همسر شهید وحید فرهنگی : دلتنگیهایم را برای آقا وحید پیامک میکنم
نویدشاهد آذربایجان شرقی: همیشه وقتی سخن از شهید و شهادت میآید به یاد ایثار و از جان گذشتگی شهدایی میافتیم که برای اهدافی والا و ارزشمند جان خویش را در طبق اخلاص گذاشته و از آسایش و راحتی تن گذشتند تا به آرامش ابدی و تعالی روح و درنهایت سربلندی در لقاء الله برسند.
اما خالی از لطف نیست که به یاد بیاوریم از دامن زن مرد به معراج میرود و اگر شهیدهای شهیدپرور نباشد، حال چه از جنس مادر یا چه از جنس همسر و حتی گاه چه از جنس خواهر، چه بسا شهادت برای بسیاری میسر نشود.
به این بهانه به سراغ تازه عروسی رفتیم که به تازگی دامادش را به حجلهی شهادت فرستاده و خود زینبگونه و استوار راهش را ادامه میدهد و وقتی همکلامش میشوی، میبینی هیچ کم از همسفر شهیدش ندارد و همصحبتی با او همصحبتی با خود شهید افلاکی است.
بانو سمیه یلهیکل آباد، همسر شهید والامقام، شهید وحید فرهنگی والا، منت بر سر من نهاده و اجازه دادند در حاشیهی نشست معرفتی خواهران راهیان نور بسیج دانشجویی دانشگاه آزاد اسلامی، وارد زندگی به حقیقت عاشقانه و عارفانهشان شویم و از عاشقانههایشان بپرسیم.
ما بین حرفهایش میبینی رفاقت این دو همسفر از جنس عشق بود و عشق؛ و چه وقتی شهید را آقا وحید و با سوم شخص جمع خطاب میکرد، و چه وقتی وحیدم میگفت، قلبش به تپش میافتاد و دلتنگ محبوبش بود.
لطفا از خودتان برایمان بگویید.
من سمیه یلهیکل آباد، متولد سال 1373 و ساکن تبریز هستم. 3 سال با آقا وحید اختلاف سنی داشتیم. فرزند سوم و آخر خانوادهای مذهبی و دانشجوی دانشگاه پیام نور تبریز هستم.
از ازدواجتان بگویید؛ چه شد که به شهید فرهنگی جواب مثبت دادید؟
در واقع، چون من فرزند آخر خانواده بودم و روحیهای حساس داشتم، خانوادهام بسیار در امر ازدواجم سختگیر بودند. اکثر خواستگارها را تلفنی رد میکردند، مگر اینکه اصرار زیاد داشتند و پافشاری میکردند.
آشنایی ما هم به مهرماه سال پیش مربوط میشود. همشیرهی آقا وحید همدانشگاهی من بودند که شماره منزل ما را از دوستم گرفته و برای امر خیر پیشقدم شدند. مادرم شرایط خواستگار جدید را برایم گفت و وقتی فهمیدم آقا وحید سپاهی هستند، فکر کردم شاید عقایدمان به هم نزدیک باشد وموافقت کردم خانوادهشان جهت آشنایی تشریف بیاورند.
همان جلسه اول آقا وحید هم تشریف آورده بودند و من اصلا انتظارش را نداشتم و آماده نبودم و فکر میکردم صرفا جهت آشنایی حضوری آمدهاند. ولی خانوادهها اصرار کردند با هم کمی صحبت کنیم. من اصلا آمادگی صحبت کردن نداشتم ولی از آنجا که معیارهای خودم را برای ازدواج میدانستم، قبول کردم.
برای من بسیار مهم بود همسر آیندهام عفت کلام و عفت نگاه داشته باشد. از آنجا که میدانستم روحیهی حساسی دارم، همیشه از خدا میخواستم همسر آیندهام اینگونه باشد. در همان جلسهی اول هم از معیارهایمان گفتیم و آقا وحید بسیار روی مسئلهی حجاب تاکید داشتند که من ترسیدم و نگران شدم که نکند بیش از حد حساس و به اصطلاح غیرتی باشند. برای همین در جلسهی دوم صحبتهایمان در این مورد پرسیدم که متوجه شدم نگرانی من بیمورد بوده و حساسیتهای آقا وحید، حساسیتهای خود بنده هم بوده و مواردی بودند که توفیق رعایت آنها را داشتهام.
