روایتی از اولین شهید قیام 29 بهمن تبریز محمد تجلا: «بدانید بهخاطر دین و ناموسم کشته شدهام»
نویدشاهد آذربایجان شرقی: قرار بود برای چهلم شهدای قم از ساعت 10 صبح تا 12 مجلس یادبود برگزار کنند، اما مردم زودتر از این ساعت به طرف مسجد قزلّی (حاج میرزا یوسف) حرکت کردند. آنهایی که به مقابل مسجد رسیدند با درهای بسته آن مواجه شدند و همان جا اجتماع کردند. ماموران ساواک اجازه ی ورود مردم را به مسجد نمی دادند اما مردم برای شرکت در یادبود مصر بودند تا اینکه سرگرد حق شناس با اهانت به مسجد، غیرت دینی جوانان آذربایجان بخصوص محمد تجلا را برانگیخت ...
محمد تجلا، اولین شهید قیام 29 بهمن تبریز که در سال 1335 در اردبیل به دنیا آمد؛ نام خانوادگی او زنوزی عراقیان بود که به دلیل مراقبت های ساواک مجبور به تغییر نام خود شد. محمد دانشجوی رشته ی مهندسی دانشگاه تبریز بود و هنگام شهادت 22 سال داشت. پدرش بیوک زنوزی عراقیان 20 سال پیش و مادرش شش سال قبل دار فانی را وداع گفتند و اکنون مرضیه ی زنوزی عراقییان خواهر شهید محمد تجلا، تنها بازمانده ی این خانواده از برادر شهیدش روایت می کند؛
لطفا از خانواده تان بگویید؛ چند خواهر و برادر بودید و محمد چندمین فرزند خانواده بود؟
ما سه خواهر بودیم و تنها یک برادر داشتیم که آن هم محمد دومین فرزند خانواده مان بود که در اردبیل به دنیا آمد؛ چون پدر من ارتشی بود و مدام به اقتضای ماموریت هایی که به او می دادند از شهری به شهر دیگر انتقال می یافت. محمد دوران تحصیلات مدرسه ای را در مراغه سپری کرد اما بعدها دوباره به تبریز آمدیم.
البته من چهار سال کوچکتر از محمد بودم و در مدرسه ای داخل پادگان درس می خواندیم اما با فوت خواهر 20 ساله ام، پدرمان درخواست بازنشستگی از ارتش کرد و به تبریز برگشتیم و محمد دوره دبیرستان را در تبریز به پایان رساند و به دانشگاه راه یافت.
رابطه تان با محمد چگونه بود؟
رابطه ی خوبی داشتیم و صمیمیت زیادی بین ما دو نفر به وجود آمده بود و من خیلی به برادرم وابسته بودم؛ او خیلی دوست داشت من هم مثل خودش در مسیر انقلاب و فعالیت های انقلابی باشم؛ برای همین می خواست مرا نزد دوستانش ببرد و درگیر فعالیت ها بکند. به من گفت چند نفر دختر در گروه ما هستند که می توانم تو را با آنها آشنا کنم. آن دختر ها شبها مخفیانه جهت تبلیغ و برگزاری جلسات تفسیر قرآن به مساجد می رفتند.
من خیلی دوست داشتم که همراه محمد به جمعشان بپیوندم و با آنها فعالیت کنم اما پدرم این اجازه را به من نداد و گفت من نمی توانم به دختر اجازه بدهم شبانه بیرون از خانه باشد آن هم با این وضعی که ساواک در حالت عادی هم به ما گیر می دهد. با این حال محمد ضبط صوتی داشت که همه ی سخنرانی ها و تبلیغات را با آن ضبط می کرد و به خانه می آورد و من شبانه، به صورت مخفیانه به آنها گوش می کردم تا در جریان وقایع و مطالب قرار بگیرم.
محمد قصد داشت جهت شرکت در یک دوره آموزشی به لبنان و بعد از آن به فلسطین برود، نظر مرا پرسید و گفت آیا تو هم می خواهی همراه من بیایی یا نه؟ گفتم خودت که دیدی پدر اجازه نداد در خود تبریز با تو به مسجد بیایم و در فعالیت هایتان شرکت کنم، با این وضع چطور اجازه می دهد که با تو به لبنان بروم؟! البته این موضوع را با مادرمان در میان گذشتیم اما او هم مخالفت کرد.
