حکایت سه برادر عاشقی که به فاصله ی چهار ماه رخت شهادت به تن کردند
وقتی می گویند این انقلاب با خون جوانان رنگین شده، شاید برای
من و مایی که آنها را ندیده ایم به اندازه ی یک جمله ی زیبا به نظر برسد. برای نسلی
که از جنگ فقط خاطرات ناتمام و نیمه کاره اش را شنیده است، گفتن از خانواده هایی که
فرزندانشان را در راه اسلام هدیه کرده اند، سخت است.
من، جوان نسل سومی امروز می خواهم از نسلی سخن بگویم و بنویسم که فقط نامشان را در برگ های گرد و خاک خورده ی تاریخ وطنم دیده ام... و امروز بعد از گذشت بیش از سه دهه برای بازیابی هویت گم شده ام به سراغشان رفته ام!
سه برادر به فاصله ی چهار ماه از هم به شهادت رسیدند! فقط جهار ماه لازم بود تا مادر و پدری را به آزمونی بزرگ الهی وارد کند! به صبری بی پایان و غمی جانکاه
***شاید در میان دوستان و آشنایان خانواده های شهدا را دیده
ایم. مادری که با وجود اولاد صالح، هر وقت از تنها فرزند شهیدش یاد می کند چشمانش بارانی
می شود.... پدری که هر روز به یاد پسرش زیارت عاشورا می خواند! اینها را دیده ایم اما
شاید کمتر اتفاق افتاده که پدر و مادری را دیده باشیم که سه فرزند رشید و صالحش را
در راه اسلام و انقلاب هدیه کرده و خم به ابرو نیاورده باشد!
"من سه شهید، یعقوب و رضا و محمد آذرآبادی داده ام .من الحمدالله افتخار می کنم و خدا لطف کرده است که سه رزمنده و سه فرزندم را شهید داده ام ویکی هم که کوچک است ان شاءالله خواهد رفت و اگر جنگ هم تمام شد در جای دیگری مشغول خدمت به اسلام وکشورمی شود..." اینها را در شاهنامه ننوشته اند حرف دل مادری است که سه فرزند را بزرگ کرده، با اسلام و قرآن آشنایشان کرده و در راه همان اسلام و قرآن هدیه شان کرده...مادری که حتی در حسرت جنازه ی فرزندانش دست به گلایه و شکوه بر نداشت! ابراهیم وار اسماعیل هایش را به مسلخ فرستاد...
یعقوب، رضا و محمد سه برادری بودند که به فاصله جهار ماه رخت
شهادت به تن کردند!
(فرزندانم یکی از دیگری با ایمان تر بودند، ذره ای از آنها نرنجیده ام، خیلی به من محبت داشتند. فرزند بزرگم یعقوب در 24 سالگی و رضا در 22 سالگی و محمد هم در17 سالگی به شهادت رسیدند. درطول 4 ماه فاصله عملیات والفجر4 تا خیبر سه فرزندم به آرزویشان که شهادت بود رسیدند. محمد آذرآبادی در عملیات والفجر4 و رضا که معلم بود درعملیات خیبر و یعقوب هم در عملیات خیبر شهید شدند: مادر شهدا)
*یعقوب متولد 1337 بود. در بهبوهه ی انقلاب و غائله های رنگینش
قد کشید و در دوران جنگ به افتخار پاسداری نائل آمد. فرمانده محور عملیاتی لشگر مکانیزه
31 عاشورا بود، که در خیبر دعوت حق را با تمام وجود لبیک گفت!
آن روزها محمد برادر کوچکترش آسمانی شده بود و دل یعقوب در حسرت شهادت آنقدر شکسته بود که صدایش خیلی زود به ملکوت رسید و ندای استجابت شیرینش در سرزمین وجودش طنین انداز شد...
پیش از عملیات خیبر بود که رضا را به گوشه ای کشاند و گفت: « به خاطر مادر بیشتر مراقب خودت باش، رضا من رفتنی ام....بعد از خدا پدر و مادر را به تو می سپارم!» یعقوب رفت و به تأسی از فرمانده اش مفقودالاثر شد...