در جلسهی اول هم از شغلشان صحبت کرده و گفتند که امکان دارد به ماموریتهای کاری بروند و از اعزام به سوریه هم گفتند. من هم چون میدانستم خانوادهام با این موضوع بهدلیل روحیهی حساس من موافقت نمیکنند، به آنان در این مورد چیزی نگفتم.
وقتی انسان میخواهد به شخصیت ثابتی که در راستای اعتقاداتش است، برسد، بایستی بر سر برخی عقایدش محکم بایستد. خب ما هم تا آن زمان سعی کرده بودیم به اعتقادات و شعارهای خود عمل کنیم.
ما میخواستیم به نیت اجرای فرامین اسلام و دفاع از اسلام ازدواج کنیم؛ میخواستیم زندگی خداپسندانه داشته باشیم و زندگی تشکیل دهیم که خداوند راضی باشد. برای همین من هم سر اعتقاداتم محکم ایستادم و این شرط را قبول کردم.
آقا وحید از من دربارهی نظرم راجع به شغل همسر آیندهام پرسیدند و من تنها شرطی که داشتم این بود که شغلشان رسمی باشد. هرگز از درآمدشان نپرسیدم و حتی وقتی راجع به همین موضوع خواستند حرف بزنند باز من سوال نکردم و این برایشان جالب بود.
بعد از صحبتهای جلسهی اول نظر خانوادهام این بود که سن من کم است و فعلا برای ازدواج زود است. اما با اصرارهای خانوادهی آقا وحید، بنده از خانوادهام خواستم که اجازه دهند یک بار دیگر صحبت کنیم، شاید به مشکلی برخوردیم که دیگر نیازی به اصرار و ادامه نبود. در آخر، بعد از محرم و صفر سال گذشته، قرار شد بیایند و باقی صحبتها را بکنیم. جلسهی دوم من بسیار آماده بودم و حتی دو صفحه سوال نوشته بودم! جالبتر هم این بود که جلسهی اول چندان دقتی به چهرهشان نکرده بودم و نگران بودم اگر ظاهرشان به دلم ننشست، چگونه جواب رد بدهم!
آقا وحید از همان ابتدا روحیهی شوخطبعی داشتند و یادم میآید جلسهی دوم خیلی طول کشید و خانوادههایمان میگفتند چه خبرتان است. ولی آقا وحید با شوخی دل مرا قرص میکردند که به آنها توجهی نکنید همهی سوالهایتان را بپرسید.
خلاصه بعد از جلسهی دوم، تقریبا مطمئن شدیم که انتخابمان درست است. در آن روزها تا عقدمان من بسیار به حضرت زهرا (س) و امام زمان (عج) متوسل میشدم و آنقدر آن روزها به آن عزیزان تقرب جسته بودم و آنقدر حس و حال معنوی شیرینی داشتم که همیشه به آقا وحید میگفتم: دلم برای آن روزهایم تنگ شده است.خود آقا وحید و حتی مادرشان هم میگفتند که بسیار به حضرت زهرا (س) متوسل شده بودند.
وقتی میگوییم متوسل میشدیم شاید بنظر برسد برای سرگرفتن ازدواج متوسل میشدیم. ولی اینطور نبود. از خدا خیر و صلاح میخواستیم و همهی دعاهایمان این بود که هرطور خداوند صلاح میداند همانطور بشود.
درست است که اندک محبتی در دلهامان افتاده بود ولی هنوز محکم نشده بود و به تحکیم نیاز داشت. این توسلها به این دلیل بود که زندگی تشکیل دهیم که همدیگر را رشد دهیم، همدیگر را تکمیل کنیم نه اینکه متوقف کنیم.