آیا از عقاید و باورها و علت فعالیت هایش با شما صحبت می کرد؟
بله؛ او مدام از دغدغه هایش می گفت و از اینکه نمی تواند نسبت به مسائل مملکت بی تفاوت باشد. برای مثال یکبار کارتر به ایران آمده بود؛ ما تلویزیون نداشتیم و به خانه ی یکی از آشناهایمان رفتیم که تلویزیون داشتند، برنامه را تماشا کردیم و به خانه برگشتیم. در راه که داشتیم می آمدیم محمد می گفتدوست دارم فریاد بکشم، این وضع کشور ماست که شاه با کارتر در مقابل رسانه و دوربین های ملی و بین المللی مشروب می خورد و به عیش و نوش می پردازد؛ او از دیدن این قبیل صحنه ها و اتفاقات برمی آشفت و معتقد بود که همان حرامی ها یزید زمانه ی ما هستند. لذا وقتی آب می خوردیم و به یزید لعنت می فرستادیم، همیشه تاکید می کرد که نگویی خدا یزید را لعنت کند بلکه بگویید خدا به یزید زمانه لعنت کند!
محمد سعی می کرد ما را از اوضاع آگاه و برایمان روشنگری کند؛ از ظلم شاه و ساواک می گفت و از اینکه تعداد زیادی از جوانان بی گناه کشور را دستگیر و راهی زندان می کردند.
از کارهایش بگویید، از فعالیت های انقلابی اش:
شب ها هر دو اول شب می خوابیدیم تا پدر و مادرم به ما و کارهای محمد شک نکنند اما بعد از خواب رفتن پدر و مادر، بلند می شدیم و به کارمان ادامه می دادیم، مثلا سخنرانی هایی را که محمد ضبط کرده بود گوش می کردیم. یکی دیگر از کارهای هر شب محمد این بود که اعلامیه های امام(ره) را دست نوشته می کرد و به دست مردم می رساند.
هرچه کتاب داشت هرچه به دستش می رسید، عکس های شاه، ولیعهد، فرح همه را پاره می کرد؛ یک روز دیدم که چند پرده در یک قفس به خود به خانه آورد و همه ی آن عکس هایی را که از کتاب ها پاره کرده بود، مرتب درون قفس و زیر پای پرندگان قرار داد. مادرم گفت رفت و آمد به خانه ی ما زیاد است و اگر کسی این چیزها را ببیند برایمان حسابی دردسر می شود. پدر نیز گفت مدت هاست که مدام یک نفر مرا تعقیب می کند و خیلی وقت است که ساوک مرا تحت نظر قرار داده و تو نیز باید قدری دست از این کارهایت برداری تا بهانه دستشان ندهی. محمد عصبانی شد و گفت مگر نمی دانید در مملکت چه می گذرد؟ نمی دانید چگونه جوانان مردم را در بدترین وضع شکنجه می کنند، فقط به خاطر باورهایشان! مگر خون من از آنها رنگین تر است؟! ما هم باید علیه رژیم پهلوی فعالیت بکنیم.
محمد یک گونی بزرگ پر از کتاب داشت که در اتاق پشتی قایم می کرد و هراز گاهی به طور پنهانی برخی از آنها را بیرون می برد و به دوستانش امانت می داد تا بخوانند و به من هم می گفت اگر تو هم به جمع ما می پیوستی آن موقع خوب می فهمیدی که چه کتابهایی را باید بخوانی اما اکنون هم هرموقع خانه خلوت بود برو و آن کتاب ها را بخوان.
البته از بین تمام کتاب ها یکبار به تاکید گفت که کتاب "فاطمه فاطمه است" دکتر شریعتی را بخوانم اما من تنبلی کردم و نخواندم تا اینکه یکبار بعد از شهادتش به خوابم آمد و با حالتی عصبانی به من گفت مگر نگفته بودم حتما "فاطمه فاطمه است" را بخوان؟ پس از خواب من آن کتاب را تهیه کرده و خواندم.
یک روز محمد را دیدم که سرش را کچل کرده بود! هرکس او را نمی شناخت فکر می کرد که یک سرباز است؛ گفتم برای چه موهایت را تراشیده اید؟ گفت قصد دارم به تهران بروم؛ یکی از فعالیت هایش این بود که کتاب های محرمانه یا ممنوعه را به تهران می برد و دست افرادی می رساند.
