حاج رضا لطفی: پیکر نیمه جان آقا مهدی را خودم درون قایق گذاشتم
نویدشاهد آذربایجان شرقی: اسفند که از راه میرسد یاد خیبریون و بدریون در دلهای آذربایجانیان زنده میشود. یاد سرداران عاشورایی که تاریخ تا ابد مدیون مردانگی و رشادتهای بیبدیل ایشان است. به بهانهی سالگرد شهادت آقا مهدی باکری فرمانده لشکر همیشه قهرمان عاشورا به سراغ کسی رفتهایم که در آخرین دقایق حیات در رکاب سالار شهیدان عاشورایی قرار داشت. رضا لطفی رزمندهای است که 60 ماه از سالهای جوانی خود را وقف پاسداری از حریم اسلام نموده و امروز راوی ساعات آسمانی شدن آقا مهدی شده است؛
بخشی از گفتوگوی تفضیلی حاج بهزاد پروین قدس با این رزمندهی بسیجی که مربوط به لحظات شهادت آقا مهدی باکری است، برای نخستین بار منتشر میگردد:
لطفا خودتان را معرفی کنید:
رضا لطفی هستم متولد 1346 در شهرستان اهر که از اوایل سال 1361 وقتی که 14 سال سن بیشتر نداشتم به جبهههای حق علیه باطل اعزام شدم و تا اجرای قطعنامه 598 در منطقه حضور داشتم. اولین عملیاتی که در آن شرکت کردم مسلم ابن عقیل بود و پس از آن در تمام عملیاتهایی که لشکر 31 عاشورا شرکت داشت، حضور داشتم.
در آستانهی عملیات ظفرآفرین بدر هستیم، از این عملیات بفرمایید:
سه روز پیش از شروع عملیات توسط فرماندهان و سرداران عاشورایی جلسات توجیه برگزار شد و تمام نکات لازم برای رزم در منطقه به نیروها انتقال داده شد. من به عنوان نیروی آزاد گردان علی اکبر(ع) به فرماندهی برادر محمدرضا بازگشا به منطقه اعزام شدم. در منطقه چادرهایی برای استقرار نیروها در نظر گرفته شده بود که به محض رسیدن در آنجا مستقر میشدند.
با هماهنگی فرمانده گردان من با بچههای خط شکن و گردان سیدالشهدا(ع) به طرف منطقه حرکت کردم؛ مسئولیت شناسایی نقطهی کوری را به من محول کردند. گردان سیدالشهدا(ع) از نیروهای تخریب و غواص تشکیل شده بود که عموما پیشرو بودند و عملیاتهای آبی- خاکی را انجام میدادند.
لحظات بی نظیر رهایی و خداحافظیهای برادرانه
بچهها بعد از توجیه و انجام هماهنگیهای لازم نمازهایشان را خواندند و لباسها را پوشیده و سوار قایقها شدند تا به خط مقدم اعزام شوند. این لحظات را کسانی که تجربه کردهاند میدانند که نمیشود در قالب کلمات ریخت و وصف کرد. در همین حین بود که شنیدم یکی از بچههای تبریز به اسم عبدالواحد محمدی(شهید) شروع کرد به مداحی و بقیه زیر لب آهسته زمزمه میکردند.
در کنار اسکله آقا مهدی باکری و برادر رستم خانی(شهید) ایستاده بودند. ایشان به همراه افرادی روی آب در قایق به رهاشدن بچهها نظارت میکردند تا به راه بیافتند. هر قایق شامل هشت نفر نیرو بود که یکی سکاندار بود و دیگران از اطراف پارو میزدند. داخل آب یک ستون بلند از قایقها و بلمها با استتار کامل شکل گرفت. ساعت 3 بعداز ظهر بود که میخواستیم رها شویم و تا زمان شروع درگیری مقرر شده بود فقط پارو بزنیم. بعد از شروع درگیری نفری که در جلو نشسته بود موظف بود که موتور را روشن کند و بچهها را سریع به ساحل برساند.