اصلا فکر میکردید که همسر شهید شوید؟ از آرزوی شهادتشان چیزی به شما گفته بودند؟
قبل از ازدواج خیر، فقط از سوریه رفتنشان گفته بودند. در طول زندگی مشترکمان هم چون میدیدند وقتی چنین بحثی میکنند من تحمل ندارم و گریهام میگیرد، ادامه نمیدادند. البته حتی فکر دوری از ایشان هم برایم سخت بود و هربار که گریهام میگرفت از این بود که تحمل دوری ایشان را ندارم. حتی شاید به شهادت فکر هم نمیکردم و همان دوری در حین ماموریت برایم بسیار ناراحت کننده بود.
شاید در حین ماموریت بود که توانستم خودم را اندکی با شرایط وفق دهم. با اینکه صحبت از شهادت نمیکردند اما میدانستم اگر بنا به جدایی باشد، هیچ نوع دیگری از جدایی را تاب نمیآورم و فقط اینکه وحیدم شهید شده آرامترم میکند.
واقعا برای بعضی انسانها مرگ طبیعی حیف است و داغ آن هرگز قابل تحمل نیست. همیشه میگفتم انشاءالله در رکاب آقا امام زمان (عج) شهید میشوید. حتی اگر برایشان هم شهادت میخواستم به این زودیها راضی نبودم و تصورش را نمیکردم.
کدام خصوصیت بارز آقا وحید را خیلی دوست داشتید؟
آقا وحید همیشه روی حرفهایشان میایستادند و واقعا خوشقول بودند. بسیاری از مواقع اتفاق میافتاد که در مشکلات پیش آمده میتوانستند برخورد بدی داشته باشند یا لااقل عصبانی شوند، ولی آقا وحید همیشه با طمانینه و با ملایمت رفتار میکردند و عصبانی نمیشدند. این خصوصیتشان را خیلی دوست داشتم.
دوستان زیادی هم داشتند و با دوستانشان وقت بسیاری میگذراندند که البته قبل از ازدواج اینطور بود و حتی یکی از آشنایان که آقا وحید را میشناخت به من پیغام فرستاده بود که ایشان این خصوصیت را دارند. ببینید میتوانید کنار بیایید یا خیر. خب من طبیعتا نگران شدم ولی وقتی با آقا وحید صحبت کردم دلم قرص شد. گفتند: من تا پس از ازدواج مسئولیت خانواده بر دوشم است و اولویت اولم شما خواهید بود و همینطور هم شد. هرچقدر هم که کار داشتند یا در مسجد یا در پایگاه سرشان هرچقدر هم شلوغ بود، همیشه برای با من بودن وقت میگذاشتند و به دیدنم میآمدند.
همیشه برایم گل رز قرمز میخریدند و میگفتند این گل فقط مخصوص شماست و در دستهگلهایشان برای دیگران این گل را نمیخریدند.
به هرحال در زندگی مشترک انسان همسر و همسفرش را میشناسد. از خصیصهها و اعمال آقا وحید کاملا برایم روشن بود که همان کسی است که دنبالش بودم و هم من او را دوست داشتم هم خدا! خب آن اهمیت دادنشان به نماز و نماز اول وقت، آن تاکیدشان بر صداقت، آن همه جدیت و تلاش و کوششی که برای اسلام و هدایت افراد داشتند؛ همگی گویای این حقیقت بود.
همیشه میگفتند: من اگر بتوانم حتی یک نفر را به صف نماز جماعت بکشانم برای دنیا و آخرتم کافی است.
در بسیاری موارد با هم در موارد مختلف بحث و گفتگو میکردیم و بهتر بگویم تذکره میکردیم و به آرامش معنوی میرسیدیم که بسیار لذتبخش بود. همیشه میگفتند: من از خداوند رفیق تذکره میخواستم. از خدا میخواستم همسرم رفیق تذکرهام باشد.خدارا شکر زندگی با آقا وحید بهترین تجربهی عمرم بود.
از مهریهتان برایمان بگویید.
من مایل به 14 سکه مهر و 14 شاخه گل نرگس بودم که خانوادهام مخالفت کردند و به خواست خانوادهام مهریهام 114 سکه شد. ولی تمایل داشتم در بله برون، 14 شاخه گل نرگس را به آقا وحید بگویم. شب بله برون با کمال تعجب دیدم در دسته گلی که برایم آوردهاند گل نرگس هم هست و این برایم بسیار شیرین و لذتبخش بود و به فال نیک گرفتم.
