خاطراتی از شهید سید مصطفی ابریشمی
چه پر نگار
است مهاجرت مرغان دریایی آنگاه که در آسمان پر می گشایند و آبی آسمان را به آبی
دریا ترجیح می دهند. زمانی که خورشید انقلاب کم کم می خواست اشعه هایش را به پهنه
ایران بگستراند من و مصطفی با پولهایی که جمع کرده بودیم یک بلندگو تهیه کردیم و
هنگام اذان صبح آن را به پشت بام خانه مان نصب کردیم تا اهالی کوچه سیدلر را برای
خوردن سحری بیدار کنیم تا کسی بی سحری نماند چون من و مصطفی از همان اوان کودکی
علاقه خاصی به اسلام و خدا داشتیم و هر روز نور ایمان در دلمان شعله ورتر می شد.
- نوارهای
مذهبی و سخنرانی امام و اعلامیه های امام
نوارهای
مذهبی و اعلامیه های امام را با زحمات فراوان به صورت سرّی و پنهانی تهیه و آن را
برای مردم شهر خودمان ارائه می کردیم. بعضی وقتها مجبور بودیم آنها را در زیر
پیراهن خودمان قایم کنیم. در تحویل اعلامیه روزی در شهر تبریز کم بود به دست
مأموران بیافتیم و به خواست خدا دایی مان ما را از دور دیده بود و یک لحظه دیدیم
که ماشین او جلوی من و مصطفی توقف نمود و ما تا شهرمان در کف ماشین دراز کشیدیم تا
کسی بویی نبرد. در یکی از شبها هم بعد از پخش اعلامیه ها مأموران به این موضوع پی
بردند و سعی کردند ما را بگیرند و ما مجبور شدیم از بالای دیوار یکی از بستگان به
حیاط خانه آنها بیافتیم و پناه بگیریم و خود را از دست مأموران نجات دهیم.
- کمک به
فقیران و محرومان
من و مصطفی
فقیران را خیلی دوست داشتیم. او با همکاری من روزنامه ها را می خرید و می فروختیم
و پول آنها را جمع می کردیم و در شب به خانه فقیران می رفتیم و آن پولها را بین
آنها توزیع می کردیم و احساس آرامش در وجودمان حاکم می شد.
گل سپاس بر
آن دستان پر مهرت مصطفی جان.
-کمک به جنگ
زده گان
هنگامی که جنگ تحمیلی ایران و عراق اوج گرفت جنگ زدگان را یار و یاور بودیم. من و مصطفی از تهیه و خرید وسایل به آنها از هیچ کمکی دریغ نمی کردیم. حتی یکی از آنها بنام آقای گل شکوه که دستش شکسته بود او را به دکتر بردیم و دستش را به گچ گرفتیم. آقای گل شکوه هم اکنون در دزفول زندگی می کند و همیشه از ما به خوبی و دوست واقعی یاد می کند. ای کاش زیر قدمهای استوار و با ایمانت من مشتی خاک بودم تا وجودت را بیشتر احساس می کردم.
- آخرین عکس من و مصطفی
خاطره ای که
در صفحه زندگیم جایگاه مخصوصی دارد و هرگز تصویر رُخش از ذهنم پاک نمی گردد. آخرین
اعزام بود آن روز رفتار عجیبی با من داشتند. در نگاه هایش صفا و در زبانش محبت و
در قلبش تپش موج می زد. یک لحظه دیدم دو دستش را به طرفم گشود سید رضی بیا به
آغوشم. وقتی در آغوشش جای گرفتم احساس کردم کم کم جدایی بین ما آشیانه می کند. او
از من خواست با هم عکس بیاندازیم . او هیچ وقت این حرف را نمی زد بعد از عکس گرفتن
محکم شانه هایشم را فشرد و گفت: مطمئن هستم روزی اسلام پرتویش را بر جهان می
افکند.
- آخرین پس
انداز مصطفی
در آخرین
اعزام به جبهه (آزادسازی خرمشهر) مصطفی پنجاه هزار تومان پس انداز داشت که به صورت
چک نوشته شده بود. او از من خواست آن را به پدرش هدیه بدهم نگاه پر اشک من بدرقه
کننده راه مصطفی بود چون هنگام وصال به معبود رسیده بود و زمان آن رسیده بود که
پرواز کند به سوی پاکیها و نظاره گر شکفتن گل آزادی باشد. ای کاش مصطفی جان من در
کنارت بودم تا روی پل خرمشهر مجروح و زخمی و تنها و غریب نمی افتادی، زیرا اگر
دشمنان آنجا نبودند برادرانت به تو کمک می کردند و تو…
بازگو کننده خاطرات : سید رضا ابریشمی
منبع : اسناد موجود در اداره اسناد و انتشارات معاونت فرهنگی اداره کل بنیاد شهید و امور ایثارگران آذربایجان شرقی