آقا مهدی خودشان بچهها را بدرقه کردند. از مسیرهای پیچ در پیچ که توسط نیها استتار شده بود هفت ساعتی در راه بودیم. از طرفی عراقیها نزدیک مرز پدافندی نیها را بریده بودند تا اشراف کاملی به منطقه داشته باشند البته موانعی نیز در سر راه ایجاد کرده بودند. هرجایی که گیر میکردیم غواصهای تخریبچی به داخل آب می افتادند و سیم خاردارها یا موانع را رفع میکردند.
شام هم جیرهی خشک داشتیم که در قایق خوردیم و نماز را نشسته خواندیم. تا اینکه نیروی گشت عراقیها سر رسیدند. بچهها سریع وارد نیها شدند امداد غیبی بود که متوجه نیروهای ما نشدند. در بین نیها دشمن سنگرهای کمین داشتند. قرار شد چند نفر از بچهها سنگرهای کمین دشمن را محاصره کنند تا بعد از گذشت نیروها از آن نقطه با نیروهای دشمن درگیر شوند. بعد از اینکه دشمن متوجه حضور ما شد سریع بچهها موتور قایقها را روشن کرده و هر گروهان به محل عملیات خود هدایت شد.
سرعت عمل بچهها منجر به این شد که خیلی روی آب درگیر نشوند و سریعا خود را به دژهای دشمن برسانند. نیروهایی مستقر در سمت چپ گردان ما نتوانسته بودند به راحتی خود را به هدف برسانند و هنوز روی آب درگیری داشتند.
بعد از اینکه به ساحل رسیدیم با هماهنگی برادر جمشید نظمی سریعا به دنبال ماموریت محولهام رفتم. موظف بودم گردان را با تیپ حضرت قمر بنی هاشم(ع) در جناح راست الحاق کنم. از سوی دیگر ماموریت شناسایی نقطهی کوری را به من داده بودند که به دنبال آن مکان رفتم. به خاطر اینکه تیپ حضرت قمر بنی هاشم(ع) نتوانسته بود برای الحاق بیاید ما کمی معطل ماندیم از طرف دیگر ارتباط با مرکز فرماندهی گردان قطع شده بود.
از روی جاده به آرامی به سمت دپو حرکت کردم. دپو برآمدگیهایی بود که روی دژ به صورت دیدگاه مانندی ایجاد شده بود و عراقیها به روی آنها نورافکن و تیربار نصب کرده بودند. با مشکلات متعددی خود را به مقر خودی رساندم.
در آنجا برادر بازگشا را دیدم که بسیار گرفته بود؛ گفت خیلی از بچهها شهید شدند. از طرفی تانکهای عراقی ارتباط ما را با خط دوم قطع کرده بود و دژ این زمان ظاهرا آقا مهدی باکری به دژ رسیدن بودند، این را از مکالمات بیسیمها فهمیدم.
اشتباه گرفتن نیروی عراقی با بچههای خودی!
در آنجا وضعیت بسیار عجیب بود، نبرد تنگاتنگی وجود داشت تا جایی که حتی تشخیص نیروها هم مشکل بود و نمیدانستیم نیروهای خودمان در کدام سمت مستقر شدهاند. دیدم یکی از نیروهای عراقی در حال صدا زدن ما است. برادر بازگشا گفت طهماسبی ما را صدا میزند. هفت هشت متری فاصله داشتیم. اصرار کردم که من از عقب می آیم و میدانم طهماسبی نیامده است ولی برادر بازگشا میگفت که نه این فرد حتما طهماسبی است. نگو در طرف مقابل آن فرد عراقی هم فکر کرده ما از نیروهای خودشان هستیم. کمی که پیشتر رفتیم و برای او محرز شد که ما عراقی نیستیم شروع به تیراندازی کرد که ما هم سریعا واکنش نشان دادمی و آن طرف پا به فرار گذاشت.
از مکالمات بیسیمها بود که متوجه شدم نزدیک ظهر آقا مهدی به جلو رفتهاند. تانکهای عراقی سعی داشتند پیشروی کنند و ما توان خود را برای مقابله گذاشتیم ولی متاسفانه بُرد آرپی جیها کوتاه بود عملا کار خاصی نمیتوانستیم انجام دهیم.
جنگی کاملا کلاسیک در حال انجام بود. حوالی عصر بود که به دجله رسیدیم. دیدم آقا مهدی نیز تشریف آوردند. آفتاب رو به غروب بود و یک روز از شروع عملیات میگذشت.