همیشه برایم گل رز قرمز میخرید و چندباری هم گل نرگس خریدند که من پس از شهادتشان باقی مهریهام را بخشیدم.
موقع عقد چه دعایی کردید؟
قبل از عقد برای انجام برخی رسوم و مراسمات تصمیم گرفته شد صیغهی محرمیتی خوانده شود. با وجود اینکه شاید صیغهی محرمیت برای بسیاری چندان مهم نباشد، برای ما بود. یادم میآید بسیار استرس داشتم تا اینکه آقا وحید پیامکی برایم فرستادند با این مضمون که قبل از مراسم دو رکعت نماز بگزارم و یک دعای عاقبت بخیری برایم فرستادند که بخوانم. من هم پس از انجام خواستهشان، پیامک زدمم که من هم از شما میخواهم بعد از عقد دست پدر و مادرهایمان را ببوسیم و اگر نزدیک به اذان بود با هم نماز جماعت اول وقت بخوانیم که همینطور هم شد. عقدمان هم دقیقا لحظهی اذان بود و بعد از اذان باهم نماز جماعت خواندیم. همیشه در قنوتهایمان هم دعای "اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا" را میخواندیم.
از رفتار همسرتان در خانه و بیرون از خانه بگویید.
آقا وحید با هرکسی با زبان خودش حرف میزدند! با کودکان کودک بودند و با بزرگترها بزرگ. مادر یکی از دوستان آقا وحید به من میگفت: واقعا ما دلمان قرص بود که آقا وحید هست. خیالمان راحت بود فرزندمان را دست کسی سپردهایم که نگرانی نداشته باشیم. از بسیاری از بزرگان و مخصوصا اساتید اخلاق مشورت میگرفتند.
حتی در خانه هم علیرغم اینکه از سرکار برگشته و خسته بودند، در کارهای خانه بخصوص وقتی من کسالت داشتم، کمک میکردند.
گویا روز اعزامشان همان روز تولدشان بوده؛ از اعزامشان برایمان بگویید؛ اصلا فکر میکردید که این رفتن برگشتی ندارد؟
به من قول برگشتن داده بودند و اصلا حتی فکر هم نمیکردم که این سفر به شهادت منجر شود. در زندگی انسان بهخاطر برخی مصلحتها باید از نفس و خواستههای خود بگذرد.
یادم میآید چند روز قبل از تولدشان برای آن روز تدارک دیده بودم و رفتم هدیهی تولدشان را گرفتم که همانجا با من تماس گرفتند. خوشحال بودند که برگهی اعزام به ماموریتشان آمده است. هرقدر پای تلفن اصرار کردم تاریخش را بگویند، چیزی نگفتند. نگو که همان روز تولدشان بوده است. وقتی وارد خانه شدم برگه ماموریتشان را گرفتم. خشکم زد! دقیقا 15 مهر 96! روز تولدشان عازم بودند. همه برنامهریزیهایی که کرده بودم و همه ایدههایی که در ذهنم داشتم پرید!
بسیار فکرکردم چه کنم. حتی دوستانشان هم برایشان تولد گرفته بودند و ایشان به من چیزی نمیگفتند. من هم اصلا به روی خودم نمیآوردم تا بتوانم غافلگیرشان کنم. با خود فکر کردم دو ماه دوری خواهد بود و انصاف نیست من با آقا وحید تنها باشم. برای همین با مادر همسرم تماس گرفتم و قرار شد به خانهی آنها برویم. همسرم مرا رسانده و خود پی انجام کاری به مسجد رفتند. وقتی برگشتند، همه در خانه جمع بودیم و غافلگیرشان کردیم. آن شب یک شب بهیادماندنی شد. برای هدیهی تولد یک کاپشن سرمهای رنگ که خودم خیلی دوست داشتم و به آقا وحید هم خیلی میآمد خریده بودم. همان شب فقط یک بار آن کاپشن را پوشیدند که ببینیم چطور است و همان یک بار سهم آن کاپشن از آقا وحید بود. زمان اعزام هرچه اصرار کردم با خودتان ببرید شاید آنجا هوا سرد بود، قبول نکردند. گفتند حیف است، آنجا خراب میشود.