اخلاق و رفتارش چگونه بود؟
محمد خیلی به فکر اطرافیان و دوستان بخصوص فقیر فقرا بود؛ خیلی هم ساده زندگی می کرد. به حداقل امکانات راضی بود هر چیزی به دستش می رسید به دیگران می داد؛ برای مثال هیچ وقت ندیدیم بیش از یک دست لباس داشته باشد؛ هر موقع چیزی بیشتر از آن برایش می خریدیم آن را به کسانی که احتیاج داشتند، هدیه می کرد و قتی هم علت را می پرسیدیم می گفت باید به فکر دیگران هم باشیم و من نمی توانم نسبتم به دوستانم که لباسهای پاره می پوشند بی تفاوت باشم.
هرکس محمد را در حال نماز می دید می فهمید که چه عالمی دارد؛ او در اوج جوانی قرار داشت اما هرگز خود را سرگرم لهو و لعب نمی کرد. هرچند همه جا خواننده ها و نوازنده ها تار تنبک و بزن و بکوب داشتند اما برادر من اصلا طرف موسیقی نمی رفت و گوش نمی کرد. پدرم نیز تا پیروزی انقلاب برایمان تلویزیون نخرید چون می گفت با این وضع برنامه هایی که پخش می شود، تلویزیون حرام است. اگر در رادیو هم موسیقی پخش می شد محمد سریع آن را خاموش می کرد. کتابی هم داشت که روی آن نوشته بود موسیقی اعصاب کش است؛ از من هم می خواست این کتاب ها و مطالب را بخوانم، به موسیقی گوش نکنم.
برادرم خیلی با قرآن مأنوس بود، زیاد قرآن می خواند و زیاد هم صوت قرائت عبدالباسط را گوش می کرد. به من وصیت کرده بود که اگر شهید شدم، بعد از دفنم صوت عبدالباسط را روی مزارم پخش کن؛ من هم گفتم اگر من زودتر از تو مردم چه؟ گفت بیا قرار بگذاریم که هرکس زودتر رفت دیگری روی مزارش صوت عبدالباسط را پخش کند. من قبول کردم و وقتی محمد به شهادت رسید و برای اولین بار سر مزارش رفتیم من ضبط صوت بردم و صوت قرآن عبدالباسط را پخش کردم. می گفت من خیلی به صوت عبدالباسط علاقه دارم، سرزندگی خاصی در من ایجاد می کند، به طوری که اگر آن را بر مزارم پخش کنید حس حیات دوباره به من دست می دهد.
هرگز اجازه نمی داد روزه هایش قضا شود، بارها دیدم که بدون سحری روزه گرفته است؛ یعنی و سحری نخوردن را بهانه ای برای روزه نگرفتن قرار نمی داد و ماه های رمضان از هر فرصتی برای قرآن خواندن استفاده می کرد و از من هم می خواست که با او قرآن بخوانم. اصلا راضی نمی شد مادرم برای آماده کردن سحری زودتر از همه بیدار شود، می گفت همین که زحمت بزرگ کردن ما را کشیده ای کافی است، بگذار سحری را من و مرضیه آماده کنیم. خیلی وقت ها هم تنهایی این کار را انجام می داد و وقتی بیدار می شدیم می دیدیم همه چیز اعم از غذا و چایی آماده ی خوردن است. بعد از اینکه سحری می خوردیم با هم به حیاط می رفتیم و دندانهایمان را می شستیم و خیلی زیاد می خندیدیم و هر روز و لحظه ای که بر ما می گذشت وابستگی من به محمد بیشتر می شد
چه عاملی محمد را به خط امام و فعالیت های انقلابی سوق می داد در حالی که پدرش یک ارتشی و نیروی نظامی پهلوی بود؟
محمد با افراد انقلابی نشست و برخواست زیادی داشت، برای مثال با آیت الله قاضی در ارتباط بود و ایشان به نوعی محمد و دیگران را در مسیر انقلاب هدایت می کرد. علاوه بر این او چهار رفیق صمیمی هم داشت که زیاد به خانه ما رفت و آمد می کردند و از رفتار و گفتارشان مشخص بود که آنها نیز با محمد فعالیت های انقلابی دارند. من چندبار دیدم که هرپنج نفر نماز شب می خواندند و بعد از آن شروع به نوشتن اعلامیه ها و پیام های امام خمینی(ره) می کردند و سپس هنگام اذان صبح در محل ها پخش می کردند.