در آنجا عملیات بسیار سخت بود چون شرایط به گونه ای بود که حتی اورژانس نداشتیم و انتقال شهدا و مجروحان به سختی انجام میشد اما بچهها که به راستی اسوههای صبر و مقاومت بودند با تنی رنجور و زخمی ساکت مینشستند تا امکان انتقال آنها فراهم شود. در روز اول حتی جیرهی خشک هم نداشتیم و بچهها قوطیهای شیر خشک از سنگرهای عراقی پیدا کرده بودند که به خاطر چربی زیادی که داشت من حتی از آنها هم نتوانسته بودم تغذیه کنم.
صبح روز دوم عملیات، منطقه در آرامش قرار داشت و تا پایان شب نیز گاهی درگیریهایی پیش میآمد تا اینکه غروب آن روز دوباره آقا مهدی پیش ما آمد و با برادر بازگشا در مورد موقعیت منطقه و استقرار نیروها صحبت کردند.
سه پل در منطقه وجود داشت که اهمیت زیادی داشت و دشمن نیز تمام همت و توان خود را برای محافظت از آن پل ها قرار داده بود. مقرر شد گردان سیدالشهدا(ع) به این پل ها بزند و ما نیز آنها را پشتیبانی کنیم. وقتی به سمت خط مقدم میرفتیم برادر تجلایی را دیدم. هیبت حیدری ایشان در آن لحظه وصف ناپذیر است. چفیهی قرمز رنگی به روی دوش داشت و آنچنان با صلابت قدم برمیداشت که احساس میکردم زمین زیر پایش می لرزد.
روز سوم عملیات بود که برادر بازگشا مجروح شدند. البته آن موقع به علت شدت جراحت بچهها تصور کرده بودند که شهید شده است. در هر حال به عقب انتقال داده شده بودند. به آقا مهدی و برادر رستم خانی خبر شهادت بازگشا را دادم ( البته ایشان در آن عملیات به شدت مجروح شدند و این رزمندهی بزرگوار در قید حیات هستند).
بچهها دیگر به جنگ تن به تانک وارد شده بودند. وضع به این صورت بود که مهماتی در کار نبود؛ اسلحه بود که خشاب نداشت یا خشاب بود ولی اسلحه نداشت. به هر تقدیر هر کسی هر چیزی دم دستش میآمد برای جنگیدن استفاده میکرد. فقط گرا می دادیم و توپخانه گلولههای فسفری میزد که میتوانست در برابر تانکها سد ایجاد کند.
صبح چهارمین روز بود که مهندسها آمدند تا سرعت آب را سنجیده، پلی روی آب نصب کنند و گردان سیدالشهدا(ع) را به آن سوی دجله انتقال دهند. بچههای گردان خود را تا اتوبان بصره العماره نیز رسانده بودند اما به خاطر شکافی که بین نیروهای تخریب و پشتیبانی ایجاد شده بود نتوانستند هدف را بزنند و مجبور میشوند به سمت کیسهای عقب نشینی کنند. در نهایت علی آقا تجلایی (شهید) و اصغر قصاب عبدالهی(شهید) آتش پوششی به راه انداخته و بسیاری از بچهها توانسته بودند به عقب بازگردند.
گلایههای آقا مهدی از برخی نیروهایی که کارآمد نبودند
صبح همان روز بود که برادر حجت کبیری(شهید) من را نزد آقا مهدی فرستادند و ایشان توجیهی از وضعیت منطقه انجام انجام داده و ماموریتم را ابلاغ کردند. در آن الحظه آقا مهدی به حدی خسته بود که نمیتوانست دستش را بالا بیاورد و منطقه را نشان دهد. تصور کنید پنج روز به صورت مداوم در منطقه حضور داشتند و حتی خواب به چشمانشان نیامده بود. در عین حال از ناکار آمدی جناحین شدیدا گلایه داشتند و ناهماهنگیهای پیش آمده اعصابشان را خراب کرده بود.
چهرهاش رنگ طبیعی نداشت. سر و سیمای نازنینش با خاک و دود پوشیده شده بود اما ارادهی قوی که داشت بر تمام مشکلات ظاهری فائق آمده و او همچنان در عرصهی فرماندهی پیشتازی میکرد.
