد. او بسیار مهربان و نکته
سنج بود و همیشه دوست داشت به دیگران کمک کند به خاطر همین فامیل و همسایگان او را
دوست داشتند. چون هر وقت می خواستند کاری برایشان انجام دهد او با دل و جان آن کار
را انجام می داد.
خانواده ی
ما از نظر مادی فقیر بود. پدرم برای اینکه ما خوب درس بخوانیم همیشه تأکید می کرد
من شبها نیز کار می کنم. اما شماها خوب درست بخوانید و در آینده فرد مفیدی
برای جامعه باشید این بود که پدرم در خانه قالیبافی می کرد بعد از کار در خانه
برای پرداخت فرش یا کشیدن تار دار قالی برای دیگران هم در بیرون خانه نیز فعالیت
می نمود. در این میانه برادرم اسماعیل همیشه به فکر پدرم بود و دلش می خواست به
نوعی کمک حال پدرم باشد به این منظور در تعطیلات قالیبافی می کرد اما در دوره ی
دبیرستان نصف روزگار می کرد و نصف روز به مدرسه می رفت وی با اینکه کوچک بود اما
مشخص بود که احساس مسئولیت می کرد و تمام تلاش خود را برای خانواده و برای سه بچه
ی کوچکتر از او که من و خواهرم برادر کوچکم بود، می نمود.
برادرم
اسماعیل با اینکه هنوز نوجوان بود ولی همیشه به فکر خواهر و برادر کوچکتر خود بود.
به رسم آن زمان او از پول جیبی، خرجی خود برای من جهیزیه می خرید. او خیلی بخشنده
بود، دوست داشت به هر نوعی کمک حال پدرم باشد.
من که
اکثراً می خواستم با من بازی کند ولی زیاد قبول نمی کرد و اهل بازی و وقت گذرانی
کردن نبود و می گفت وقت ارزش دارد و باید از لحظه ها استفاده کرد اما با اینکه
دوست داشت درس بخواند، دوره ی ابتدائی و راهنمایی را در مدرسه امیرکبیر تمام کرد در
آن موقع نیز من دوره ی ابتدایی را تمام کرده بودم و چون من قدری بزرگ شده بود مثل
کودکی مان با من صحبت نمی کرد. او بسیار مومن و متدین بود و به من می گفت باید
حجابم را در همه حال رعایت کنم و گوش زد می کرد دختر باید از کوچکی با حجاب باشد
تا زمانی که کوچک است باید عادت کند تا بزرگ شد امر عادی برایش باشد و مثل زمان
طاغوت بی حجاب در کوچه و بازار رفت و آمد نمایند. احساس می کردم که انقلاب کم کم
در وجود برادرم رخنه کرده است. وقتی از خانه بیرون می رفت زمان برگشت از انقلاب
حرف می زد به ما توضیح می داد که شما هنوز بچه هستید نمی فهمید که انقلاب چیست و
وقتی برادر بزرگم به خانه ی ما می آمد از او بسیار سئوال می کرد. همیشه از شاه
سئوال می کرد که آن زمان وضع کشور چه جوری بود، مردم چگونه زندگی می کردند و چون
برادر بزرگم از بی بند و باری زمان طاغوت تعریف می کرد. او بسیار منقلب می شد چون
وقتی که انقلاب شد. اسماعیل یازده سال داشت به همین منظور اکثراً از بزرگترها
سئوال می کرد تا بهتر آشنایی داشته باشد که مردم زمان طاغوت چطور زندگی می کردند و
چرا انقلاب کردند او به پدرم می گفت اگر واقعاً این همه مردم در دوره ی سلطنت شاه
زجر می کشیدند باید قدر این انقلاب را بدانند.
او همیشه می
خواست بداند که چطور می تواند به انقلاب خدمت کند و در آن زمانها که جنگ ایران و
عراق شروع شده بود و صدام به شهرهای ایران حمله می کرد. اسماعیل از این کار صدام
خیلی ناراحت و خشمگین می شد و می گفت چرا کسی نیست به این صدام دیوانه حرفی بزند و
پدرم می گفت چرا کسی است، پس رزمندگان اسلام در جبهه ها چه کار می کنند آنها با
جبهه رفتن و شهید شدنشان مانع کار صدام می شوند و رزمندگان اسلام در برابر صدام و
دوستان زورگوی آنها محکم ایستاده اند. وقتی پدرم این را می گفت اسماعیل هم جواب می
داد باید من هم کاری بکنم. من اکنون بزرگ شدم اما نمی دانست که چطور می توان برای
انقلاب مفید باشد. او در دوره ی متوسطه در دبیرستان شهید قاضی (شهید بادروج) ثبت
نام کرده بود چند ماهی به دبیرستان نرفته بود که یکی از فامیلها گفته بود که
اسماعیل هم می تواند در پشت جبهه خدمت بکند به همین عنوان و برای کمک به خانواده
در سپاه به جوشکاری مشغول شد حدوداً سه سال در سپاه مشغول بود. در عین حال در مدت سه
سال دو بار به جبهه رفته بود. دفعه ی دوم از ناحیة دست مجروح شده بود. اسماعیل
دیگر تحصیل برایش امکان نبود بعد از اینکه دستش تقریباً خوب شد برای خدمت مقدس
سربازی به سپاه مراجعه می کند و قبلاً چون سابقه ی جبهه داشت و خودش هم که عنوان
می کرد من چون سابقه حضور در جبهه را که دام، می خواهم به خط مقدم بروم و کمک حال
برادرانمان باشم.
مصادف حضور
در جبهه عملیات بود قبل از شروع عملیات مثل اینکه می دانست که شهید می شود نامه ای
برای خانواده می نویسد در آن نامه شهادت خود را نوشته بود و ما را به پیروی از
امام امت و نگهداری از انقلاب سفارش کرده بودند و از مادرم خواسته بود که گریه
نکند و خوددار باشند و به مادر دیگر شهیدان دلداری دهد. در تاریخ 1365/6/18 خدمت
اعزام او بود و در مورخه ی 1365/10/26 در عملیات کربلای 5 در منطقه ی شلمچه به
درجه ی رفیع شهادت نایل آمد.
منبع : اسناد اداره اسناد و انتشارات اداره کل بنیاد شهید و امور ایثارگران آذربایجان شرقی