برادرم یک دوچرخه داشت که مدام با آن این طرف و آن طرف می رفت و چندبار نیز گیر ساواکی ها افتاده بود. یکبار در پل قاری محمد را گرفتند اما چرخش را جا گذاشته و از دستشان فرار کرده بود. یکبار نیز یکی از اطرافیانش او را لو داده بود و ساواک در چایکنار او را گرفت؛ به شدت شکنجه کرده بودند اما محمد یک کلمه هم از فعالیت های انقلابی لو نداده بود. بعد که به خانه آمد ماجرا را برای من تعریف کرد اما مادرم هرچه می پرسید می گفت تصادف کرده ام. البته دلیل پنهان کاری اش نیز این بود که مادرم به خاطر فوت خواهر 20 ساله ام وضع روحی نامناسبی داشت و محمد نمی خواست با چنین خبرهایی دلش را به هول و ولا بیاندازد. اما برخی اوقات گویا برای آماده کردن ما حرفهایی می زد؛ مثلا می گفت اگر روزی به خاطر انقلاب مرا کشتند، بدانید که من به خاطر دین و ناموسم کشته شده ام، به خاطر شما و چادرتان! مادرم در جواب می گفت دلت می آید که داغ دومین فرزندم را نیز بر دلم بگذارند؟! محمد هم می گفت مادرجان جهاد برای ما واجب است و اگر امام حکم بدهد مگر می شود از آن سرپیچی کرد؟! درحالی که مملکت ما پر از فساد شده است.
آیا پدرتان که یک ارتشی بود، نمی توانست برای نجات محمد از دست ساواک کمکی بکند؟
هیچ کاری از دست پدرم برنمی آمد چون از زمانی که ساواک پی برده بود محمد پسر اوست، او را نیز تحت نظر قرار داده بود و هرجا می رفت دنبالش می کردند، مخصوصا اینکه پدرم فوق العاده فرد مذهبی بود. یک نفر مامور قرار داده بودند که شبانه روز خانه ما را تحت نظر داشت و مرتب حواسشان بود که ببینند چه کسی به منزل ما رفت و آمد می کند. یکبار هم کیفش را زدند و پدرم به کلانتری محل شکایت کرد اما آنها گفتند برو خدایت را شکر کن که خودت را نبرده اند!
ماجرای 29 بهمن و شهادتش را تعریف کنید:
یک هفته قبل از آن روز، برادرم هنگام خواب رختخوابش را جمع می کرد و کناری می گذاشت و روی زمین می خوابید؛ مادرم پرسید این چه کاری است که تو انجام می دهی؟! گفت می خواهم امتحان کنم و ببینم که در قبر چگونه خواهم خوابید ... شب 29 بهمن جلسه ای در مسجد داشتند و همه می دانستند که فردا شهر شلوغ می شود چون روز 29 بهمن چهلم شهدای قم بود و از قبل برنامه ریزی شده بود که مردم مراسمی در مسجد قیزیلی تبریز برگزار شود.
آن شب به خانه برگشت و قبل از اذان صبح مرا از خواب بیدار کرد و گفت من چند اعلامیه دارم که باید در اطراف بازار بچسبانم، اما نگران نباشید چون زود برمی گردم؛ همان طور که می گفت خیلی زود برگشت. صبح شنبه بود (29 بهمن و پنجم ماه سفر) پدر و مادرم طبق عادت همیشگی صبح زود از خواب بیدار شده بودند. به من سفارش کرد که امروز به مدرسه نروم و نادره(خواهر کوچکترمان) را نیز نگذارم به مدرسه برود؛ گفتم چرا نباید به مدرسه برویم؟ گفت فقط تا این حد می توانم بگویم که فردا عاشورا به پا می شود و شهر شلوغ است و شما نباید به مدرسه بروید. صبحانه به مادر گفت امروز از تو یک خواهشی دارم و می خواهم خواهشم را رد نکنی؛ مادر گفت چه خواسته ای از من داری؟ محمد جواب داد خواهش می کنم امروز خواهرانم را به مدرسه نفرست و هیچ کدامتان از خانه بیرون نروید چون امروز شهر شلوغ خواهد بود. مادر قبول کرد. از پدر نیز خواست که امروز بیرون نرود و پیش ما بماند که او هم پذیرفت.