چطور خبر آسمانی شدن شهیدتان را شنیدید؟
حدود 1 ماه از اعزامشان میگذشت و آن یک ماه سختترین لحظات زندگی من بود. وقتی حتی فقط 5 دقیقه دیرتر تماس میگرفتند، دلم هزار راه میرفت و بسیار بسیار نگران میشدم که خدایا نکند اتفاقی افتاده باشد. قبل از رفتن قول گرفته بودم که هرطوری شده هرروز تلفن گیر بیاورند و با من تماس بگیرند. بسیاری از مناطق به اینترنت دسترسی نداشتند و من با اینکه میدانستم پیامهایم را نمیبینند باز هم پیام میفرستادم. حتی الان هم گوشی مرا نگاه کنید پر از پیام به وحیدم است. دلتنگیهایم و حرفهایم را مدام برایش میفرستم. آن موقع وقتی به اینترنت دسترسی پیدا کرده و پیامهایم را دیده بودند، گفتند خانم شما که میدانستید من اینترنت ندارم، چرا اینطوری کردید؟! من هم دلتنگ شما شدهام و اینجا گریهام گرفته...
آخرین بار هم که اینترنتی حرف زدیم، کلی برایم پیام و عکس فرستادند و گفتند دیگر چیزی نمانده برگردم و کلی برنامه برای زندگیمان داریم...
روزشماری میکردم و هرروز برایشان میفرستادم که مثلا 59 روز مانده، 58 روز مانده. آنقدر برایم سخت میگذشت و آنقدر لحظهشماری میکردم و چشم انتظار بودم که با خود فکر میکنم اگر ما شیعیان به آن اندازه دلتنگ و بیتاب امام زمانمان (عج) باشیم، آقا ظهور میکنند.
واقعا هرروز برایم یک سال و شاید هم سختتر و بیشتر میگذشت. کلی منتظر تلفنشان میشدم. ولی موقع صحبت کردن چون میدیدم آقا وحید هم دلتنگ هستند، بیتابیهایم را مخفی میکردم و دلداریشان میدادم که: آقا وحید کم جایی نرفتهاید ها! خیلیها به حال شما غبطه میخورند و آرزو میکنند ای کاش جای شما بودند. قسمت هرکسی نمیشود. پس نگران من نباش. من همه جوره اینجا تحمل میکنم. میگفت: دلم میخواهد باتو حرف بزنم حرفهایت آرامم میکند...
روز جمعه بود که زنگ نزده بودند و من به شدت نگران بودم و استرس داشتم. نگو که روز جمعه دچار تلهی انفجاری شده و از ناحیهی پا مصدوم شده بودند. موج انفجار به حدی بود که به سرشان هم آسیب رسیده بود.
روز شنبه خیلی نگران بودم. در دانشگاه جلسه داشتیم و من اطلاع داده بودم که اگر گوشی من زنگ خورد بی معطلی جلسه را ترک خواهم کرد. و همانطور هم شد. تلفنم که زنگ خورد با عجله از جلسه بیرون دویدم. جواب تلفن آقا وحید را که دادم از تن صدای گرفتهشان گمان کردم از خواب بیدار شدهاند؛ نگو که در بیمارستان بودند و چیزی به من نگفتند.
آقایی که همراه آقا وحید در بیمارستان بودند، میگفتند: وقتی گفتیم با خانوادهتان تماس بگیریم، خواستند با شما صحبت کنند و انگار همان آقا وحید چند دقیقهی پیش نبودند. تمام انرژی و توانشان را جمع کردند تا با شما صحبت کرده و نگذارند شما متوجه شوید.
پس از دوروز دچار حملهی ریوی میشوند و به شهادت میرسند. آن تماس، آخرین باری بود که بنده با ایشان صحبت کردم، تا سه شنبه از حالشان بیخبر بودم. به سختی خودم را کنترل میکردم تا خانوادهی خودم و آقا وحید چیزی از حالم متوجه نشوند و نگرانشان نکنم.