بعد از به عقب رفتن برادر بازگشا مسئولیت گردان را به من دادند و قرار شد هماهنگیها با برادر قنبرلویی باشد. بلافاصله به دستوری که آقا مهدی داده بود عمل کردیم و خود را به موقعیتی که ایشان خواسته بودند برای پاکسازی منطقه، رساندیم. در همان روز بود که دیدم آقا مهدی یک خمپاره 60 در دست ذکر گویان در حال شلیک به سمت دشمن است. البته بسیار سرحال تر از صبح به نظر میرسید. عراقیها بلافاصله عقب کشیدند. در این زمان علی تجلایی و اصغر قصاب عبدالهی به شهادت رسیده بودند و این مسئله ناراحتی آقا مهدی را مضاعف کرده بود.
آقا مهدی من را جلو فرستادند. به هر زحمتی بود خود را به بچههای گردان در خط مقدم رساندم. درگیری شدیدی داشتند و چند نفر هم اسیر گرفته بودند. خلاصه آن روز ما به آن سوی دجله رفتیم در شرایطی که واقعا با عقل جور در نمی آمد. دشمن از زمین و آسمان ما را میزد و آتش به حدی بود که نمی شد ایستاد. در آن وضعیت با هدایت آقا مهدی گاهی عقب می آمدیم و گاهی پیشروی میکردیم. اشرافیت کاملی نسبت به وضعیت داشتند.
زانو به زانو نشستن با فرمانده لشکر در دل دشمن
از قرارگاه مرکزی به شدت پیگیر بودند که آقا مهدی به عقب برگردد ولی ایشان ماندند. وضعیت در آن لحظات به گونهای بود که هیچ سلاحی نداشتیم و عراقیها از چپ و راست به ما نزدیک میشدند. من در آنجا از ناحیهی سرو صورت زخمی شدم و وقتی آقا مهدی وضعیت را دیدند گفتند همین جا کنار من بنشین و جایی نرو. نشستم و به دجله خیره شدم.
دجلهای که راه بازگشت برای ما نداشت. من و بسیاری از بچهها حتی شنا کردن بلد نبودیم که به آب بزنیم. گمانم اگر به آب هم میزدیم آقا مهدی نمی آمد. چنانچه وقتی راه هنوز توسط دشمن از بین نرفته بود، ایشان بازنگشته بودند. حضور در کنار آقا مهدی اصلا اجازه نمیداد که به عقب نشینی فکر کنیم.
وصف آخرین ساعات حیات سردار عاشورایی؛ آقا مهدی باکری
در آن لحظات احساس کردم آقا مهدی از زمین و زمان قهر کرده است. با هیچ کس سخن نمیگفت و هیچ جوابی نمیداد. ساکت و آرام اما جدی نشسته بود و انگار صدای آتش دشمن را نمیشنید.
رفته رفته دشمن به ما نزدیک شد تا جایی که یک و نیم متر مانده به ما یک سرباز عراقی را دیدم. نمی دانم او هم مهمات نداشت یا جرئت نداشت نزدیک شود و آخرین قدم را بردارد. از طرفی آنها حتی به مغزهای تهیشان هم خطور نمیکرد که فرمانده لشکر پشت این دژ باشد چرا که نه تنها فرمانده یک تیم عراقی به جلو نمی آمد بلکه فرمانده دستههایشان نیز به جلو نمی آمدند.
باور پذیر نبود که فرمانده لشکر کنار یک بسیجیِ ساده در کنار دجله زانو به زانوی هم نشستهاند. آقا مهدی یک کلاه پشمی به سر داشت که دست برد و از داخل سینه اش یک نقشهی کالک بیرون آورد و داخل کلاه گذاشت و به درون آب انداخت. به قدری آرام و با طمانیه به فکر فرو رفته بود که دیدنش هم لذتی وصف ناپذیر داشت.
دشمن قدم به قدم به ما نزدیک میشد و تیر خلاص، بچهها را یکی یکی به وصال حضرت یار میرساند. کار تاجایی پیش رفت که عراقیها با نارنجک بچهها را به شهادت میرساندند.