محمد در حالی که صبحانه اش را تمام کرده بود، به فکر فرو رفت؛ از او پرسیدم به چه فکر می کند؟ او به کمد کوچکی که در آشپزخانه بود اشاره کرد و گفت امروز وضعیت شلوغ است و اگر اتفاقی برای من افتاد تمام وسایل من درون آن کمد است، هرچند که پول زیادی ( 24 تومان پول داشت) و وسایل چندانی ندارم اما آنها را به پدر بدهید. گفتم امروز چه خبر است که تو چنین حرفهایی می زنی؟ گفت امروز چهلم شهدای قم است و می خواهیم برای آنها مجلس عزا دایر کنیم و من هم می خواهم به مسجد بروم. سپس تاکید کرد که می گویم که بدانید من به مسجد می روم، جای دیگری نمی روم. همچنین سفارش کرد هیچ یک از حرفهایش را به کسی بازگو نکنم مگر بعد از شهادتش.
آن روز چندبار به کوچه سر زد و دوباره به خانه برگشت، حال عجیبی داشت و مدام این جمله را تکرار می کرد : امروز عاشوراست ... بار آخر که داشت می رفت تمام جیب هایش را خالی کرد و فقط وصیت نامه اش را با اندک پولی برداشت و رفت و وقتی داشت می رفت به ما گفت حلالم کنید ... مادر گفت پسرم مگر تو چه بدی در حق من کرده ای که بخواهم حلال کنم، این حرفا چیست که می زنی؛ محمد گفت مگر یادت نمی آید در بچگی چقدر اذیتت کرده ام (محمد در کودکی خیلی بچه ی شلوغی بود)؟! پس حلالم کن.
جواد علیپور، همسر مرضیه زنوزی عراقیان و شاهد عینی واقعه ی 29 بهمن از حوادث قیام تعریف می کند: در بازار حق شناس را دیدم که خشاب اسلحه اش را پر از گلوله کرده و پی در پی سمت مردم شلیک می کرد؛ آن روز قیامت بود. در خیابان بهار سازمانی به نام هنرهای زیبا مخصوص دختران وجود داشت و زنانی که آنجا می آمدند پوشش های خوبی نداشتند، یک پسر جوان که نشانه گری خیلی خوبی هم داشت با سنگ به شیشه های آن ساختمان می زد؛ مردم در عرض ده دقیقه شرکت تعاونی ها را نیز سرنگون کردند اما یک نفر یک کبریت هم جابجا نکرد، اصلا دستی هم به محتوای صندوق نزدند چون همه مقید به حلال و حرام بودند.
پس از مدتی ماموران ساواک تانک های نفر بر را داخل شهر آوردند و به طرف رستاخیز رفتند که اکثر برنامه هایشان را آنجا اجرا می کردند. مردم ماموران را می زدند و آن ها هم ملت را نشانه می گرفتند. حدود یک ساعت طول نکشید شهر زیر و رو شد. به دارایی رفتیم، دو نفر مامور فریاد می زدند مغازه ها را باز کنید؛ اما مردم به آنها محل نمی گذاشتند.
همه جا را به آتش کشیدند و خیابان پر از تایر تریلی بود! همه شعار می دادند و اثری از ترس و هراس در مردم نبود. سرتیب بیدآبادی را دیدیم که هرچه سعی می کرد نمی توانست آتش خشم مردم را خاموش کند؛ تا اینکه ساعت 12 ظهر درگیریها به پایان رسید اما ما خبری از شهادت محمد نداشتیم و فکر می کردیم مثل دفعات قبل دستگیرشده و بالاخره به خانه بر می گردد.
آن روز من مقابل مسجد نبودم ولی همه تعریف می کردند سرگرد حق شناس بین مردم انقلابی و معترض که جلوی مسجد قیزیلی جمع شده بودند، به مسجد توهین کرده و گفته بود در این طویله را ببندید! و محمد هم که تحمل این اهانت به مقدسات اسلام را نداشت یک سیلی محکم به گوش او نواخته اما او یک گلوله به طرفش شلیک کرده بود.
با این حال محمد مقابل مسجد شهید نشده بود بلکه بعد از اصابت گلوله حق شناس مردم او را از مسجد تا دارایی برده بودند تا اینکه در خیابان دارایی به شهادت رسید.