واقعا حس و حال آن روزها غیر قابل وصف است. آنقدر به خدا التماس میکردم که الان زنگ بزند، خدایا وحیدم تماس بگیرد... بعضی وقتها هم عصبانی میشدم و غر میزدم که آقا وحید خیلی بی انصافی! شما که میدانی من چقدر نگرانت میشوم؛ هیچوقت نمیبخشمت اگر تلفن باشد و به من زنگ نزنی..! با خودم اینها را میگفتم و خودم جواب خودم را میدادم که نه! وحید من اینگونه نیست؛ او به من قول داده است. او هرگز زیر قولش نمیزند. مطمئنم تلفن پیدا کند زنگ میزند.
شب را روز میکردم؛ روز را شب میکردم به امید تماسی از طرف وحیدم. بسیار نگران بودم ولی گریههایم را فقط موقع نماز برای خدا نگه میداشتم تا خانواده متوجه نشوند و نگران نشوند. هرشب برای آقا وحید دعای معراج و آیت الکرسی میخواندم تا سلامت باشند و اتفاقی برایشان نیفتد.
عصر سه شنبه پدرم مرا به خانه خودشان رسانده و خودشان بیرون رفتند. تازه وارد منزل شده بودم که تلفن زنگ زد. پدرم بودند؛ میگفتند از مجتمع قرآنی نور که آقا وحید آنجا فعالیت داشتند، تماس گرفتهاند و میخواهند برای مصاحبه بیایند! من که تا آن موقع نگرانی و اضطرابم را به روی خودم نیاورده بودم، پشت تلفن به هق هق گریه افتادم و از پدرم پرسیدم: اتفاقی برای وحید افتاده است؟ پدرم هم که نگرانی مرا دیدند، گفتند: نه دخترم؛ حتما با من کار دارند. نگران نباش. کمی بعد پدرم به خانه برگشت و فقط مادرم شاهد بود من در آن لحظات چه کشیدم.
مدام در خانه راه میرفتم و تمام مدت دستم روی قلبم بود که به تپش افتاده بود. هیچوقت آنچنان تپش قلبی را حس نکردهام. قلبم به حدی محکم و سریع میزد که میگفتم الآن است که از سینهام بیرون بزند...
کمی بعد پدرم مشغول نماز بود که تلفن زنگ زد و من جواب دادم. دوست آقا وحید از مجتمع قرآنی نور بود که گفت: آمدنمان لغو شد و روزی دیگر خدمت میرسیم.
کمی خیالم راحت شد و از نگرانیام کم شد. ولی کمی بعد دوباره تلفن زنگ خورد و پدرم جواب داد. از لرزش صدای پدرم حس کردم اتفاقی افتاده و خبری شده است. بابا بیرون رفت. نگو دوستانشان خیلی وقت است بیرون خانه منتظرند ولی کسی جرات نداشته خبر را بیاورد. نگران بودم و مدام به سمت در میرفتم و برمیگشتم. مادرم میگفت: سمیه! بیا بنشین. خودت را نگران نکن.
رفتم سمت در خروجی. وقتی در را باز کردم، همین که دوستان آقا وحید را دیدم و فهمیدم چه خبر شده است. همانجا دم در گریهام گرفت. دوستانشان میگفتند فقط مجروح شده است و ترکش به پایشان اصابت کرده است.
فقط گریه میکردم و میگفتم: شما را به خدا لااقل بگویید نفس میکشد! فقط همین را بگویید. خودم تا آخر عمر پرستاریاش را میکنم. فقط بگویید نفس میکشد. که میگفتند فقط مجروح شده است. ولی از حالاتشان و از گریههایشان میفهمیدم که وحید من دیگر رفته است...
آیا هرگز فکر کردید که کاش اجازه نمیدادید برود؟
اصلا! آن لحظه اتفاقا... نمیدانم خدا چقدر صبر به آدم میدهد. آن لحظه دستهایم را به آسمان بلند کردم و خدا را شکر کردم که وحیدم عاقبت بهخیر شد!
به آقا وحید قول داده بودم همیشه و در هر سختی کنارشان خواهم بود. هرگز و با وجود تمام سختیها، هیچگاه نگفتم که چرا رفت! چرا مرا تنها گذاشت! و هنوز هم که هنوز است، تمام خاطراتی که برایتان میگویم را هرروز برای خودم مرور میکنم تا شاید باورم شود وحید دیگر نیست... ولی باز باورم نمیشود.
