اولین باری که منطقه ی جنگی را دیدم
دوشنبه, ۳۰ مرداد ۱۳۹۶ ساعت ۱۲:۴۳
بعد از اتمام دورة آموزش به بیستون کرمانشاه منتقل شد و پس از چند روز به خط مقدم (منطقة گیلانغرب) اعزام شد. بعد از شانزده ماه خدمت در منطقة تنگاب گیلانغرب در تیر ماه سال 1362 (مصادف با 21 رمضان) به مقام شهادت نائل آمد
به گزارش نوید شاهد آذربایجانشرقی :سرباز شهید حسن گندمی حق فرزند علی در سال 1341 در تبریز چشم به جهان گشود. تحصیلات ابتدائی خود را از سال 1347 در دبستان جمشید واقع در محلة لاک دیزج آغاز کرد، بعد از اتمام تحصیلات در دورة اول دبیرستان مدتی مشغول کار نجاری شد و این حرفه را یاد گرفت شهید گندمی در سالهای 1361 در نیروی زمینی ارتش خدمت سربازی خود را شروع کرد، بعد از اتمام دورة آموزش به بیستون کرمانشاه منتقل شد و پس از چند روز به خط مقدم (منطقة گیلانغرب) اعزام شد. بعد از شانزده ماه خدمت در منطقة تنگاب گیلانغرب در تیر ماه سال 1362 (مصادف با 21 رمضان) به مقام شهادت نائل آمد.
خاطره ایاز شهید حسن گندمی حق
بعد از دوران آموزشی حسن به گیلانغرب منتقل شده بود. آن زمانها به دلیل اینکه تلفن خیلی کم در خانه ها وجود داشت معمولاً با نامه ارتباط برقرار می کردند. حسن نامه ای برایمان فرستاده بود و در آن نوشته بود که دوران آموزشی ام تمام شده و تقسیم کرده اند قرار است به بیستون کرمانشاه اعزام شویم. قبل از اعزام آنها من یکبار به دیدن او رفتم و پول و برخی وسایل دیگر به او رساندم و دوباره به تبریز برگشتم. آن موقع ها زمانی بود که جنگ به شدت جریان داشت از آن که یک نامه قبل از اعزام به بیستون به دستمان رسیده بود روزها می گذشت اما خبری از او نشده بود تنها سر نخی که داشتیم یک نامه بود که فقط کد پستی روی آن نوشته بود. آن زمان بدلیل ناآرامی کشور ماشین به شهرهای دیگر رفت و آمد نمی کردند خصوصاً به مناطق جنگی. یک روز پدرم گفت یکی از دوستانم برای کار دارد به سمت جبهه میرود و از من خواست تا با آنها بروم و از برادرم خبری بیاورم. حدود ساعت دو بعد از ظهر راه افتادیم و به سمت تهران رفتیم. آنها از تبریز داشتند سنگ می بردند به کارخانه ی کاشی ایران. در تهران قدری کار آنها طول کشید به همین خاطر من از آنها خداحافظی کردم رو به میدان آزادی رفتم تا سمت کرمانشاه حرکت کنم. اتوبوس برای کرمانشاه پیدا نمی شد یک بلیط برای همدان تهیه کردم و از همدان با یک مینی بوس به کرمانشاه رسیدم. از کرمانشاه تا ایلام رفتم و از آنجا به دو راهه ی گیلانغرب رسیدم. اولین باری بود که یک منطقه ی جنگی میدیم برای همین خیلی عجیب به نظرم میرسید خلاصه از اداره ی پست آنجا سئوال کردم تا از روی کد پستی مرا راهنمایی کنند. آنها آدرسی شبیه به خمپاره هشتاد و یک تامپالا به اضافه ی کد پستی به من دادند. به هر نحوی می شد از دژبانی آدرس مورد نظر عبور کردم. بعد ماشینی که غذا حمل میکرد مرا سوار کرد تا یک جایی رساند. وسط راه از من پرسید نظامی هستم یا شخصی وقتی فهمید نظامی نیستم گفت باید پیاده شوی هر قدر خواهش و تمنا کردم که مرا برسانند گفتند نه برای ما مسئولیت دارد حتماً باید همین جا پیاده شوی. من پیاده شدم، چند متر از جایی که مرا پیاده کرده بودند دور نشده بودند که ماشین جلوی چشم من منفجر شد! من همان لحظه از ته دل خدا را شکر کردم که در هر کاری مصلحتی هست .
یکی دو ساعت خودم پیاده رفتم تا یک جایی، هوا کم کم داشت تاریک میشد یک سرباز دیدم و خودم را به او رساندم. اتفاقاً او هم همشهری بود با همه حرف زدیم او گفت کمی بعد یک ماشین دیگر از اینجا رد می شود خبر می کنم سوار آن شوی اما گرچه پرسیدند شخصی هستی به گونه درجه دار هستم از مرخصی دارم بر میگردم. ماشینی که منتظرش بودیم آمد و من طبق پیشنهاد او به راننده ی ماشین که سرباز وظیفه بود گفتم درجه دار هستم دارم از مرخصی می آیم. آنها هم جسارت اینکه از یک درجه دار کارت شناسایی بخواهند را به خود ندادند به این ترتیب مرا تا جایی که می خواستم رساندند. شب دیر وقت بود که به آنجا رسیدم. همه ی سربازها که برادرم نیز جزء آنها بود در حال درست کردن انبار مهمات بودند. سر و وضع آنها خاکی شده بود حسن مرا دید و با ناباوری تمام به سمت من آمد. دو شب پیش آنها ماندم یک سرگروهبان داشتند خیلی مهربان بود در مدتی که من آنجا بودم حتی کیسه خواب خود را هم به من داد تا در آن راحت بخوابم لطفهای زیادی در حقم کرد و با محبت تمام با من برخورد می نمودند. یک روز مسابقه ای برای سرگرمی برگزار کردند و من هم شرکت کردم. با سنگ و قوطی کنسرو مسابقه ی تیراندازی دادیم و من هم برنده شدم. سر گروهبان تشویق و قدردانی کرد. بعد از دو روز با حسن به پستخانه گیلانغرب رفتیم تا وسایلی که من قبلاً برایش فرستاده بودم اما به دستش نرسیده بود را تحویل بگیرم. بعد هم از همدیگر جدا شدیم او سمت جبهه رفت و من طرف تبریز.
منبع : مرکز اسناد آذربایجانشرقی
نظر شما