یعقوب در تشیع جنازه ی برادر کوچکترش "محمد"
*رضا معلم بود، شغل انبیا بالاخره راه حق را به او نشان داد. بعد از آنکه ندای حق رهبر انقلاب دفاع از اسلام را واجب کرد... خانه و تدریس را رها کرد و به جبهه رفت. به همین سادگی!
در مجنون، عاشق لیلا شد و دنیا که تاب این عشق را نداشت، رضای مجنون را خیلی زود به لیلایش رساند... و اثری از او به جا نگذاشت! رضا هم جاویدالاثر شد.
*محمد برادر کوچکتر در سال 1343 به دنیا آمد و در دامان مادری متدین و پدری زحمتکش رشد کرد و خیلی زود بزرگ شد. آنقدر که پیش از برادران بزرگ ترش جام شهادت نوشید و در والفجر 4 به آرزوی شیرینش رسید!
برای من و مایی که دور از جنگ بزرگ شدیم خواندن این سطور راحت است، برای مایی که هق هق شبانه مادر در دوری از فرزند ندیده ایم، خواندن چند سطر از زندگی یک جوانمرد دشوار نیست. محمدی بود که آمد و دلربایی کرد و رفت! کاش بدانیم که چگونه بود و چرا رفت؟!
مادری که هیچ کس گریه هایش را ندید
آن روزها -همان روزهای جنگ را می گویم- منافقین از هر حرکتی برای تبلیغات علیه نظام بهره می بردند، از گریه های مادران و همسران شهدا اینچنین برداشت می کردند که فرزند و همسرشان را به زور برده اند... اینطور بود که بعد از شهادت تازه کار خانواده آغاز می شد... باید با صبوری راه شروع شده را به سرانجام می رساندند...
مادر شهیدان آذر آبادی حق هم از همان شیر زن هایی بود که خیلی زود رسالتش را در روزهای تیره و تار جنگ و انقلاب فهمید! پسران رشیدش را یکی پس از دیگری از زیر قران رد کرد و به قربانگاه فرستاد و خدا نیز کریمانه قربانی هایش را پذیرفت... مادری که تا امروز نگذاشت کسی اشک هایش را ببیند... گویا او نیز در این میدان چیزی جز زیبایی ندیده بود
سخت است اگر بگویم هنوز بعد از سی سال وقتی کسی در می زند یا تلفن خانه به صدا در می آید پدر هراسان گوشی را بر می دارد به امید اینکه خبری از فرزندان مفقود الاثرش، از یعقوب و رضای جاویدانش برسد!!
میهمانتان می کنیم به خواندن بخشی از وصیت نامه ی شهید یعقوب آذرآبادی حق:
«پدر عزیز و زحمتکشم! از دور به دستهایتان بوسه میزنم و افتخار میکنم که پدری مثل شما دارم زیرا با تلاش و کار کردن خود بهترین مجاهدتها را در راه خدا میکنی. پدرم این را بدان؛ تویی که با عزمی راسخ برای امرار معاش فرزندانت به بیرون گام میگذاری و از صبح تا شب تلاش میکنی، مثل آن مجاهدی هستی که در میدان نبرد پیش روی دشمن شمشیر میزند و جهاد میکند.
مادر عزیزم! افتخار میکنم که در راه اسلام صبری زینب گونه دارید. خدا اجرتان بدهد که در راه اسلام صبورید. خدا را شکر میکنم که پدر و مادری عطایم فرموده که نه تنها مانع رفتن من به جبهه نمیشوند، بلکه خودشان قرآن بالای سر فرزندانشان میگیرند و آنها را راهی جبهه ها میکنند. خدا با هاجر و ابراهیم محشورتان کند و با فاطمه(س) و حسین(ع) همنشین گرداند.
ای یاوران امام زمان مبادا ذره ای به خود نگرانی راه بدهید. مبادا بگذارید شیطان وسوسه تان کند.
پدر و مادر عزیزم شما رسولانی هستید و رسالتتان این است که به جهانیان بفهمانید اسلام فرزند و غیرفرزند نمیشناسد. اگر احتیاج شود، خون فرزندان عزیزتان برای آبیاری درخت اسلام آماده است.»