عکس های پیکرش را من هرگز کامل نگاه نکردهام. نمیتوانم باور کنم عکس وحید من است! همیشه با خود میگویم وحید من برمیگردد. اینگونه خود را امید میدهم. به خودم میگویم وحید کنار من است و واقعا هم حضورش را حس میکنم... واقعا نمیشود لحظهای با او حرف نزنم. الآن همه چیزم وحید شده است...
از لحظهی استقبالتان در فرودگاه برایمان بگویید؛ چه شد که روسری مشکی سر نکردید؟
وقتی در ماموریت بودند، خیلی با خودم فکر میکردم وقتی آقا وحید برگردند چگونه به استقبالشان بروم و کدام لباسم را بپوشم که آقا وحید دوست دارند. کدام روسری ام را که آقا وحید دوست دارند سر کنم و به استقبالشان بروم. آن روزهم همین حس را داشتم. حس میکردم برگشتهاند و به استقبال آقا وحیدم میروم.
هنوز هم وقتی اطرافیان صحبت میکنند و به صورت عادت و از روی محاوره مثلا میگویند وقتی آقا وحید مرد؛ من خیلی عصبانی و ناراحت میشوم. میگویم وحید نمرده است. آقا وحید شهید شده است. چرا این حرف را میزنید.
آن روز هم میدانستم این استقبال یک استقبال معمولی نیست و من باید عالی به استقبالشان بروم. به رسم خود آقا وحید دسته گلی خریدم که پر از گلهای رز قرمز رنگ بود و به پیشواز همسرم رفتم. حتی یادم میآید به آقا وحید میگفتم: وقتی برگردی هرچقدر هم فرودگاه شلوغ باشد، بدون اعتنا به مردم به سجدهی شکر میافتم و خدا را شکر میکنم که دوباره تو را به من رساند.
بعد از رسیدنمان به فرودگاه که هنوز آقا وحید را ندیده بودم، و تابوتشان را میآوردند، یاد این حرفم افتادم و همانجا سجدهی شکر کردم. ولی این بار بهخاطر عاقبت بهخیر شدن همسرم سجدهی شکر به جا آوردم.
یادم میآید در تشییع جنازهی شهید حججی، باهم در خانه بودیم و از تلویزیون تماشا میکردیم. همسر شهید کنار قبر نشسته بود و دعا میخواند. از حضرت آقا یک عبا خواسته بودند که در قبر شهید بگذارند. آقا وحید آنجا رو به من کرد و گفت: خانم، ببین همسر شهید چگونه آرزوهای شهید را برآورده کرد!
این ماجرا را فراموش کرده بودم تا اینکه قبل از تشییع جنازه، یادم افتاد و به برادرم گفتم هرطور شده به بیت رهبری پیامی بفرستید تا اگر ممکن است چیزی هم برای من بفرستند که الحمدلله، شب قبل از تشییع جنازه، چفیهای از حضرت آقا به دستم رسید که صبح قبل از تشییع، به همراه برادرم به محل پیکر شهید رفتیم و پرچمی که رویشان بود به همراه چفیهی آقا و دعای معراجی که هرشب برایشان میخواندم، روی سینهشان گذاشتم و گفتم: خودم هر آرزویت را برآورده میکنم؛ نمردهام که آرزو به دل بمانی!
وقتی پیکر شهید را دیدم، اصلا باورم نمیشد. وحیدی که راهی کرده بودم کجا و این وحید کجا؟! فقط از خداوند کمک خواستم که مرا نگه دار! تحملش را ندارم صبر کنم و واقعا هم حس کردم که خداوند چه صبری در دلم نهاد.
به آقا وحید میگفتم: من رفیق نیمهراه نشدم! تا آخر با تو بودم. تو هم مرا دعا کن عاقبت بهخیر شوم و به یاد قولی که به من دادهای باش.
به نظرتان کدام عمل آقا وحید فرهنگی منجر شد به فیض شهادت نائل آیند؟
آقا وحید همهی کارهایشان را محض رضای خدا انجام میدادند. هرگز در هیچ کاری منیت نداشتند. هرکاری از دستشان برمیآمد دریغ نمیکردند. در راهیان نور مثل آچار فرانسه بودند! همه کار میکردند. مسئول پایگاه بودند ولی هرگز توقع نداشتند فلان کار را بچهها بکنند. همیشه خودشان پیشقدم میشدند.