در همین حین یکی از بچهها خبر آورد که به رزمندهها تیر خلاص میزنند. آقا مهدی یک آرپی جی پیدا کرد که تنها یک گلوله داشت. گفتم آرپی جی را بدهید من بروم بزنم. میدانم از کدام جهت بچهها را هدف قرار میدهند که آقا مهدی گفت نه تنها یک موشک داریم به هدر میرود.
فرقی که شکافته شد و دلی که به نهایت تنگ دستی رسید
آقا مهدی کمی آن طرف تر داخل چاله ای رفتند و چند بار بلند شدند و نشستند تا هدف گیری کنند بار آخر که دست چپ را هم بالا بردند که شلیک کنند دیدم یک دفعه رنگی قرمز از پشت سر ایشان به روی زمین ریخت و خودشان هم به روی خاک افتادند. لحظهی غریبی بود. احساس غربت شدیدی به من دست داد دیگر نهایت تنگ دستی بود. آرام به روی خاک سجده کردند و من ناتوان شدم. تیری فرق مبارک ایشان را شکافته بود.
برادر قنبرلویی که شاهد ماجرا بود خود را به من رساند و گفت کسی هست که بلد باشد قایق براند؟ در کنار دجله قایقی بود که نیروهای زخمی را داخل آن قرار داده بودند. شهید علیرضا تندرو که بشدت مجروح شده بود در قسمت جلوی قایق بود. سریع با برادر قنبرلویی پیکر آقا مهدی را که حقیقتا همچون طفلی سبک بود داخل قایق قرار دادیم. عراقیها خونسردانه زدن تیر خلاص را از سر گرفته بودند. سریعا خود را به سکان قایق رساندم و خواستم قایق را روشن کنم که دیدم دنده عقب قایق کار نمیکند. به هر نحوی بود قایق را روشن کردم و به وسط دجله کشاندم در این حین عراقیها به ساحل رسیده بودند و رگبار شدید میزدند. به غیر از من، قنبرلویی و آقا مهدی چهار زخمی دیگر نیز درون قایق بود.
بعد از فاصله گرفتن از قایق و رها شدن از زیر رگبار به وسط آب رسیدیم. از شهید تندرو که هنوز به هوش بود در مسیر یابی کمک میگرفتم، هرچند سه روز بود که به طور مداوم در منطقه حضور داشتم و تاحدودی می دانستم باید به کدام سمت برانم. یک آن متوجه شدم سمت راست قایق سوراخ شده است. وقتی نگاهم متوجه سمت راست شد دیدم یک کلاه مشکی با عینک دودی که نشان می داد از نیروهای ویژهی عراقی است با آرپی جی دوربین دار در ساحل مستقر شده است.
به سرعت خود را به ساحل رساندیم اما یک لحظه متوجه شدم که یک موشک به پشت قایق برخورد کرد. بلافاصله باک قایق منفجر شد؛ من و برادر قنبرلویی به داخل آب پرتاب شدیم. آتش شدید آرپی جی و تیربار ادامه داشت که ما در آب بودیم. قایق را آتش در آغوش گرفته بود و کاری از دست من و برادر قنبرلویی بر نمی آمد. زمین و آسمان را آتش دشمن پر کرده بود فقط توانستیم به عقب برگردیم... با دستی خالی و رویی شرمنده
به طرف جاده خاکی آمدیم و خبر شهادت آقا مهدی را که دادیم. قرار شد شب برای بازگرداندن پیکر ایشان برویم. چون مکان اصابت آرپی جی به قایق مشخص بود. آن شب من از فرط خستگی بیهوش شدم و چنان خوابیده بودم که متوجه صدا کردن دیگران برای یافتن پیکر آقا مهدی نشدم.
قایقی که در دجله یار ما را برد
تا اینکه صبح روز پنجم عملیات وقتی خواستیم به دنبال پیکرها برویم دیدم آب قایق را از ساحل جدا کرده است و در دجله در حال بردن است در حالی که مسافران بهشتی خود را در دجله رها کرده است...
آقا مهدی آدم بزرگی بود.. از خدا خواسته بود که حتی پیکرش هم به عقب برنگردد. همانطور که پیکر برادرش را درست یک سال قبل در عملیات خیبر جا گذاشته بود...
منبع : آناج