زندگینامه
شهید والامقام حبیب هاتف کرکان
به گزارش نوید شاهد آذربایجان شرقی ، حبیب در سال
1349 موقع اذان ظهر دیده به جهان گشوده بود. یوسف با مادر بزرگش بیشتر الفت داشت
با اینکه حبیب سن و سال کمی داشت ولی روح بزرگ منشی در او جلوه گر بود. مثل برادر
شهیدش یوسف در پایگاه مسجد و مدرسه فعالیتش را آغاز کرد و در کارهای فرهنگی و در
نمایشگاههای هفته جنگ و گرامیداشت شهداء شرکت می کرد. همیشه دنبال ابتکار و ساخت
صنایع دستی با چوب و سایر لوازم بود. حبیب از بچگی زور قبول نمی کرد و اگر در
مواردی کتک هم می خورد زیر بار نمی رفت و به کسی هم زور نمی گفت. حبیب دائم در فکر
رفتن به جبهه بود و در مدرسه نیز هنگام اجرای تئاتر نقش شهید را بازی می کرد و
مواقعی که با دوستانش به گلزار شهدای وادی رحمت می رفت از دیگران می شنیدیم که در
داخل قبرهای خالی می خوابید و آرزو می کرد که روزی ای کاش شهید شود. علاقه اعزام به
جبهه در حبیب افزایش یافته بود و مسئولین اجازة رفتن را نمی دادند. در خانه نیز
اشتیاق زیادی از خود نشان می داد. می گفتم: انشاء الله وقتی بزرگتر شدی تو هم می
توانی به جبهه بروی ولی او می گفت جبهه همیشه وجود نخواهد داشت و ارزش جبهه رفتن
به الان است و من نباید اسلحه برادرم یوسف را زمین بگذارم.
یک روز
خواهرش گفت که مادر به نظر می رسد حبیب با دستکاری فتوکپی شناسنامه اش، سن خود را
زیاد کرده و می خواهد به جبهه برود. مادر شهید حبیب گفت: پسرم در بسیج می فهمند و
اجازه ی رفتن به تو نمی دهند تا اینکه بعد از چند ماه تلاش با خوشحالی وارد خانه
شد و گفت: فتوکپی را دادم و قبول کردند و تشکیل پرونده دادم. قرار است در سری بعدی
اعزام شود. بالاخره در تاریخ 1365/1/19 همراه دیگر رزمندگان اسلام به جبهه اعزام
شد و سه ماه خبری از او نداشتیم خیلی نگران بودیم که خوشبختانه خودش آمد و پرسیدم
پسرم کجا بودی و چرا زنگ نمی زدی؟ گفت مادر، مأموریت ما در حورالعظیم خاک عراق بود
و امکان تماس وجود نداشت. با عقب ارتباطی نداشتیم و روزهای اول هم که در آموزش
بودیم فرصت و امکان برایمان فراهم نبود. پس از مدتی که می خواست اعزام شود پدرش
نیز داوطلب رفتن شد و اظهار داشت این بار نوبت من است. بالاخره پدرشان نیز به جبهه
اعزام شد و دو ماه بعد، حبیب گفت: من تحمل ماندن ندارم و باید به جبهه بروم چون
امام فرموده اند هر کس توانایی حمل سلاح دارد به جبهه ها برود، جای تأمل نیست. با
اینکه امور خانه را حبیب عهده دار بود ولی در تاریخ 1365/8/5 به جبهه رفت و بعد از
مدتی یکبار به مرخصی برگشت. پس از عملیات کربلای 4 نیز تلفن تماس گرفت و گفت: چند
روز دیگر حتماً می آیم. وضعیت قرمز اعلام شد.ب ا شروع بمباران، معمولاً به زیرزمین
خانه می رفتیم ولی چون گوشی تلفن در طبقه بالا قرار داشت من کنار آن نشستم. بچه ها
گفتند: مادر، بیا به زیرزمین برویم. گفتم به دلم برات شده که حبیب زنگ خواهد شد.
ولی شدت بمباران و اصرار بچه ها مرا به پایین کشاند. در حین رفتن، تلفن به صدا در
آمد و باز قطع شد. می دانستم که حبیب است و دلم گواهی می داد ولی باز با اصرار بچه
ها به زیرزمین خانه رفتم. بعدها دوستان حبیب گفتند همان روز حبیب دو بار به منزل
زنگ زد ولی کسی گوشی را برنداشت. کلام پدرم که سالهای پیش می گفت: دخترم اگر
بخواهیم درخت اسلام تنومند شود باید آن را با خون آبیاری کنیم. برایم قوت قلب بود.
می دانستم که این دو در راه دین و قرآن و اسلام شهید شده اند و به فرمان حضرت امام
خمینی (ره) لبیک گفته اند. بالاخره چند روزی از عملیات نگذشته بود که خبر شهادت
حبیب را پدرش آورد. ما باز شاکر بودیم. خداوند روح همه شهداء را شاد فرماید و
آنهایی که زنده هستند سلامت نگهدار. خصوصاً رهبر ما، که مرجع تقلید ماست. ایشان در
تاریخ 1365/10/19 در گلزار شهداء در کنار سایر شهداء و برادرش به خاک سپرده شده
اند.