بعد از عقد با هم عهد کردیم همیشه نمازهایمان را اول وقت بخوانیم. وقتی با هم بودیم که به جماعت نماز میخواندیم. وقتی هم از هم دور بودیم، تماس میگرفتیم و نماز اول وقت را به هم یادآوری میکردیم. اگر هم بیرون بودیم، در هر مسیری که صدای اذان بلند میشد، ماشین را نگه داشته و در مسجد نمازمان را میخواندیم و بعد میرفتیم.
من اکثرا به همین دلیل از قبل وضو میگرفتم و همین را همیشه دوست داشتند. به شوخی به مادرشان میگفتند: خانم من دائمالوضوست.
آقا وحید همیشه دوست داشتند خطبهی عقد ما را مقام معظم رهبری بخوانند؛ ولی چون دسترسی به ایشان بسیار مشکل بود، تصمیم گرفتیم از نمایندهی آقا در تبریز بخواهیم خطبهی عقد ما را بخوانند. آقای شبستری عقد ما را جاری کردند. وقتی آقا وحید قرآن را باز کردند، آیهای به چشمم خورد که خود آیه را به یاد ندارم ولی مضمونش این بود که: "او دعا کرد و ما مستجاب کردیم." دقیقا همان دعای که من و آقا وحید از خدا خواسته بودیم...
از حس و حال این روزهایتان برایمان بگویید. آن روزهایی که آقا وحید ماموریت بودند سختتر بود یا این روزها؟
خب هر دو سختیهای خود را دارند ولی آن روزهای نگرانی و چشم به راه بودن به مراتب سختتر بود. هر لحظه چشم به راه بودم. الآن با اینکه چشمم ایشان را نمیبیند، ولی همیشه حضورشان را حس میکنم. با اینکه همیشه به دعا و نماز متوسل میشوم تا خود را رشد دهم و تحمل کنم، ولی حقیقتا دلتنگی را هیچ درمانی نیست... فقط خودش میتواند آرامت کند؛ بسیار سخت است، مخصوصا در خلوت و تنهاییهایت...
اما باز هم میگویم؛ حتی ذرهای پشیمان نیستم. قول داده بودم تحمل سختیها را داشته باشم. تا قبل از رفتن آقا وحید به نوعی و بعد از رفتنشان هم به نوعی دیگر در معرض امتحان الهی بوده و هستیم. همیشه از خدا میخواهم کمکم کند این سختیها را تحمل کرده و از امتحان سربلند بیرون بیایم.
حرف آخر...
به قول شهید آوینی "آنهایی که رفتند کاری حسینی کردند؛ آنهایی که ماندند باید کاری زینبی کنند." شهدا رفتند ولی این ما هستیم که باید آنان را بشناسانیم. مخصوصا به جوانان که بفهمیم چه شد این شهدا، که هم سن و سال خودمان هم بودند، به این مقام رسیدند. بین خود و خدای خود چه گفتند که خدا انتخابشان کرد؟!
پس نگوییم نمیشود. من حتی قبل از ازدواج هم میگفتم شاید ما زنان نتوانیم جهاد کنیم و به شهادت برسیم ولی میتوانیم شهیدپرور باشیم. چه در نقش همسری و چه در نقش مادری...
آنها رفتند و حال وظیفهی ماست که راهشان را ادامه دهیم و راهشان را به جوانان بشناسانیم. بگوییم که بودند و چه کردند. با کوچکترین کارها بزرگترین اتفاقات را رقم زدند. ما هم میتوانیم در این راه قدم بگذاریم. ولی حداقل اگر به آن مقام نرسیدیم، روسفید باشیم که ما هم در حد توان در راه شما قدمی نهادهایم...
«شهید وحید فرهنگی والا متولد 15 مهر سال 1370 بوده که چهاردهم آبان 96 در سوریه در دفاع از حریم اهل بیت (ع) به درجه رفیع شهادت نائل آمد.»
منبع : آناج