30 روز گذشت! و هر روز که می گذشت نگرانی ما بیشتر می شد بسیار در زندان ها و دادسراها دنبال او گشتیم اما هرجا که می رفتیم به ما فحش و ناسزا می گفتند جواب مشخصی نمی دادند که بدانیم محمد دقیقا کجاست. یادم می آید که به دادسرای چهارراه شریعتی(شهناز سابق) رفته و سراغ محمد را گرفتیم اما گفتند خجالت نمی کشید با این بچه ای که تحویل جامعه داده اید و تازه دنبالش هم می گردید، بروید به جهنم! با چشم گریان به خانه برگشتیم.
دوست دایی ما رئیس اداره آگاهی بود؛ دایی از او خواست کمکمان کند. می گفت عکس شهدای 29 بهمن را نشان داد و گفت ببین بین اینها نباشد؟ آنجا بود که فهمیدیم محمد هم آن روز شهید شده و مردم او را با دیگر شهدای 29 بهمن در امامیه دفن کرده اند. یک نفر از شاهدان ماجرا بعد ها تعریف می کرد مردم محمد را با عظمت و شکوه بسیاری تشییع و دفن کردند که البته مأمور نیز بالاسرشان بوده.
دوست دایی به آن مأمور دستور داد همراه ما بیاید و قبر محمد را به ما نشان بدهد. پدرم همراه آنها رفت، قبر را باز کردند و مطمئن شد او محمد است؛ می گفت وقتی جنازه محمد را دیدم، با اینکه یک ماه از شهادتش می گذشت ولی کاملا سالم و با طراوت بود، گویی خوابیده باشد. دروصیت نامه اش نوشته بود مرا در قبرستان فقیرترین منطقه دفن کنید و پیکرم را جابجا نکنید؛ ما هم به خاطر وصیتش هیچ اقدامی نکردیم و محمد در قبرستان امامیه آرام گرفت.
عاقبت سرگرد حق شناس به کجا رسید؟
مردم تبریز دل خوشی از او نداشتند. او در شمار افسران بدنام شهر بود. پس از تصمیم مقامات رژیم به جابه جایی مسئولان شهر – که به دنبال حادثه بیست و نهم صورت گرفت - سرگرد مقصود حق شناس از تبریز به تهران منتقل شد. پس از پیروزی انقلاب توسط نیروهای کمیته انقلاب اسلامی دستگیر شد و به زندان افتاد. او که در دوران دانشکده افسری با دیگر هم ردیفان خود در سرکوب قیام 15 خرداد 1342 شرکت کرده بود، این بار پس از شناسایی، محاکمه و به اعدام محکوم شد.
بعد از شهادت به خواب شما و یا سراغ پدر و مادرتان آمده است؟
بعد از شهادت یکبار به خواب مادرم آمد؛ مادر پرسیده بود چه خبر؟ کجا رفتید و چکار کردید؟ محمد گفته بود مادرجان ما راهمان را درست آمدیم اما وسط راه ما را دزدیدند.
روزی نیز من خیلی ناراحت بودم، سر قبر محمد رفتم و از خدا خواستم برای یکبار هم که شده به خوابم بیاید. خدا را شکر اجابتم کرد و خواب دیدم که راه طولانی را طی کرده و به کربلا رسیدم؛ به اتاقی وارد شدم و گفتند اینجا حرم حضرت ابوالفضل است، به اتاق دیگر که وارد شدم گفتند ایجا نیز حرم سیدالشهدا(ع) است؛ در حال دعا بودم که اتاق دیگری را دیدم، درون آن سه قبر وجود داشت که یکی قبر محمد بود و خود نیز بالاسر آن نشسته بود. با برادرم حرف زدم؛ او به من یک جانماز سفید داد و گفت دو رکعت نماز حاجت بخوان تا حاجتت برآورده شود. کنار قبر محمد دو قبر دیگر هم وجود داشت که در مورد آن سوال کردم و او جواب داد در یکی کتاب های مرا قرار داده اند و آن یکی نیز مال صمد است که من نمی دانم منظورش از صمد کیست. برادرم گفت خاطرت باشد من نمرده ام بلکه زنده ام ... گفتم اگر زنده ای پس چرا نمی آیی تو را ببینم که خیلی دلتنگت هستم؛ گفت هروقت دلتنگ شدی سر قبرم بیا و مرا آنجا ملاقات کن.
