فرازی از زندگی نامه شهید محمد صادق ایازی پور
سهشنبه, ۲۵ ارديبهشت ۱۳۹۷ ساعت ۱۰:۵۶
شهید محمد صادق ایازی پور در تاریخ 1344/4/17 در شهرستان تبریز دیده به جهان گشود ، وی به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت و در نهایت در تاریخ 1362/12/7 در جزیره مجنون عراق بر اثر اصابت ترکش آسمانی شد.
شهید محمدصادق ایازپور فرزند محمود متولد 1344/4/17 در شهر
سردرود در یک خانوادة متوسط و با ایمان به دنیا آمد. پدرش باغبان و مادرش خانه دار
بود. شهید محمدصادق 2 برادر و یک خواهر داشت. او فرزند سوم خانواده بود، وی از
کودکی فردی شوخ طبع و مهربان بود و از کودکی به درس خواندن علاقة زیادی داشت برای
اینکه وضع مالی پدرش خوب نبود صبح ها مشغول کار قالیبافی بود و شبها در مدرسة
شبانه روزی درس می خواند و در درس خود موفق بود. چون مادربزرگش تنها بود شبها پیش
او می خوابید و نمی گذاشت که مادربرگش حتی یک شب هم تنها بماند. شهید ایازپور 10
سال بیشتر سن نداشت که پدرش را بر اثر بیماری آسم از دست داد. وی ؟؟ سال بعد از
مرگ پدرش که پنج سال تمام تحصیل کرده بود مجبور به ترک مدرسه شد چون دیگر توانایی
مالی درس خواندن را نداشت و مشغول به کار قالیبافی شد و بعد از یک سال کار
قالیبافی را کنار گذاشت و به کار بنایی مشغول شد. وی همیشه سخت تلاش می کرد تا
خانواده اش در آسایش و آرامش زندگی کنند چون خود در کودکی زیاد سختی کشیده بود می
خواست که نگذارد خانواده اش سختی ببیند. شهید در سن 15 سالگی عضو بسیج شد. او در
مساجد و کارهای خیریه شرکت می کرد. وی همیشه نمازش را سر وقت می خواند. مادربزرگ
می گوید که او جمعه ها همیشه در نماز جمعه شرکت می کرد. مادربزرگم می گوید چون
خود، پدرش را زود از دست داده بود هر وقت کودک یتیم را می دید برای او وسایل می خرید
و با آنها با مهربانی و دلسوزی رفتار می کرد. او در همه چیز قناعت می کرد تا اینکه
در سن 19 سالگی برای خود یک قطعه زمین خریده بود. مادربزرگم می گوید که پسرم همیشه
می گفت که انشاء الله به امید خدا این زمین را وقتی تمام کردم ازدواج خواهم کرد و
نمی گذارم که زن و بچه هایم در زندگی با مشکلات روبرو شوند. او در سن 20 سالگی
تصمیم گرفت به جبهه برود و مادرش اوایل خیلی ناراحت بود و سعی می کرد که نگذارد او
به جبهه برود ولی خودش خوشحال بود و مادرش را با حرفهایش قانع می کرد و می گفت
مادر اگر من و امثال من به جنگ نرویم می دانی آخر و عاقبت ما چه می شود پس من و
امثال من باید نگذاریم ممالک و ناموسمان به دست دیگران بیفتد. بالاخره او به همراه
چند تن از دوستان خود به جبهه رفتند و در جبهه با دوستانش عکس نیز انداخته بودند
که برای مادرش فرستاده بود تا مادرش زیاد نگران او نباشد. عده ای از دوستانش که
همراه او در جبهه بودند می گفتند که او در جبهه با همه مردم شوخی های زیادی می کرد
دیگر طوری شده بود که همه او را دوست می داشتند. مادربزرگم می گوید همیشه می گفت
آرزوی این را دارم که روزی به شهادت برسم تا اینکه بالاخره در سال 1362 در عملیات
خیبر به درجة شهادت نائل آمد ولی جنازه ی آن شهید مفقودالاثر شد. بعد از 16 سال
پیکر او را در سال 1376 به شهرمان آوردند و در گلزار شهدای سردرود به خاک سپردند.
درود خدا بر شهیدان و همچنین درود ما مسلمانان اسلامی به شهیدان میهن عزیزمان باد.روحش
شاد و یادش گرامی باد
نظر شما