یکبار که سر مزارش رفته بودم باز از سر دلتنگی با خود گفتم ای کاش می توانستم قبرت را از طرف سر باز کنم و بر روی آن شیشه ای بگیرم که هر وقت آمدم بتوانم خودت را هم ببینم. من از فرط دلتنگی این حرف را زدم وگرنه می دانم که شدنی نیست. شب به خوابم آمد، دیدم خیلی از دستم ناراحت است به من می گوید تو چه کار داری بخواهی قبرم را باز کنی یا صورتم را ببینی، دیگر حق نداری از این حرف ها بزنی. خیلی گریه کردم و گفتم من دلتنگت هستم می خواهم تو را ببینم؛ گفت سر قبرم بیا ولی دیگر از این حرف ها نزن که مرا ناراحت می کنی.
هربار که ناراحتی و مشکلی دارم، هرگاه در تنگنا قرار می گیرم محمد را در خواب می بینم، خیلی دلتنگش می شوم و به او می گویم ای کاش آن موقع که بارها از من خواستی با تو به جمع انقلابیون بیایم، با تو می آمدم اما آنقدر آگاه نبودم ولی اگر امروز فرزندانم بخواهند در این مسیر قدمی بردارند مثل کوه پشتشان می ایستم و هرگز مانعشان نمی شوم.
چه احساسی داشتید از اینکه تنها برادرتان شهید شده بود در حالی که شماهم خیلی به او وابسته بودید؟
از روز 29 بهمن و بعد از شهادت برادرم فضای خانه ما خیلی متفاوت شده بود، ساواکی ها مدام بالای در و دیوارمان کشیک می دادند و حتی به ما اجازه ندادند که مراسم عزا به پا کنیم، نمی گذاشتند با صدای بلند گریه کنیم و مردم خیلی ساده به خانه مان می آمدند و تسلیتی می گفتند و می رفتند. ما فقط توانستیم اولین سالگردش را به صورت رسمی مراسم برگزار کنیم و از دوست و آشنا دعوت کنیم؛ وگرنه در زمان های دیگر، حتی وقتی می خواستیم بر سر قبرش برویم، امنیت نداشتیم و بارها مرا دنبال کرده بودند. به کرات تجربه کردم که هنگام رفت و آمد به مزار محمد ساواک مرا تعقیب کرده و می خواست دستگیرم کند اما من هربار از دستشان فرار کردم.
یکبار با مرحوم خواهر کوچکترم داشتیم از مزار محمد می آمدیم؛ ساواکی ها ما را دیدند و گفتند این کفتارها از کجا می آیند؟! خواهر عصبانی شد و گفت کفتار خودتان هستید؛ ساواکی ها می خواستند مارا بگیرند که فرار کردیم و تا نزدیکی خانه دنبالمان کردند. به یاد دارم سر قبرش نشسته بودم و درد دل می کردم و می گفتم محمدجان از دوستت نامه رسیده و در آن این حرف ها را برایت نوشته اما من نمی دانم در جوابش چه بنویسم ... یک دفعه دو مامور ساواکی که بالای سرم ایستاده بودند گفتند بیا با ما برویم که بگویم چکار باید بکنی! تا درب قبرستان با آنها همراه شدم اما بار دیگر از دستشان فرار کردم تا در یکی از خیابان ها فامیلمان را دیدم، مرا سوار ماشینش کرد و نجاتم داد. از امامیه تا چهارراه مارالان ماشین ما را تعقیب کردند اما در چهارراه ما را گم کردند. تحت این فشارها تا پیروزی انقلاب ما نتوانستیم ادامه تحصیل بدهیم.
من خیلی دوست داشتم برادرم عروسی می کرد، زن و فرزند دار می شد و خانه اش به ملجائی برای دلتنگی های من تبدیل می شد، اما راه و مرام محمد خدایی بود و در آخر به شهادت که لیاقتش را داشت رسید؛ اما وقتی وضع جامعه، بی اخلاقی ها و شرایط بد فرهنگی را می بینم خیلی دلم می گیرد و با خود می گویم چرا این طور شده است؟ مگر شهیدان برای اسلام جهاد نکردند و در راه انقلاب اسلامی خون ندادند پس چرا امروز در جامعه ی ما به راحتی راه و مرام شهیدان و ارزش های اسلامی را زیر پا می گذارند؟! هیچ کس خبر نداشت و هیچ کس ندید که مادر من تا لحظه ی مرگ نام محمد بر زبانش بود، فرزند او فدا شد تا احکام اسلام در کشور جریان یابد اما حیف باشد که امروز به هر سو نگاه می کنیم فکر پول و مقام است و کمتر کسی دغدغه ی خدا و اسلام دارد.
گفت و گو از: نیر حیدری ( آناج )